رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهارم

4.6
(13)

به قلم:…Sara….E

خودش را به عمارت درن دشت امجدی رساند.
صدا خفه کن را به اسلحه اش وصل کرد و دستش را روی بوق ماشینش گذاشت و بی‌وقفه بوق زد تا بالاخره یکی از نگهبان ها در را باز کرد!
همینکه نگهبان با توپ پر خواست نزدیک تر شود سهیل از ماشین پیاده شد تیری وسط پیشانی اش کاشت!
با چشم هایی به خون نشسته یقه ی لباس نگهبان کشته شده را گرفت و وارد باغ عمارت امجدی شد.
دو نگهبان دیگر که به سهیل نزدیک شدند او به‌آنها هم شلیک کرد!
وسط حیاط عمارت که رسید نعره زد:
_یوسف!
کدوم گوری هستی؟ بیا بیرون که اگه نیای تک تک نگهباناتو میکشم بعدم خودم میام سراغت به خاک سیاه میشونمت!
با حرفی که سهیل زد بیشتر نگهبان ها از ترس او قایم شدند و جرئت بیرون آمدن را نداشتند چون دیدند که سهیل چطوری مانند روانی ها هرکسی را که به او نزدیک می‌شود می‌کشد، حتا شلیک کردن هم از یاد برده بودند!
یوسف که صدای فریاد های کسی را شنیده بود از اتاقش بیرون آمد و از پشت پنجره داخل باغ عمارت را نگاه کرد و با دیدن سهیل که وسط باغ ایستاده است خشکش زد!
فکرش را نمی‌کرد که اورا اینجا ببیند آن هم بلافاصله بعد از کاری که کرده است!
ناگهان سهیل سرش را بالا آورد و یوسف را پشت پنجره دید. لبخندی روی لب هایش شکل گرفت و سریع وارد عمارت شد نگهبان های داخل عمارت خواستند جلوی اورا بگیرند اما حریفش نشدند!
چنددقیقه ای را در بهت سپری کرد اما زمانی که ذهنش شروع به پردازش کرد و خواست به اتاقش بازگردد سهیل سد راهش شد!
_کجا میخواستی تشریف ببری هوم؟
یوسف عقب رفت
_تو….تو اینجا چیکار میکنی؟
چشم هایش را ریز کرد.
_با خودت چی فکر کردی که رفتی سروقت خواهر من؟فکر کردی خواهر منم مثل بقیست و خیلی راحت میتونی بکشیش آره؟
ترسیده بود…..آن هم خیلی!
ولی خودش را نباخت.
_با این کار من تو دیگه نباید جرئت کنی بیای اینجا بعد راس راس اومدی داخل عمارت و داری نگهبان هامو میکشی؟
خندید…..عصبی و ترسناک!
_تو توقع داری ازت بترسم؟ خودت وقتی اسم منو میشنیدی از ترس میرفتی قایم میشدی حالا واسه چی باید ازت بترسم؟!
به خودش اشاره کرد.
_من سهیلم، سهیل صدر! کسی که هیچ احدی نمیتونه حریفش بشه!
کسی که همه ازش حساب میبرن
من از شاهرخم نمی‌ترسم چه برسه به تو، نه به خاطر اینکه عمومه ها….نه!
به خاطر اینکه در حد من نیست همه ی اون اسم و اعتبار شاهرخ فقط به‌خاطر منه!
_تو اگه بخوای منو بکشی یاسر کاری رو که کردی جبران میکنه!
_یاسر غلط میکنه با تو!
اون اگه بخواد جلوی راه من سبز بشه خون اونم مثل تو میریزم
دور چشمان سیاه رنگش را خون احاطه کرده بود.
_یوسف خان امجدی تو دست گذاشتی روی نقط ضعف من! خواهر من! کسی که از جون خودم بیشتر دوسش دارم، تنها عضو خانوادم!
یوسف آب دهانش را به سختی قورت داد بزرگ ترین اشتباه زندگی اش را کرده بود، نباید میرفت سراغ سارا با خودش چه فکر کرده بود؟
فکر کرده بود که اگر اینکار را کند سهیل ادم می‌شود؟ نه! سخت در اشتباه بود نه تنها آدم نمی‌شود بلکه وحشی تر هم می‌شود!
