رمان شوکا

شوکا پارت 26🧡🌼

4
(2)

رمان شوکا پارت²⁶🚘🧱

دست چپم تگیه گاه صورتم بود و با دست راستم مشغول بازی با غذام بودم

با پیشنهاد نیما که به من گفت بریم یه سر رستوران آبادگران لباس پوشیدم و اومدم

حالا تا خاله و لیلی فهمیدن شال و کلاه که چی؟

شما نامزدین و اگه شب شیطون بیاد تو جلدتون و خاک بر سری چه خاکی بر سر کنیم!!!!

خلاصه سرتون رو در نیارم با سر پایین مشغول با بازی غذا هستم لیلی و نیما هم در حال حمله به شیشلیک و خاله هم در حال غر به نیما که کمتر بخور زشتی زشت تر میشی

و قربون صدقه رفتن به من و لیلی

خسته از بحث کردن نیما با خاله بلند شدم و گفتم

_خاله با اجازتون من یه سر برم دستشویی

خاله سری تکون داد و گفت

_برو قربونت بشم من

صندلی رو کشیدم عقب و از پشت میز بلند شدم و سمت wc راه افتادم

بعد ورود به دستشویی و انجام کار های مربوطه

از دستشویی خارج شدم و سمت آینه حرکت کردم اما با دیدن شخص در حال آرایش کنارم چشمام گرد شد

داخل wc فقط من و اون شخص تنها بودیم برای همین با یه لبخند مسخره در حالی که مشغول ریمل زدن به مژه هاش بود گفت

_وای سلام عزیزم!!!

حیف خاله شبنم جون منو میشناسه وگرنه خیلی دوست داشتم

مزاحم تو و لیلی و نیما جون بشم

هر چند مراحمم نه؟

بهش اشاره کردم و گفتم

_تیارا خانم؟!

با خنده پشت چشمی نازک کرد و گفت

_فکنم تو هم فقط عکسمو دیدی عزیزم آخه با هم دیدار نداشتیم

سری تکون دادم و با لبخند گفتم

_به هر حال از دیدنت خوشحالم

با نگاه حرصی گفت

_همچنین منم با دوستام اومدم

لبخندم رو جمع کردم و گفتم

_به هر حال خوشحال شدم بهتره من برم تا نگران نشن

با لبخند و همون نگاه حرصیش گفت

_میبینمت

از wc خارج شدم و توی ذهنم گفتم

“چه دیدار خوبی هم بود تو توالت!!!!”

رفتم سمت میز که نیما رو در حال پاشدن دیدم گفت

_شوکا میای بریم حساب کنیم

یه حسی بهم گفت باید باهاش درباره ی تیارا حرف بزنم برای همین گفتم

_باشه بریم

با هم همقدم شدیم سمت حسابداری رستوران

دم گوشش گفتم

+از تیارا چه خبر؟!!!!

نگاهی بهم کرد و گفت

_خوبه یه خونه توی آپارتمان و یه ماشینم براش خریدم

رسیدیم سمت یه خانم که حساب میکرد و نیما گفت

_خانم لطفا صورتحساب میز 14

زنه کمی سر کامپیوتر تایپ کرد و گفت

_8,400,000 ریال جناب

دم گوشش پچ کردم

+الان کجاست؟

_کی؟

و همزمان کارت رو داد به خانمه

نگاهی بهش کردم و گفتم

_عمم… تیارا دیگه

_اون…راستش یکم اختلاف داریم..آخه نمی‌خواست بدون مشورت با اون این ازدواج صورت بگیره

پس بگو

خانم میخواست بیاد مچ گیری برای همین انقدر با نگاه حرصی بهم نگاه می‌کرد و پشت چشم نازک میکرد

_رمزتون؟

نگاهش برگشت سمت دختره و گفت

_3827

_توی دستشویی بود الکی ادا در اورد که با دوستاش اومده ولی من خودم این کارم

با چشمای گرد گفت

_الکی نگو

_به خدا

دختره کارت رو گرفت سمت نیما و گفت

_خوش آمدید

نیما کارت رو گرفت و با یک ممنون دستم رو گرفت و خواست بره سمت در که با صدای خاله دستم رو ول کرد

_بچه ها گلچهره زنگ زد گفت چون ویلا از رستوران دوره سریعتر بریم…بنده خدا نگران شد شب اومدیم رستوران

برگشتیم عقب و نگاهی به خاله شبنم و لیلی کردیم که سرش تو کیف بود و انگار دنبال چیزی می‌گشت

نیما لبخندی زد و سعی کرد خاله شبنم متوجه چشمای متعجبش نشه

_باشه بریم

با هم رفتیم سمت پارکینگ و نیما ریموت ماشین رو زد

اول در رو برای من باز کرد و بعد که من نشستم در رو بست و دور ماشین چرخید و روی صندلی راننده نشست

توی تموم راه هیچکس حرفی نزد و همه راه به گوش دادن آهنگ گذشت

ولی از توی آینه تموم راه میتونستم ببینم که یه

206 آلبالویی که به احتمال بسیار زیاد 206 تیارا بود دنبالمون بود

انگار نیما هم فهمیده بود که نگاهش هی بین شیشه ماشین و جاده در گردش بود

بالاخره رسیدیم به در ویلا و اونجا دیگه از شیشه هیچ ماشینی پیدا نبود

شونه ای بالا انداختم

شاید اشتباه میکردیم

نیما پیاده شد که در رو باز کنه ‌ من مدام نگاهم به پشت ماشین بود اما اثری از اون 206 نشد

نفسم رو فوت کردم که نیما سریع در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی راننده و وارد ویلا شد

کمی بعد پارک کرد و ما پیاده شدیم و اون رفت سمت در تا در رو ببنده

شبنم_بچه ها من میرم قرص هام رو بخورم بخوابم وگرنه خوابم نمی‌بره

شب خوش

لیلی_شب بخیر

_شب خوش

خاله سری تکون داد و بعد از در آوردن کیفش سمت ویلا رفت

لیلی چشمکی زد و شیطون گفت

_من هم شما دوتا کفتر عاشق رو تنها میزارم

البته اگه میخواید کارای مثبت هیجده انجام بدید زودتر چون میخوام میوه بیارم بشینیم تو آلاچیق

صورتم از شرم سرخ شد و با عصبانیت کیفم رو زدم تو سرش و هلش دادم و گفتم

_ماشاالله خوبم از خاله یاد میگیریا بچه

چشمکی زد و دوید سمت ویلا

برگشتم که با نیما چشم تو چشم شدم

دویدم سمتش و گفتم

_لطفا نگو 206 آلبالویی مال تیارا بود

چشماش رو با درد روی هم گذاشت و گفت

_14_د_193_22_تهران…خودشه

سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم

_از ما بدبخت تر هم وجود داره نیما

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جان👏🏻👏🏻

تیارا بیکاره دنبال این دو تا افتاده !
من نمیدونم نیما از چیش خوشش اومده دقیقا😑

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x