رمان هیاهو پارت ۷
رمان هیاهو
پارت ۷
********
_باز کن کثافت. باز کن !!!
اول صبح بود و داد و فریاد های بلند رقیه همه اهالی را از رخت خواب جدا کرده بود و به سوی جلوی در هایشان سوق داده بود .
اما ماهسان ” تازه” با صورتی خواب آلود و چادری که متعلق به ننه بود به سمت در هجوم برده بود تا فردِ پشت در بیشتر از این همه را با این صدایش آزرده خاطر نکند
_ چته سر آوردی؟ چی شده!!
به محض باز شدن در رقیه با صورتی مزاج به داخلِ خانه ی قدیمی ننه یورش برده بود
_ آخه دختره خیر سره . نونت کم بود آبت کم بود فراری دادن دختر من واسه چیت بود ها؟؟؟
ماهسان بی توجه به رقیه ای که چادرش را میان دستانش قفل کرده بود خنثی لب زد
_ چی میگی تو؟
همین چند کلمه کافی بود تا رقیه آتش خشمش افزوده شود و با این بار با” دو دست” پارچه ی چادر را میان دستانش فشار دهد .
_ آخ آخ ماهسان . چه گوهی خوردی توو چه گوهی خوردی ؟؟
حالا دخترِ من و فرار میدی؟
ناخوداگاه لب های بی رنگ ماهسان از لفظِ “دختر من” به پوزخند کش آمد!!
آن موقع که داشت دستی دستی پا به اقبالِ هیوا می زد مادرش نبود اما حالا که هیوا از او و تمام مردم این روستا گریخته بود ،ادعای مادر بودن می کرد؟؟؟
چه مادر نمونه ای بود این رقیه !!!
_ مامان توروخدا! ول کن دختره بدبختُ .
آبرومون هم جلوی همه مردم رفت !!!
با این حرف آسا ، لحظه ی تن رقیه سست و سر گشت و حلقه ی دستانش هم شل شد و فرو ریخت …
فرو ریخت در حیاطِ ننه!!
_ وای خدا !!
خدایا چه بدی به درگاهت کردم !!
خدایا این چه بدبختی و مصیبتی بود که گرفتارش شدیم!!!
در این لحظه مشت های رقیه به جای اینکه روی گردن و صورتِ ماهسان فرود بیاید به سمت سرِ خودش می رفت
_ مامان ول کن !!!مامان خودتو کشتی!!! مامان تورو خدا ول کن
اما زن بدون اینکه ذره ای توجه برای او قائل باشد محکمتر به سر و صورت خود می زد !!!
و جالب این بود نگران پول های نازنینش و آبرویی که تا ساعاتی دیگر کامل به باد می رفت بود!!!
چه بدی بازی بود این زندگی!!!
*********
با صورتی که هنوز خواب آلودگی در آن موج می زد پله های اتوبوس را پایین آمد و همین که پایش به زمین رسید نسیمِ خوشی موهایش را به رقص در آورد و کمی از خستگی و کرختی خواب را کم کرد . ولی تا خواست کمی با خودش خلوت کند صدایی پر شور گوشش را پر کرد
_ خب دخترم آدرست کجاست؟
نمیدانست به سیما چه جوابی دهد . او از آدرسش فقط برگه ای در دست داشت . نه چیز دیگر …
برگه ای که متعلق به آدرس یک مسافر خانه در اوساط شهر بود
_ اینجاست!!!
و برگه را متمایل کرد تا در دیدِ مادر جان قرار بگیرد . و نفهمید چه شد که او با شوق و ذوقی که از سنش بعید بود دست هایش را بهم بکوبد
_ خب اینکه خیلی عالیه . مسیر ما هم هست!!
دو چیز در این جمله برایش ناخوشایند بود . اول اینکه این زن آدرسش را می دانست ؛ و می گفت ، مسیر ما..
پس حتما یک نفر به دنبالش می آمد . این یعنی ماندن بیشتر از این جایز نبود . سرش را پایین انداخت و تا خواست از پیرزن دور شود صدای طنین اندازِ ناشناسی فضا را پر کرد
_ سلام مادر جان!
باز هم نفهمید چرا ولی سرش به ضرب بالا آمد و چشمانش در چشم های زمردی رنگی گره خورد !
چشمانی که در آن لحظه حس مثبت و خوبی از آن دریافت نکرد!!
_ سلام عمرم . امیر علی من
آن فردی که مادر جان ” امیر علی” خطابش کرد ؛ اکنون با نگاهی که مثل شومینه گرم شده بود سیما را در آغوشش فشرد و بوسه ای روی سرش نشاند ….
_ سلام!…..
