رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتاد وسوم

4.8
(14)

نفهمید چه چیز خنده داری گفت که قهقهه سهیل هوا رفت.
ابرو درهم کشید و خواست لب به اعتراض باز کند که او زودتر لب زد:
_پرونده و قرار داد تومنی چنده؟
میگم طرف با آدماش وحشی بازی در آوردن میخواستن دست جمعی قتل عاممون کنن تو میگی پرونده؟
تک خنده ای کرد.
_باشه حتما قرار داد هم باهاشون میبستم
من همه چیو بهم زدم هیچی درکار نیست!
بزاغ دهانش خشک شد…..نگاه ناباورش ماند به چشم های سیاه او…..انگار درست نشِنید که چه گفته
_چی؟
با زبان لبش را تر کرد، از جای برخاست.
_گفتم همچیو بهم زدم
ناواضح بود؟
مردمک چشمانش دیگر جایی برای گشاد شدن نداشتند.
سهیل هرچه رشته کرده بود را پنبه کرد؟
به همین راحتی؟
نه…..نه…..این امکان نداشت!
ناباور و کوتاه خندید.
_دروغ میگی بگو دروغ میگی سهیل!
دستی به موهای پرپشتش کشید و آنها را به بالا هدایت کرد…..با چند قدم بلند فاصله خودش و او را کم کرد.
_نخیر سیروس خان دروغ نیست
مکث کرد و ادامه داد:
_میدونی خوشم نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنم پس دیگه نپرس
البته……
سیروس نگذاشت حرفش را تمام کند و محکم تخت سینه اش کوباند.
بهت زده چند قدم عقب رفت.
_تو چه غلطی کردی پسر ها؟!
چیکار کردی؟
من این همه زحمت نکشیدم که تو بزنی خرابش کنی، تاوان این سرکشیتو پس میدی!
زهر خندی زد و با حرصی دست مشت کرد…..هه، تاوان!
این کلمه جالب بود برای اویی که تمام زندگی اش صرف پرداختن تاوان گناهان کرده و نکرده اش بود!
این کلمه خنده دار بود برای کسی که کل زندگی اش شده بود تاوان!
سیروس می‌دانست او همین حالا هم دارد تاوان می‌دهد ولی باز حرف از تاوان میزد؟
چرا؟
او چه گناهی کرده بود؟ چون پسر شهریار است باید تاوان دهد؟
اگر آری، چرا؟ برای چه؟ به چه دلیل؟
صدایش را بالا برد:
_واسه چی؟ برای چی باید تاوان بدم؟ به دلیل لطفی که بهت کردم؟
_خفه شو!
ببر صداتو پسر…..تو کل زحمت منو یه جا نابود کردی!
هنوز دوقورتو نیمتم باقیه؟ میگی لطف کردم؟
سهیل هستریک وار خندید…..جلوی چشمان سیروس را خون گرفته بود.
اسلحه اش را بیرون کشید و مستقیم اورا نشانه گرفت.
سهیل با دیدن شئ سیاهی که در دستش بود خنده اش قطع شد…..چند بار پشت سر هم پلک زد.
چشمانش اشتباه نمی‌دیدند، واقعا اسلحه را سمت او گرفته بود!
آن هم چه کسی…..سیروس فرزان!
مردی که ادعا می‌کرد او جای پسر نداشته اش است.
پوزخند زد و چند بار برایش کف زد.
_دست مریزاد، دست مریزاد سیروس خان!
به خودش اشاره کرد.
_اسلحه گرفتی سمت من؟
منی که جون کندم گند کاریای تو و شاهرخ رو جمع کنم؟
منی که توی زندگیم یه روز خوش ندیدم؟
منی که جز یه دونه خواهرم هیچکسو ندارم؟!
من؟
دندان روی هم سایید و خواست قدم به جلو بردارد که سیروس فریاد زد:
_وایستا سر جات!
حق نداری تکون بخوری فهمیدی؟
چهره درهم کشید.
_نترس نمیخوام حرکات آکروباتیک بزنم
میدونی میخوام چیکار کنم؟!
مستقیم در چشمان مرد مقابلش زل زد…..به سمت چپ قلبش اشاره کرد.
_میخواستم اسلحتو بزارم اینجا!
