رمان کوچه باغ

رمان کوچه‌باغ پارت ۱۲

4.4
(140)

تا خود صبح فقط سرجایش غلت زد

حضور امیرعلی و رفتارهایش در این چند روز حسابی اعصابش را بهم ریخته بود

بیا یه بار خواستیم برای خودمون بریم مسافرت تهش شد این، اصلا نازی تو به درد این میخوری بست خونه بشینی والا…

مادرش همیشه برایش تعریف میکرد که آن موقع‌ها بچه تر که بود هیچ جا نمیتوانست با وجودش برود چون یا مریض میشد، یا یه اتفاقی میفتاد که مجبور میشدن زودتر به خانه برگردن. الان هم همانطور بود فقط این بار فرقش این بود که دیگران باعث حال بدش بودن

صبح با سر و صدای ترانه از خواب بلند شد

_وای نازی یعنی به خرس گفتی زکی بابا، پاشو دیگه

حتی حوصله مزه ریختن‌هایش را هم نداشت ترانه هم متوجه حالش شد که با تاسف پوفی کشید

_معلوم نیست باز چیشده دپرس شده واسه من

ساعت نه بود که حرکت کردن مثل موقع آمدن سوار ماشین ترانه شد با این تفاوت که این بار عقب نشست

ترانه با تعجب از توی آینه جلو نگاهش کرد

_نه تو یه چیزیت هست…چیشده رفتی عقب حالا !!

با بیحوصلگی هندزفری‌هایش را از تو کیفش در آورد و گفت

_جون من ولم کن، خوابم میاد اساسی

معلوم بود که باور نکرده آخر خوابیدن آن هم با هندزفری چه صیغه‌ای بود !

آهنگ غمگینی پلی کرد و چشمانش را بست

جرم من نیست اگه ترانه‌هام

درد زندانی و زندانبانه

اگه گفتن که فراموشت کرد

شک نکن اینا همش بهتانه

هر طنابی که نجاتم میده

یاد گرفتم که خودم پاره کنم

تو قمار عشق برام آسونه

خودمه یک شبه بیچاره کنم

….

چرا از چشمای من میترسی ؟

منی که نقابمو برداشتم

نگاه کن شبیه اون کسی شدم

که میگفتم دوسش نداشتم

خواننده انگار که در مورد او میخواند

چقدر تیکه‌های آهنگ حقیقت حال الانش بود آخ از دل بیچاره‌اش…بیچاره این دلی که در این سینه میتپید ، بس نبود عذاب دادن خود !

درد من یه اعتراف ساده بود

دردی که کشتن و پایان نگرفت

اونی که دزدید دنیای منو

منو حتی به گروگان نگرفت

اونی که با من بی‌رحمتره تویی

یا شکنجه وجدانم

این همه ناسازگاریمو ببخش

اگه دائم شب پر طوفانم

چرا از چشمای من میترسی ؟

منی که نقابمو برداشتم

نگاه کن شبیه اون کسی شدم

که میگفتم دوسش نداشتم

چرا از چشمای من میترسی ؟

منی که نقابمو برداشتم

نگاه کن شبیه اون کسی شدم

که میگفتم دوسش نداشتم

روی نگاه کردن به خود را نداشت

با خود چکار کرده بود ؟
اشتباهات گذشته داشت همه حال و آینده‌اش را میگرفت کی به این شکنجه ها پایان میداد.