خلاصه بگم که دیگه نمیتونم پیشتون باشم…
لطفا اون هایی که شمارم رو دارید زنگی و یا پیامی ندید بهم. من هم به یه سری دلایلی مجبورم بلاک کنم😊…
مطمئن باشید یه روز بر می گردم با پی دی اف رمان هام سوپرایزتون میکنم🥰
و مطمئن باشید رمان های همه تون رو میخونم و امتیاز میدم 🙂
و اینم بگم ممکنه یه دفعه با ایمیل بیام و برای یکیتون کامنت بذارم😍…
بی نهایت دوستتون دارم ❣️
ارادت مندِ شما :
سیده ضحی اشرفی🥰
دلمون برات تنگ میشه ضحی🥲❤️
بدون تو سایت یه چیزیش کمه واقعا💔💔
هر وقت برگردی خوشحال میشیم🙂🙂
امیدوارم کامنت های پارت قبل ک دادم رو خونده باشی و بخاطر سو تفاهمی ک پیش اومد تصمیم به رفتن نگرفته باشی🙂
نه اصلا بخاطر اون نیست🙃
ممنونم ازت ستی عزیزم😁🥰
دلمون واست تنگ میشه ضحی🥺😥
سایت دیگه خیلی داره خلوت میشه
امیدوارم اگه مشکلی برات پیش اومده زودتر حل بشه
حالت خوب باشه همیشه خواهری🥲
منم دلم براتون تنگ میشه
لینک کانالم رو پایین گذاشتم اگه خواستین عضو شین😍
ممنونم قربونت برم
کجاها میرییی😢
هی..
هعی
منم دیگه نیستم
https://ble.ir/najayehgahlb
عزیزان این لینک کانال بله من هست اگه خواستین اونجا همراه باشین😉🥰
من اصلا نتونستم تحمل کنم اینم لینک تلگرامم
https://t.me/+HNSdQ4IpZwpjNGU0
من جوین شدم😊
جوین شدمممم🥰😘
فقط ضحی یه پیشنهاد دارم
به نظرم کامنتها رو باز بزار که مردم بتونن نظرشون رو بگن🙃
کاری که من نتونستم انجام بدم رو تو انجام بده و موفقشو دختر پر انرژی✨️🤍🥰
چقدر ازاین ننه ی امیر علی بدم میادش چندش اه اه😒😒😒
😁
مادربزرگشه تو پارت قبل گفتم😅
چیکار کرده مگه بنده خدا؟😂
خو ننه اش حساب میشه دیگه🤣🤦♀️
نمیدونم ازش بدم میادش امیدوارم بلایی سر دختره نیاره
عالی بودش ضحی جونی زود زود پارت بزار❤️😍
😂
امیدوارم😂
حتما🙃
ضحی پروفت کراش منهههههه😍😍😍😍
واقعا؟؟!!😂
برج ایفل کل آرزوها و رویا های منه😍😍😍
هی🥲
منم دوسش دارم🥰🙃
حمایت از ضحی جون🙂🥰
مرسی فاطمه عزیز🥰🥰
عزیزان متن پیشنهاد بدین تا از روش براتون بخونم😍
رقیه گاووووو گااااااوووو🤬🤬😂😂😂
عااالیی عزیزم😍😍
🤣🤣🤣
آندیا شتره
رقیه هم گاوه🤣🤣🤣
مرسی نوشمک جونم😍😍
خسته نباشی ضحی جان
مرسی فاطی جون😍
نمیخونم ولی حمایت خسته نباشی
ممنونم💫
از رقیه خیلی بدم میادددددد🤬😠
امیرعلی وارد میشودددددددد🥳🥳😶🌫️
عالی بوددد🤍✨️🥰
🤣🤣🤣🤣
به به چه خوشحالی تووو🙃🤣
مرسی شراره عزیزم😍😁
آره کلا ورود پسر داستان رو دوس دارم😁😁😁😛
قربونت🥰
حالا از کحا میدونی پسر داستانه؟ 🥺
البته امیر علی پسرمه ها🤣
دختر که نیست 😆😆
ولی شخصیت اصلی هم نباشه کلا ورود پسرها به داستان رو دوس دارم😃😃😋
ضحی امیدوارم این یکی رمانت رو نصفه رها نکنی
البته لطفا پارت های طولانی تر هم بزار
خوب بود👏
رمان آیینه شکسته رو احتمالا اینجا ادامه نمیدم دارم یه کانال میزنم احتمالا اونجا گذاشته میشه😊
مرسی🥰
چرا اینجا نمیذاری ضحی؟؟؟🥲
البته فعلا که کانال کنسله
احتمالا امشب اخرین شبی هست که اینجام😊
ضحی دوست داشتم بهت پی ام بدم صحبت کنم که برای چی میخوای بری انقدر یهویی و اینا🥺
ولی گفتی پی ام ندید برای همین نمیخوام اذیتت کنم😢
مرسی ازت🙂🥰
امیدوارم موفق باشی خوشگلم دلم خیلی تنگ میشه برات🥺🫂
منم خیلی دلم تنگ میشه
اگه دوست داستی و بله داری وارد کانالم شو🙂
😢😢😢😢😢😢😢بغضضض
ندارم بله اپ ایرانی نصب نمیشه رو موبایلم🥺
شاید کانال تلگرام هم زدم
ولی فعلا نه🙃
روزی که زدی با کله میام🥲
قربونت😘
فداتشم من که همیشه مشتاق دیدن موفقیت ات هستم عزیزم❤
لینک کانالت رو میدی؟
https://ble.ir/najayehgahlb