اسلحه را سمتش نشانه گرفت
_چیه چرا لال شدی؟ حرف آخری نداری که بزنی؟
این را که گفت صدای خواب آلود کسی را شنید
_بابا اینجا چه خبره؟ این دیگه کیه؟
به سمت صدا برگشت و با دیدن دختری که موهای بهم ریخته اش دورش بودند و شومیز کوتاه یاسی رنگی به همراه شلوار مشکی به تن داشت لبخند محوی زد، یوسف که دید سهیل دارد به دخترش نگاه می‌کند داد زد:
_یلدا برو
برو داخل اتاقت!
گیج لب زد:
_ها؟
_بهت میگم برو
یلدا پا تند کرد تا برود ولی بازواش اسیر دستان سهیل شد!
سهیل اورا به سمت خودش کشید و اسلحه اش را روی سرش گذاشت!
_کجا دختر جون وایسا کارت دارم!
یلدا با وحشت به پدرش که روبه رواش ایستاده بود نگاه کرد
_با…..بابا
یوسف به پای سهیل افتاد او سهیل را می‌شناخت اگر از خیر جان خودش می‌گذشت از جان دخترش نمی‌گذشت و اینگونه ضربه ی بدتری را به او وارد می‌کرد!
_تروخدا ولش کن سهیل، دخترمو ول کن!
کج خندی زد.
_دخترت برات مهمه مگه نه؟خواهر منم خیلی برام مهمه پس ببخشید نمی‌تونم ولش کنم
_سهیل رحم کن خواهش میکنم کاری به کار دخترم نداشته باش! اگه میخوای بکشی منو بکش ولی دخترمو نه من هرچی باشه عمر خودمو کردم ولی یلدا هنوز جوونه
_ببند دهنتو خواهرمو انداختی گوشه ی بیمارستان میگی رحم کن؟ تو کی دیدی من رحم کنم؟ کی دیدی از خیر یه نفربگذرم؟
_سهیل اون بچمه
_آ….نه دیگه نباید به من بگی سهیل!
امجدی به او نزدیک تر شد ولی سهیل با پایش اورا را عقب زد
_یکم دیگه جلو بیا تا مغزشو متلاشی کنم!
این را که گفت امجدی همان جا خشکش زد!
نگاهی به دخترک که هنوز در شوک بود کرد و لبخند یک طرفه ای گوشه ی لبش نشست.
فکری در سر داشت!
_ولی میدونی آقای امجدی میشه یه کار دیگه ام کرد
یوسف با حیرت سرش را بالا آورد و پرسید:
_چی….. چیکار؟
_تو باید دخترتو بدی به من!
دخترک سر چرخاند و به چهره سهیل که حالا خوسنرد بود نگاه کرد.
نه به آن خشم موقع ورودش نه به این آرام بودن حالش
یوسف غرید:
_خفه شو یعنی چی دختر تو بده به من؟ من عمرا همچین کاری کنم!
_درست حرف بزن مثل اینکه بیشتر راضی هستی بکشمش نه؟
درمانده پلک بست.
_سهیل تروخدا……
حرفش را قطع کرد و غرید:
_منو با اسم کوچیک صدا نکن!
من برای تو از این به بعد یا سهیل خانم یا اقای صدر فهمیدی؟
_خیلیه خوب سهیل خان تروخدا بچمو نبر من حاضرم خودم بمیرم ولی کسی کاری به کار بچم نداشته باشه
چقدر لذت می‌برد از التماس های مردی که ازش متنفر بود…..چقدر از ضعیف دیدنش کیف می‌کرد!
_پس با رفتن بچت بیشتر زجر میکشی! خوبه دیگه نیاز ندارم بکشمتون، دخترت از این به بعد مال منه!
سهیل اسلحه اش را پایین آورد.
یلدا اخم کرد…..هیچ از حرف های مردی که تا چند ثانیه پیش اسلحه روی سرش گذاشته بود سر در نمی آورد.
_یعنی چی من از این به بعد مال تو ام مگه وسیلم؟
نگاهش را دوخت به دخترک و لب زد:
_جون باباتو دوست داری؟
گیج چند بار پلک زد.
_چی؟
اسلحه را بالا آورد و در میان چشمان بهت زده یوسف ماشه را کشید و تیری را به دستش شلیک کرد!
یلدا جیغ کشید و فریاد امجدی از درد به هوا رفت.