با شرمندگی به چهره غم گرفته دخترک درون آینه خیره شد

انگار یک نازنین دیگر جلویش بود و اینی که سعی میکرد نگاه بدزد قاتل خود نازنین بود

بغض داشت خفه‌اش میکرد

تند تند اشکی که میامد روی گونه‌اش بنشیند را گرفت

بسه…بسه به خاطر کی اشک میریزی ؟

تو تنها بودی همیشه بودی و حالا هم هستی فکر کردی ارزشش رو داره اصلا اگه الان بیاد و بگه ببخشید قبولش میکنی… آره ؟

قلبی که میخواست برای آن مرد بتپد را از سینه‌اش در می‌آورد…

عشقی که به آدم آسیب بزند عشق نیست مزه‌اش مثل هروئین میشود، از نبودش درد به سراغت میاید و با حضورش یک خوشی پوشالی گریبانگیرت میشود و او این عشق را نمیخواست

آهی کشید و شالش را روی دوشش مرتب کرد پاییز شده بود و کم کم برگ‌ها خشک و نارنجی شده بودن

شاید اگه همه چیز مثل قدیم بود در این هوای بارانی بدون چتر کنار خیابان قدم میزد اما حالا دیگر ذوقی برایش نمانده بود

با شنیدن بوقی در نزدیکیش تکان خفیفی خورد

خواست دهان باز کند و به آن راننده بی‌ملاحظه بتوپد که چشمانش قفل دو تیله قهوه‌ای شد

مات ماند ته ریشش در آمده بود و موهایش حالا کمی بلند تر شده بودن و پریشان روی پیشانیش ریخته شده بودن

سوار بر موتور با آن تیپ سرتاپا مشکیش اینجا چه میخواست ؟

با صدایش از بهت در آمد

_سلام یادت ندادن خانم دکتر ؟

هنوز هم زبان تند و تیزش را داشت بعد از دو ماه یکهو غیبش زده بود و حالا چطور سر از اینجا در آورده بود !

به حصار خانه‌شان تکیه داد… خوب شد مادرش نبود وگرنه حتما حسابی دعوایش میکرد

_اینجا چیکار میکنی تو بارون خیس میشی پسرعمو ؟

تلخ خندی زد و آب موهایش را گرفت

_تو نگران من نباش خانم کوچولو…به جای این حرف ها بپر بالا تا هر دومون خیس بشیم

با تعجب نگاهش کرد مثل اینکه سرش به جایی خورده بود و داشت هذیان میگفت !

دهان باز کرد چیزی بگوید که دستش را به علامت سکوت بالا آورد

_نه مخالفت ممنوعه…میدونم چقدر بارون دوست داری به جای فکر و خیال سوار موتور شو و خودتو آزاد کن…خسته نشدی از این حصاری که دورت گذاشتی ؟

با این حرف‌های عجیبش قدرت مخالفتی نمانده بود فقط با تعجب توانست به موتور اجق وجق و مدل بالایش اشاره کند

_اینو از کجا آوردی ؟

پوزخندی زد

_ مال خودمه…محض اطمینان هم باید بگم گواهینامه هم دارم ترسو خانم

با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و چیزی نگفت ، بهش نمیامد موتور سواری هم بلد باشد حالا باید چه میکرد !

با افکارش درگیر بود امیر تعللش را که دید لبخندی گوشه لبش نشست

_میخوای تا شب همینجا وایسیم…بارون قطع‌میشه ها

باور کردنی نبود این مرد هم مثل او دیوانه بود حتما زده بود به سرش که میخواست در این باران به خیابان برود

اصلا نفهمید چه شد، چطور آماده شد و کی سوار آن موتور غول پیکرش شد حتما نازنین هم زده بود به سرش که از ترس و هیجان سرعت، لباس امیرعلی را چنگ میزد

دیگر خبری از خط قرمزهایش نبود اینجا در خلوتی خیابان زیر باران تند پاییزی که مثل شلاق بر صورتشان میزد شده بود همان نازنین ده ساله‌ای که پدرش برایش دوچرخه خریده بود و امیرعلی هم او را سوار دوچرخه‌اش کرده بود و بهش یاد میداد

آزاد ِ آزاد بدون هیچ فکری …چقدر به خودش نزدیک شده بود همیشه زیر باران میدوید و حالا سوار بر موتور ، در دل گفت اینجوری کیفش بیشتره…

