رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۱۹

4.3
(206)

نگاه به انگشتش میکند… خون جاری بود
بلند میشود و دستمالی برمیدارد و روی دستش فشار میدهد… هیچ دردی را احساس نمیکند ولی از چشمانش اشک روان میشود….

سردرگم است… نمیداند حرف های که را باور کند!

خانه را تمیز میکند و نگاه به ساعت میکند که ۱۲ نیم را نشان میدهد

به سمت آشپزخانه میرود تا برای ناهار چیزی درست کند
ولی یک سر به آیدین میزند، در اتاق میرود
مثل پسر بچه ها روی تخت در خود جمع شده بود و خواب بود
موهایش روی پیشانی اش ریخته بودند

لبخند میزند و پتو را روی تنش میکشد، موهایش را کنار میزند و سریع چشمانش را باز میکند

اخم میکند
_مگه خواب نبودی؟!

_نه… خوابم نمیبرد…الکی چشمام رو بستم

_برای ناهار چی درست کنم؟!

کمی فکر میکند…
_اوم… خب
نمیدونم…. اها… اها… مرغ با زرشک درست کن

لبخند میزند
_باشه

قصد بیرون رفتن در اتاق را دارد که با صدایش یکجا می ایستد

_رویا…. خیلی دوستت دارم!

خیره به صورتش است که لبخند میزند…

حالش را درک نمیکند… رفتار هایش مثل بچه هایی است که به مادرشان ابراز علاقه میکنند!

نمیدانست جوابش را چه بدهد
برای همین سریع از اتاق خارج میشود و به سمت آشپزخانه میرود
دنبال قرص سر درد میگردد….

قرص را با یک لیوان آب میخورد و مشغول درست کردن ناهار میشود

در این فکر بود که کاش هیچ وقت پایش را در این خانه نمیگذاشت… کاش دنبال یک کار دیگری بود!
لحظه به لحظه ترسش از آن مرد بیشتر میشد…مشخص بود یک مشکلی دارد و بروز نمیدهد!

همه چی را اماده میکند، برنج را روی گاز میگذارد تا بپزد
و شعله ی خورشت را کمتر میکند…

ظرف های مانده در ظرفشویی را میشورد که دستی دور کمرش حلقه میشود.

سریع کنار میرود که چشم در چشم مرد میشود

دوباره اخم میکند
_ چرا اینجوری میکنی تو؟

_چیکار کردم مگه؟؟بغلت کردم فقط

_بغلمم نکن
بدم میاد

صدایش کمی بالا میرود
_بیخود بدت میاد…. من باید بغلت کنم، شوهرتم!

پوزخند صدا داری میزند
_شوهر؟
فعلا تو شوهر یکی دیگه ای… که مثل اینکه داری بابا هم میشی!

یاد دعوای خودش با تینا می افتد… او از کجا میدانست!؟

_اون بچه ماله من نیست!

پوزخندی میزند
_آره… تو گفتیو منم باور کردم

_باور کن رویا

_میگم باور کردم دیگه

دوباره در جایش می ایستد تا ظرف ها را بشویید که دستش محکم کشیده میشود و در آغوشش می افتد

لبهایش را روی لبهایش میگذارد و آرام میبوسد

با چشمانی گرد شده نگاهش میکند
سعی میکند کنار برود ولی اسر دستان این مرد است….

بعد از چند دقیقه نفس کم میاورد و عقب میکشد……..به چشمانش خیره میشود و لبخند میزند
کمی جلوتر میرود تا لب هایش را روی چشمانش بگذارد که دستی هولش میدهد

_خجالت نمیکشی بیشعور؟

_رویا

_رویا زهرمار…. رویا کوفت

_چرا کولی بازی درمیاری اخه؟!

_کولی بازی در میارم؟! آشغال خجالت نمیکشی؟
فکر کردی من مثل دخترای دور برتم؟! آره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 206

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

آفرین رویا بزن تو دهن این بی‌شعور 😐😂
عالی بود عزیزم …ولی کوتاه

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

من طرف ایدینم

لیلا ✍️
6 ماه قبل

سر در نمیارم آیدین واقعا آدم بی‌منطق و البته احتمالا مریضه یعنی چی آخه شوهرتم🤔
بابا یه روزم از ابراز علاقه‌ات نگذشته بعد تو میگی شوهرتم !! به خدا رفتاراش شبیه کسایی بود که چند سال ازدواج کرده و حالا میترسه زنش ترکش کنه

خداقوت سحرجونی☺

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

😊👍

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

اول تکلیف اون دختر با بچه تو شکمش مشخص کن بعد یه زن دیگه بگیر

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x