_اگه جون باباتو دوست نداری میکشمش تو هم مال من نمیشی
یلدا با وحشت به پدرش نگاه کرد…..خواست به سمتش برود ولی سهیل بازو اش را گرفت.
_کجا؟ تو باید با من بیای
اون داداش یاسرت خودش به وضعیت پدرت رسیدگی میکنه
با بغض لب زد:
_ول کن دستمو اون بابامه بزار برم
_دیگه نیست
از این به بعد نه اینجا خونته نه این باباته!
_ولی…..
سهیل حرفش را قطع کرد با جدیت لب زد:
_ساکت شو تو که نمیخوای یه تیر دیگه هم حرومش کنم میخوای؟
یلدا با ترس به چشم های مشکی و سرد او زل زد این مردی که مقابلش بود را نمیشناخت اما در همین لحظه ی کم فهمیده بود که هیچ رحمی ندارد!
_راستی آقای یوسف امجدی مدارکی که از شاهرخ گرفتی رو کجا گذاشتی؟ میخوام قبل رفتن اونا رو هم بر دارم بعد برم!
یوسف همان طور که سرش پایین بود تا دخترش را نبیند با دست سالمش به یکی از در ها اشاره کرد.
سهیل همان طور که دست دخترک را در دست داشت با قدم های بلند خود را به در رسانید و ان را باز کرد.

در تمام مدتی که داخل ماشین بودند دخترک حتا یک کلمه هم حرف نزد.
وقتی به عمارت رسیدند پشت در توقف کرد و تک بوقی زد. غلام در را برایش باز کرد، وارد عمارت شد و ماشین را پارک کرد؛
مدارک را برداشت و خطاب به یلدا لب زد:
_پیاده شو
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و قدم به قدم سهیل به عمارت رفت؛ سمانه که سهیل را همراه با دختری دید کنجکاو به سمتش رفت.
دختری باشد آن هم همراه سهیل؟
غیر ممکن بود….سهیل صدر سمت هیچ دختری نمی‌رفت!
فرصت نکرده بود او را ببیند و به خاطر برگشتش خوشامد بگوید…..پس برای پرسیدن سؤالش شاید فرصت خوبی بود!
_سلام آقا خوش اومدید
رسیدن به‌خیر
_سلام ممنون
کنجکاو به دخترک اشاره کرد.
_ آقا این دیگه کیه؟
اخم کرد…..از آدم های فضول خوشش نمی آمد.
_این به درخت میگن باید بگی ایشون
شرمنده سر پایین انداخت
_ببخشید اقا
_فضولیش به تو هم نیومده برو به کارت برس
از جواب تند سهیل تعجب نکرد چون به رفتار هایش عادت کرده بود.
_چشم
سمانه که از کنارشان گذشت یلدا بالاخره دهان باز کرد و لب زد:
_وا چیکار بدبخت داشتی خوب میگفتی اینو همینطوری از خونه ی باباش زدم به نام خودم آوردمش اینجا
نیم نگاهی به سمتش انداخت.
_زبون درازی نکن دختر جون من تورو الکی نیوردم اینجا به خاطر کاری که بابات کرده اینجایی
_خوب بگو بابام چیکار کرده بود که تو مثل روانی ها وارد عمارت شدی!
سهیل با خشم به سمتش برگشت و دخترک وحشت زده قدمی عقب رفت.
_وقتی زبون باز نمیکردی بیشتر ازت خوشم میومد! آخه میدونی من از دختر های زبون دراز خوشم نمیاد چون مجبورم زبونشونو کوتاه کنم!
یلدا سرش را پایین انداخت و سهیل ادامه داد:
_میخوای بریم بیمارستان تا ببینی بابات چیکار کرده؟
اون بابای بی همه چیزت باعث شده خواهر من الان توی بیمارستان باشه برای همینم مثل روانی ها اومدم عمارتتون!
انگشت اشاره اش را سمتش گرفت.
_درضمن دفعه آخرت باشه به من میگی تو!
_ب…. ببخشید
_ببخشیدت واسه خودت حالا یالا بیا بریم
پا روی پله ها گذاشت و یلدا نیز به دنبالش به طبقه بالا آمد اما میان راه صدای شاهرخ متوقفشان کرد!
_صبر کنید ببینم کجا؟…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x