امیرعلی دست فرمانش خیلی خوب بود و بین ماشین ها سبقت میگرفت

کم مانده بود از هیجان جیغ بکشد

_وای یکم آرومتر الان تصادف میکنیم

کلاه ایمینیش را از سر در آورد و به سمتش گرفت

_بگیر دختر نگران هیچی نباش

با تعجب کلاه ایمینش را در دست گرفت

_پس خودت چی ؟

هر دو با صدای بلند حرف میزدن تا بتوانند حرف همدیگه را بشنوند

سرش را نزدیک گوشش کرد تا بهتر بشنود

_چی گفتی، نشنیدم

سرعتش را یکم کمتر کرد

_میگم من نیازی ندارم به کلاه…خودت بذار

چیزی نگفت و کلاه را بر سرش گذاشت

_سفت بچسب نازی از الان قراره بریم تو هوا وگرنه زیر این بارون موش آبکشیده میشیم

تا خواست اعتراض کند موتور از جا کنده شد و او فقط توانست جیغ بکشد و از پشت لباسش را چنگ بزند

_وای تو رو خدا آرومتر برو امیر !!

پسره دیوونه شده خدایا عجب غلطی کردم همراهش اومدم به خدا این یه چی زده

_نترس دختر به جاش جیغ بزن…ترساتو خالی کن

زده به سرش نمیدونه داره چی میگه…
پسره نفهم

از دست خودش عصبانی بود که به حرفش گوش کرده بود میترسید اتفاقی بیفتد اصلا نمیشد به این پسرعموی کله شق و سر به هوا اعتماد کرد

_منو همینجا پیاده میکنی؟… دیگه خر بشم به حرف تو گوش کنم

لحنش شاکی شد

_از چی فرار میکنی نازی…بذار بهت خوش بگذره این فکرای الکی رو دور بنداز و خودتو رها کن…به جز اینجا کجا میتونی جیغ بزنی هان ؟

یا خدا خوش بگذره ؟؟…..من دارم از ترس میمیرم حالا چرا این دوست داره من جیغ بزنم !!…. دیوونه شده به خدا

سعی کرد چشمانش را ببندد و از برخورد قطرات باران روی پوست صورتش لذت ببرد

نفهمید چرا انگار که ناخواسته سرش روی شانه‌اش قرار گرفت… مثل دختربچه‌هایی که به پدرشان پناه میبرند

انگار که اینجا وقتی سرش را روی کاپشنش قایم کرده بود دیگر هیچ ترسی تهدیدش نمیکرد

متوجه تکان خوردنش شد، این چه عطریه که زده ؟….

مثل مسخ شده‌ها بینیش را بیشتر در کاپشنش فرو کرد انگار که از بوی عطر عجیب و خنکش مست شده باشد

خاک بر سرت کنند نازی تو اینجا چیکار میکنی ؟….حال خودش را نمیفهمید هم با پا پیش میکشید هم با دست جلو

با ایستادن موتور نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد

_رسیدیم خانم کوچولو نمیخوای پیاده شی ؟

با خجالت دستهایش را از روی بازویش برداشت و نگاهی به دور و برش کرد

یک محوطه سرسبز دور تا دورش بود با آلاچیق‌های کوچیک و زیبا؛

تا حالا به همچین جایی نیامده بود اینجا شیراز بود ؟!