تا بزنی منو، بزنی و بعد هم خودت راحت میشی هم من!
سهیل را نگاه کرد…..از شدت حرص قفسه سینه اش محکم بالا و پایین میشد.
چشمان سیاهش سرخ نبودند…..اما سیاه خالص بودند!
سرد و کدر…..بدون هیچ برقی!
_مهم نیست ولی
با لحنی محکم ادامه داد:
_حالا بزن، از همین فاصله بزن!
دندان سایید…..انگشتش سمت ماشه رفت.
سهیل به حرکت دستش نگاه کرد و سری تکان داد.
_خوبه بکش….ماشه رو بکش!
فقط یه فشار کوچیک لازم داره، بعد خلاص!
……
کلافه از دست دست کردنش پوفی کشید…..آن لحظه او به هیچ چیز فکر نمی‌کرد…..نه به سارا و نه به هیچکس دیگر
فقط منتظر کشیدن ماشه و رهایی بعدش بود!
هرچند سیروس چنین کاری را نمی‌کرد…..میدانست نمی‌کند.
_بکش ماشه رو، چرا تعلل میکنی؟
با ابرو های گره خورده خیره شد به چشم های سیروس
وقتی دید تکان نمی‌خورد داد زد:
_دِ یالا شلیک کن
از فشار خشم فریاد زد و اسلحه را در دستش فشرد!
_یه دقیقه ساکت شو
اما…..اما چه حیف که موقع فشار دادن اسلحه دستش رو ماشه بود!
سهیل فکرش را نمی‌کرد که واقعا ماشه را بکشد ولی کشید!
آن هم بی حواس
تیر در عرض چند ثانیه از تفنگ بیرون پرید خورد به قفسه سینه اش
صدای بلندش در گوشش اکو شد…..بهت زده چند قدم عقب رفت و پایش که به مبل خورد بی تعادل روی همان پرت شد.
با چشم های گشاد شده مرد مقابلش را نگاه کرد…..به او شلیک کرد؟
کرد، واقعا شلیک کرد!
چند ثانیه خشکش زد و بعد اسلحه از دستش پایین افتاد…..قلبش در دهانش کوبید…..الان چه کرد؟
او الان با آن پسر چه کرد؟ زدش…..فقط چند لحظه طول کشید!
سر سهیل که روی مبل افتاد جان از پاهایش رفت.
بهوش بود….بهوش بود و طوری نگاهش می‌کرد که از صدها نوع شکنجه و ناسزا هم برایش بدتر بود!
آرام خندید.
_تو شلیک کردی!
تو به منی که میگفتی مثل پسرتم تیر زدی
سیروس سمتش پا تند کرد و کنارش نشست….وحشت زده به دنبال زخم یا ردی از خون گشت.
نمی‌دانست تیر دقیقا
کجا خورده است.
_هیس….چیزی نگو پسر
کجا خورد؟ تیر کجا خورد ها؟
بلند تر از ثانیه پیش خندید…..انگار حرف های او را اصلا نمیشنید که توجهی نشان نمی‌داد.
لباس موتور سواری یک دست سیاهی بر تن داشت.
سیروس زبان روی لب های خشک شده اش کشید….در دل به خود نهیب زد و با گرفتن مچ دست چپش ان را از روی شکمش کنار زد.
زیپ لباس را کامل پایین کشید……اما ناگهان نگاهش مات و مبهوت ثابت ماند.
روی زانو هایش بلند شده بود و حالا روی آنها نشست….دست هایش دوطرفش افتادند.
چیزی را که میدید باور نمی‌کرد……سهیل از روی تیشرت مشکی اش جلیقه ای را تن کرده بود!
سهیل پوزخند زد و از بهت نگاه او هیچ چیز کاسته نشد.
_چیه سیروس خان؟ ترسیدی؟ فکر کردی واقعا تیر خوردم؟
روی مبل نیم خیز شد….با چشم های ریز شده لب زد:
_میدونی چیه؟
من هم کسب و کارت و هم خودتو نجات دادم!
اینبار تن صدایش بالا رفت.
