رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت41

0
(0)

پاتریک=من باید برم باکای

کای=زر نزن کی گفت جای من تصمیم بگیری؟

پاتریک=بابا لئو زنگ زد گفت مشکلی واسش پیش اومده بریم پیشش

باپوزخند گفت…

کای=الان تواین موقعیت فک میکنی لئو مهمه؟؟!!!!

پاتریک=لج نکن کای!

کای=خودت برو من ک نباید همیشه باهات باشم

پاتریک=بیادیگه چراناز میکنی

کای=من مث تو نیستم پاتریک،همینجا میمونم تا الیزابت برگرده

پاتریک=باموندن ما هیچی حل نمیشه اما لئو الان نیازمون داره

من=راس میگه خب!

نگاهی بهم انداخت…

کای=اگه برگشت خبربده،مراقبش باشین اذیت نشه
من=باشه خیالتون راحت

مایکل=پس منم برم

من=اهوم

همه رفتن و فقط من موندم و آنا بامیونگ…الان نزدیک1ساعت گذشته بود پس زنگ زدم به الیزابت…

-الو

-الیزابت

-بله

-حالت خوبه؟

-ممنون،خوبم

-اگه میدونی ناراحتی بزار امشب میونگ پیش من بمونه

-ای وای پاک میونگو یادم رفته بود!نه الان میام میبرمش

-باشه هرطور راحتی

زیاد طول نکشید اومد و میونگو باخودش برد…

•آنا

بعد رفتن الیزابت ماهم برگشتیم…فرداش تصمیم

گرفتیم بریم شهربازی و باید ب الیزابت

خبرمیدادیم…نزدیکای عصر زنگ زدم بهش…

-الو

-سلام،خوبی

-ممنون خوبم

-الی امروز میریم شهربازی…

-من نمیام

-بیخیال بخاطر میونگ همین چندروزو اینجاست…

-باز بحث میکنن میدونم

-نمیکنن…بخاطر میونگ

ی نفس عمیق کشید

-کی؟

-مرسیییی،ساعت5عصر

-خاهش،یه ساعت دیگه؟

-اره

-کدوم یکی شهربازی؟

-سه راهیه نزدیک پارک همون ک بازه

-باشه داریم میایم

-بیام دنبالت؟

-نه مرسی خودم میام

-باشه میبینمت…

خب خداروشکر حل شد!میدونستم یچیزیش هست

اما نمیتونستم بپرسم…خب بیخیال!رفتم تا حاضر

بشم و راه بیوفتم سمت شهربازی…بقیه امروزو برنامه

داشتن اونجا ویلیام و الیزابتو تنها بزارن اما خب باید

بیخیال میشدن،اون توی وضعیتی نبود ک بشه

اینکارو باهاش کرد

•الیزابت

من=میونگ پاشو بریم شهربازی

میونگ=آخ جوووووون

من=ارهههه قربونت برم بیا بریم حاضرشیم بریم

بعداینکه دوتامون حاضر شدیم راه افتادیم سمت

شهربازی وقتی رسیدیم میونگ باذوق رفت سمت

وسیله ها کای هم باهاش رفت…داشتم نگاشون

میکردم مایکل اومد کنارم نشست…

مایکل=الیزابت منو ببخش…اونموقع نادون بودم ک

این حرفارو زدم توبدل نگیر ناسلامتی قراره زن

داداشم بشی

من=اشکالی نداره ویلیامم گفت اما توخوابت ببینی زن داداشت بشم

پاشدم رفتم که جوسیکا اومد سمتم

جوسیکا=چرا اینجوری میکنی؟

من=ولم کن حالم خوب نیست

جوسیکا=بسه بسه چرا اینجوری میکنی کوتاه بیا

خودتو نابود کردی زندگیتو نابود کردی ببین چیکار کردی

من=گفتم بس کن

جوسیکا=خیلی خودخواهی تو هنوزم ویلیامو دوست داری فقط داری ناز میکنی تا نازتو بکشن

حس میکردم قلبم هرلحظه ممکنه بایسته ولی سعی کردم آروم باشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x