_میشه بگی کجا اومدیم…خیلی قشنگه

وقتی حرف میزد بهش نگاه نمیکرد نمیدانست چرا ولی ازش خجالت میکشید

امیرعلی با لبخند کنارش شروع کرد به قدم زدن و جوابش را داد

_اینجا باغ شهدخته…نگو که تا حالا نیومدی ؟

با تعجب فقط توانست نه آرامی بگوید حتی اسمش را هم نشنیده بود

یک طرف باغ گل کاری شده بود و بوی چای زعفرونی و کلوچه ها از داخل قهوه‌خانه به بینیش میخورد

یعنی همچین جایی تو شیراز بود و من نمیدونستم ؟

مثل جوجه اردک زشت هر جا که امیرعلی میرفت پشت سرش حرکت میکرد میگم پشت سرش چون با اون راه رفتنش باید بدوم تا بهش برسم

هر دو سرتاپا خیس شده بودن سرما نخورند هنر کرده‌اند

داخل آلاچیقی رفتن خدا رو شکر شومینه‌ای تویش کار گذاشته بودن از سرما دستانش را بهم مالید و کنار شومینه ایستاد تا گرم شود

نگاهش به امیر علی افتاد که کاپشنش را در آورد و روی صندلی گذاشت زیرش فقط یک تیشرت پوشیده بود جلل الخالق !

_سرما میخوریا !

اخم شیرینی کرد و کنارش ایستاد

_تو نگران من نباش خانم کوچولو

با حرص نگاهش کرد

_من خانم کوچولو نیستم جناب..

با لذت به حرص خوردن‌هایش نگاه میکرد از شدت سرما نوک بینیش قرمز شده بود و معلوم بود که حسابی سردش هست

سرش را نزدیک صورتش برد و با شیطنت گفت

_پس چی صدات کنم…ناناز خانم ؟… یا آهان ترسو کوچولو..

کارد میزدی خونش در نمیامد اصلا جوابش را نمیداد بهتر بود وگرنه از این هم پروتر میشد

نگاهش را به شعله‌های آتش داد حالا کمی گرم تر شده بود

کمی بعد لیوان چایی مقابلش قرار گرفت

_بیا چای داغ تو این هوا میچسبه

اصلا کی رفت چای خرید که متوجه نشد !

با تشکر زیر لبی ازش گرفت و نگاهش را به بخاری که از لیوان بلند میشد داد

دوست داشت بداند بعد از دو ماه چرا دوباره سر راهش سبز شده بود آن هم با آخرین دیداری که با هم داشتن…چندان جالب نبود

سرش را بالا گرفت و به نیم رخش زل زد چهره اش بیشتر به باباعلیش شباهت داشت تا به عمو،

بینی صاف و چشمان قهوه‌ای با صورت زاویه دار و مستطیلی شکلش از او یک چهره مردانه شرقی میساخت… اما همیشه غمی در چشمانش بود شاید این غم بعد از مرگ برادرش در چشمانش لانه کرده بود

امیرحسین پسرکوچیکه عمویش بود که خیلی زود از پیششان رفت تازه اول جوانیش بود که کبدش یاریش نکرد و از این دنیا رفت و همه شان را عزادار کرد، حالا چندین سال بود از آن روزها میگذشت ولی میفهمید که امیرعلی هنوز هم داغ‌دار برادر از دست رفته‌اش بود

امیرعلی بیشتر از دو برادرش با امیرحسین جور بود و این صمیمتش باعث شده بود مدتی افسرده شود و به سمت مشروب و مهمونی‌های آنچنانی روی بیاورد

انگار اینطور فکر میکرد میتواند دردهایش را کمتر کند

با تعجب به او که چایش را داغ داغ میخورد نگاه کرد

_میسوزیا !!

با صدایش لیوان را از لبش پایین آورد و نیم‌نگاهی بهش کرد

_لذتش به همین داغیشه…سرد بشه که دیگه فایده نداره

ابروهایش بالا رفت کلا همه کارهایش عجیب بود و یکی از اخلاق های بدش هم همین ناسازگاری‌هایش بود

_برام جای سواله که بعد دو ماه اومدی دم در خونمون…با موتور منو آوردی اینجا..