_من نجاتت دادم میفهمی؟ میدونی چطوری؟
سهیل بر خاست و لب زد:
_اون بی همه چیزا میخواستن سرت کلاه بزارن چطوری نفهمیدی ها؟
د بدبخت اگه منو نفرستاده بودی سراغشون که با کله می‌افتادی توی چاه!
سر سیروس به ضرب بالا آمد.
سهیل لگد محکمی به میز پایه بلند کنار مبل زد و باعث شد وارونه شود و کوزه روی آن بشکند.
به خودش اشاره کرد و فریاد زد:
_اونا میخواستن تورو بکشن ولی من نزاشتم، من همچیو بهم زدم!
من اونا رو کشتم نه اونا تورو، بعد به جای جبران لطفم سمتم اسلحه گرفتی!
از میان دندان های بهم چفت شده اش غرید:
_تو ماشه رو کشیدی سیروس!
دستش را روی مبل گذاشت و از روی زمین بلند شد…..سهیل فرصت هضم کردن حرف هایش را نمی‌داد…..سنگین بودند.
دست برد میان موهایش و آنها را چنگ زد…..دور خود چرخید.
سیروس بالاخره لب باز کرد که کاش نمی‌کرد و او را دیوانه تر نمی‌کرد!
_نمی‌فهمم چی میگی ولی چرا؟ چرا زودتر نگفتی؟ اگه زودتر حرف زده بودی هیچ وقت اینطوری نمیشد!
قدم های سهیل از حرکت ایستاد.
پشتش به سیروس بود و او چهره اش را نمی‌دید.
دست هایش پایین افتادند…..طوری به دندان هایش فشار آورد که حس کرد الان هاست خورد شوند.
یک آن چرخید و با برداشتن اولین چیزی که دم دستش رسید آن را محکم به آیینه قدی که دقیقا کنار در قرار داشت پرت کرد.
ایینه با صدای بدی شکست و چند تکه شد.
شانه های سیروس بالا پریدند…..اخم کرد و خواست بتوپد اما دیدن چهره سهیل کافی بود تا زبان به کام گیرد.
صورتش از شدت حرص و خشم قرمز شده بود……چشم هایش، چشم هایشان حالا سرخ بودند.
سهیل سمتش خیز برداشت و بدون توجه به اینکه او کیست یقیه اش را چنگ زد.
_تو مگه گذاشتی که من حرف بزنم ها؟
محکم تکانش داد و او بهت زده خیره اش شد.
_د لامصب اصلا گذاشتی من حرف از دهنم خارج بشه؟
تو فقط گفتی خفه شو…..ساکت شو….حرف نزن!
نزاشتی حرف بزنم سیروس، نزاشتی!
یکدفعه در باز شد و نگهبانی در چهارچوبش قرار گرفت.
_آقا چیشده؟
صداتون داره تا پایین میاد
او که وضعیت آنها را دید چشم هایش گشاد شدند، سمت سهیل پا تند کرد…..بازو اش را گرفت.
_سهیل خان بیا اینور دارین چیکار میکنین؟!
تکان نخورد…..نگهبان دستش را گرفت و خواست او را عقب بکشد ولی قبل از اینکه بفهمد چشده سهیل چرخید و مشت محکمی در صورتش کوبید.
_تو ببند دهنتو…..کدوم بی همه چیزی گفت بیای دخالت کنی ها؟
مرد بی تعادل عقب رفت…..سهیل انگاری کسی را پیدا کرده بود که عصبانیتش را سر آن خالی کند.
دستش روی قفسه سینه مرد گذاشت و اورا به عقب هل داد که زمین خورد.
تا فرصت کند به خود اید سهیل روی قفسه سینه اش نشست و از چپ و راست در صورتش مشت کوبید.
_آقا…..ن…..نزنید…..م…..من…..قصدی نداشتم!
ناله می‌کرد و التماس…..اما کو گوش شنوا؟
سیروس که کلا در خلسه دیگری سیر می‌کرد……هنوز در شوک بود.
آنقدر مشت کوبید که بالاخره نفس زنان عقب کشید…..صورت مرد دیگر قابل تشخیص نبود…..از دست های سهیل خون می امد…..ولی نه خون خودش!
اسلحه اش را از پشت کمرش برداشت……او واقعا دیوانه شده بود!
و همان کارش برق سه فازی بود که به سیروس وصل کردند.