اینجای حرفش مکثی کرد و نگاهش را بهش داد تا به تردیدهایش جواب دهد

همانطور که نگاهش بهش بود ته مانده چایش را هم خورد و دستی به لبش کشید

بعد از کمی سکوت که بینشان حکمفرما بود بالاخره جوابش را داد

_تو این مدت اتفاق های عجیبی واسم افتاد وگرنه زودتر از اینا میومدم

این مرد به جای اینکه یک جواب درست و حسابی دهد تردیدش را بیشتر میکرد

با تیکه اول حرفش تعجب کرد پشت میز گرد وسط آلاچیق نشست و دستانش را درهم قفل کرد

_چه اتفاقی…نکنه باز با عمو بحثت شده ؟

اخم محوی بین ابرویش نشست

چه بهشم برمیخوره کل فامیل از نااهلی‌هایش خبر داشتن مشکل امیرعلی با پدرش هم همین اختلاف نظرهایشان بود تا جایی که یک روز با هم دعوای شدیدی کردن و عمو هم او را از خانه بیرون انداخت

میگفت تا رفتارهایش را درست نکند دلش باهاش صاف نمیشود امیر هم حسابی کله شق بود برای خودش خانه مجردی خریده بود و به قول خودش حالا به میل دلش زندگی میکرد

عموی بیچاره‌اش هم از دست این
دیوانه‌بازی‌هایش آخر سر دق میکرد هنوز یادش نمیرفت آن روز را دقیقا عید دو سال پیش بود پسره بی عقل رفته بود دست یه دختر را گرفته بود و به خانه پدربزرگ آورده بود مثل اینکه دوست دختر جنابعالی بود یک ذره هم حیا و خجالت نداشتن

آخ آن روز عمو هیچی نگفت و فقط خودخوری کرد امیر هم که انگار نه انگار فکر میکرد وسط ناف اروپا زندگی میکند جلوی جمع جوری با دختره حرف میزد و او را میبوسید انگار که زنش هست هر چند به نظرش حتی اگه دو نفر بهم محرم هم باشند چنین کارهایی جلوی بقیه زشت بود

حالا چه خبر از آن دوست دختر معروفش !

همین سوال را هم ازش پرسید

_از آناهیتا‌خانم خبری نیست خیلی وقته ندیدمش !

حس کرد از سوالش عصبی شده و این از ابروهای تو هم کشیده‌اش به خوبی مشخص بود

با خود گفت مگر سوال اشتباهی پرسیده که این چنین برخورد میکرد !

پشیمان از گفته‌اش لب باز کرد تا سوالش را اصلاح کند که با حرفش لب فرو بست

_چهارماهی هست بهم زدیم

ابروهایش بالا رفت

چهار ماه ؟… یعنی قبل از سفر شمال…عجیب بود ، آخر آناهیتا یکی از دوست دخترهای محبوب آقا بود جوری که همه فکر میکردن به زودی خبر ازدواجش هم میرسد حالا چطور شده بود که رابطه‌شان شکرآب شده بود خدا میدانست

دست زیر چانه‌اش زد ومتفکر گفت

_نمیتونم باور کنم تو با اون…

کلافه حرفش را قطع کرد

_خب فهمیدم اون آدم مناسبه زندگیم نیست…

خودش را جلو کشید و تیز نگاهش کرد

_مثل اشتباه تو منم دیر متوجهش شدم

اخمهایش درهم رفت خوشش نمیامد هی اشتباهش را بر سرش میکوبیدن

این مرد هم هر فرصتی که پیدا میکرد نیش و کنایه‌اش را فراموش نمیکرد

_خب حالا نمیخواد قهر کنی نازنین…مگه اشتباه کردن جرمه ؟

گنگ نگاهش کرد

دیدن چشمان پر آبش اخمی بر پیشانیش نشاند کلافه و عصبی دستی بر صورتش کشید و نگاهش را به نقطه نامعلومی داد

_اینکه بخوای واسه مشکلت غصه بخوری نه تنها حل نمیشه بیشتر زخمش عفونی میشه…

حالا اشک هایش روان بود هیچ تلاشی برای پاک کردنش نمیکرد

امیرعلی پوفی کشید و مشتش را روی میز گذاشت

_نازنین کسی یا چیزی بخواد بهت آسیب بزنه رو باید مثل دندون لق بندازیش دور…شاید از حرفم ناراحت و دلخور بشی ولی به نظرم اون آدم اصلا ارزش غصه خوردن هم نداره

ناراحت نشد دلخور هم نشد این روزها خوب میدانست که مهرداد مرد زندگی نبود فقط از دست خودش و این ضعفش حالش بد میشد چطور میتوانست رنگ آرامش را ببیند !

_به من نگاه کن نازی ؟

لحن مهربانش باعث شد که سرش را بالا بگیرد

روی نگاه کردن را بهش نداشت دستانش را تند تند زیر چشمش کشید تا اشکهایش بیشتر از این رسوایش نکنند

_نمیخواد خجالت بکشی…خودتو مخفی نکن از ضعفت فرار نکن

دو انگشتش را سمت چشمش گرفت و شمرده شمرده جمله اش را ادامه داد

_رو در رو باهاش بجنگ…بزار جلو چشمت باشه نه پشت سرت، که دوباره خنجر به قلبت فرو کنه…فریاد بزن، جیغ بزن…گریه کن تا این درد کهنه لعنتی پاک بشه از دلت

مات نگاهش میکرد

چقدر قشنگ صحبت میکرد امیرعلی این حرف ها را از کجا بلد بود؟

چطور باید گریه میکرد تا این بغض لعنتی دست از سرش بردارد این درد کهنه شیره جانش را گرفته بود چطور میتوانست زخم‌هایش را ببندد

*****

نگاهش را دور تا دور تپه گرداند

یک دشت بزرگ مقابلش بود و او نفهمیده بود چطور خودش را به این ارتفاع رسانده بود باران بند آمده بود و رنگین کمان هم با زیباییش قصد داشت بیشتر دلفریبی کند

با صدای امیرعلی سرش را برگرداند ،حالا در دو قدمیش بود نگاهش به دوردست بود و مخاطبش او

_اینجا دیگه جای خجالتی نیست…اینجا کسی قضاوتت نمیکنه گریه کن بغضتو خالی کن بزار تموم شه…یک بار برای همیشه

گنگ به زیر پایش خیره شد هنوز برایش مبهم بود که امیرعلی چرا از او چنین درخواستی میکرد یعنی اگر جیغ میزد دردهایش تمام میشد ؟

از گوشه چشم به دخترک نگاه کرد و نفس‌عمیقی کشید

_وقتی دلم از دنیا میگرفت…اون موقع‌هایی که فکر میکردم زندگی به آخر رسیده میومدم اینجا و دق و دلیمو خالی میکردم…میدونی مشکله هنوز سرجاش بود اما دیگه تو دلم نبود میریختمش بیرون…اینطوری زودتر از شرش راحت میشدم

چیزی نگفت و کنارش ایستاد شاید امیرعلی مشکلات فراوانی در زندگیش تجربه کرده بود اما چه میفهمید درد عشق را ؟…عشق مثل شمیر دو لبه میماند هم میتواند ناجیت شود هم بهت ضربه بزند سرنوشت او این بود که زخم بخورد با فریاد زدن زخمش التیام پیدا میکرد ؟؟

نمیدانست باران بود یا نم اشک که بر صورتش نشست

سرش را بالا گرفت و لبخند تلخی زد این بار خدا با فرستادن باران نمیخواست رسوایش کند حالا بی هیچ مانعی اشکهایش روی صورتش روان بود

یک قدم به سمت جلو برداشت و بغضش را قورت داد

هیچ فکر نمیکرد روزی در زندگیش به چنین نقطه‌ای برسد اینجا از این بالا شهر زیر پایشان بود زیر سقف هر خانه‌ای دل شکسته‌ای وجود داشت که یا با سکوت و یا فریاد زدن غم‌هایش سرباز میکرد

میترسید…میترسید در قلبش را باز کند آن‌وقت چطور باید این حجم از غم را بیرون میریخت… اصلا به کجا !