به خودش آمد و لب زد:
_سهیل نکن…..داری چه غلطی میکنی؟
تا به سمتش پا تند کرد او با یک شلیک کار را تمام کرد!
او حتی به مرد فرصت نداد تا برای حفظ جانش التماس کند.
روانی برازنده ترین کلمه برای توصیف حال او بود!
هستریک وار خندید…..سیروس وحشت کرد.
گلوله را وسط پیشانی مرد کاشته بود! دست روی صورتش کشید و از روی جنازه نگهبان بلند شد، همینکه چرخید سیروس یک قدم عقب رفت….فشارش افتاد…..کم از این چیز ها ندیده بود ولی این یکی فرق داشت!
جلوی چشم های خودش…..سهیل گلوله ای را وسط مغز مرد زد و او مانند مجسمه ایستاد و تماشا کرد.
پسر مقابلش ترسناک شده بود…..موهای سیاهش روی پیشانی اش بودند…..چشمانش کاسه خون و هاله سیاهی دور مردمک چشم هایش خود نمایی می‌کرد…..زمانی که دست روی صورتش کشید خون آن مرد روی گونه و دهانش رد انداخت.
و امان از لبخندش…..لبخندی که بوی خون میداد!
نکند بخواهد حالا خلاصش کند؟
خدایا….او چه مرگش شده بود؟…..از پسری که خودش تعلیم‌ داده بود می‌ترسید؟
حقا که ترس هم داشت…..سهیل روزی انتقامش را می‌گرفت!
انتقام زندگی از دست رفته خودش…..انتقام مظلومانه مردن مادرش…..انتقام خورد شدن کمر پدرش و انتقام یتیم شدن سارا را می‌گرفت!
روزی……
اما او سیروس فرزان است!
قرار نیست از کسی که خودش تعلیم‌ داده بترسد…..ابرو درهم کشید و سمتش رفت، دست بالا برد و خواست سیلی محکمی را در گوشش بخواباند که در میان راه مچش اسیر دست سهیل شد!
پوزخند زد.
_دِ نه دِ….نشد….خودت دیونم میکنی بعد سیلی هم میخوای بزنی؟ امر دیگه؟
صدایش خط و خش داشت.
_پسره‌ی بیشرف…..نگهبانمو توی خونه خودم میکشی؟
ابله اون چه کاری با تو کرده بود ها؟ دعوای تو با من بود چیکار اون بدبخت داشتی؟
مچ دستش را به ضرب ول کرد و او را عقب هل داد.
_خودت داری میگی بیشرف!
چیه نکنه خودت دلت میخواست جاش بودی؟
در دل لب زد:
“ولی یه روزی نوبت مردن خودت هم میرسه….فقط صبر کن!”
دستی به موهای جو گندمی اش کشید و کلاه نفسش را بیرون فوت کرد.
_سیروس؟
جدی نگاهش کرد.
-دیگه چیه؟
_میدونی تو تنها کسی بودی که من آخر اسمش”خان” اضافه میکردم؟
جا خورد…..راست می‌گفت ولی تا به حال دقت نکرده بود!
امروز چقدر زیاد غافلگیر میشد.
_من نه گفتم یوسف خان و نه گفتم شاهرخ خان
فقط گفتم سیروس خان!
بعضی اوقات هم نمیگفتم ولی بیشترشو میگفتم
چون تو علاوه بر سوختن ۸ سال عمرم بهم یاد دادی قوی باشم…..بهم یاد دادی هیچ وقت تسلیم نشم…..بهم گفتی آدمای بازنده لیاقت زنده موندن ندارن پس قوی باش!
از شکست هات نترس….ازشون درس بگیر
گفتی ترس خوبه…..ولی وقتی یاد بگیری خودت کنترلش کنی نه اون تورو!
من همه‌ی اینا رو از تو یاد گرفتم پس لیاقت داشتی بهت بگم سیروس خان
خندید.
_ولی از الان تو هم مردی…..شدی لنگه یوسف و شاهرخ
ابهت خودتو با دستای خودت له کردی!
حرفش را کوبنده زد و چند قدم عقب رفت و سپس چرخید.
از خانه بیرون زد و سیروس مبهوت را با یک جنازه غرق در خون تنها گذاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x