یک دستش را کنار پایش مشت کرد و قدم دیگری برداشت

قلبش از بس پر بود که حتی نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود با پشت دست اشکش را گرفت و زمزمه وار گفت

_چرا اینجوری شد امیر ؟…گناه من چی بود نمیخوام برام دل بسوزونی نه…ترحم نمیخوام فقط میخوام بدونم گناه من چی بود…من که خطایی نکردم پس چرا ؟

پشتش را بهش کرده بود از صدای قدم‌هایش که بهش نزدیک میشد فهمید که از جایش بلند شده . از این چراها هم خسته بود

حضورش را در پشت سر احساس کرد هنوز هم از بغض لبهایش میلرزید

_میدونی‌..گفتنش راحته‌..ولی خیلی سخته…خیل…

بغض دیگر اجازه حرف زدن بهش نداد و هق‌هقش به هوا رفت

قبل از اینم گریه کرده بود اما این بار انگار فرق میکرد این همه اشک از کجا میامد که مثل سیل صورتش را خیس کرده بودن

نمیتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد بغض کهنه برای چندمین بار داشت خودنمایی میکرد که به جز او یاوری برایش نمانده است

به خود آمد دید در آغوش گرمی فرو رفت

اصلا قدرت تکان خوردن هم نداشت حالا صدای گریه‌اش هم قطع شده بود با چشمانی پر آب نگاهش را به قهوه‌ چشمانش که حالا تلخ‌تر از همیشه بود داد

چرا جلویش را نمیگرفت محکم در آغوشش گرفته بود و حلقه دستش را تنگ تر کرد تا نتواند رها شود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
،،،
،،،
7 ماه قبل

هوراااآولین کامنت😎😎😎

sety ღ
7 ماه قبل

به لطف شوهر های گرامی سحر و نازی نمیتونم نظرمو بگم😶🤣🤦‍♀️
عالی بودش لیلا گلی😘❤️
تهش بوی گندمو نذاشتیاااا🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

آره دیگه ستی بیکاره کلا🤣🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

لیلا پی وی

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی پی وی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

نترس
دست علیرضا رو از سایت کوتاه کردم🤣
راحت باش

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

ممنون سحر جان
لطفا نزارید پسر بیاد تو سایت🥺😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

پسر که هست توی سایت…ولی خب اوکی😅

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

خدا رو شکررررر🤣🤣
بخدا خیلی معذب بودم🤣🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

😂😂😂😂😂

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود لیلا جونم تروخدا زودتر بوی گندمو بزار

saeid ..
7 ماه قبل

وااای خیلی قشنگ بود
فقط من یکم‌ تیکه اولش رو متوجه نشدم 😁
نازی داخل ماشین بود با موتور اومد؟
درست متوجه شدم؟
وااای خیلی حااال میده تو بارون نم و موتورررر😁

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

آهنگی هم گذاشته بودی متنش که غمگین بود باید برم گوش بدم ببینم چطوریه😁🤦🏻‍♀️
خیلی قشنگ و زیبا نوشتی

خواهش.چون دوستی کامل از داستان بگیم
گفتم واست که بدونی خوندم لیلایی
ولی درکل بگم عالی بود

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

چون دوست داری

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

عالی بود

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالییی بود لیلایی😍😘😘😘🧡

نازنین
7 ماه قبل

وای عالی بود بخدا دیگه حرفی برام نمیمونه 🥺🥺🥺گریم گرفت

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اون که همیشه کولاک می‌کنه برمنکرش لعنت😂

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اومدم

دنیا
دنیا
7 ماه قبل

موفق باشی عزیزم 🥰

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x