رمان تیره‌ترین‌دونه‌ی‌برف

تیره‌ترین‌دونه‌ی‌برف پارت 3

4.2
(48)

آران:

خودم و جمع و جور کردم، دهنم برای توضیح باز شد اما با بستن چشماش و دیدنش که واسه اولین باز ازم رو برگردوند بی صدا از اتاق خارج شدم.
نمی‌دونم چند ساعت بود که راه میرفتم و فکر میکردم اما با افتادن نور داخل خونه فهمیدم زمان زیادی گذشته
از بسته دارو ها قرص مسکنی پیدا کردم و سعی
کردم با گذاشتن سرم روی میز چند ساعتی بخوابم

ساحل :

بارون دیشب گواهی بود واسه واقعی بودن کابوسی که هنوزم نمیخواستم باورش کنم!
عادت نداشتم بدون  آران شب و صبح کنم،  من به لمس ماهرانه تنم به وسیله دستاش و ریتم منظم نفس‌هاش کنار گوشم عادت کردم
گردنبد نصفه گردنم و لمس کردم،  هدیه تولدش بود. دو تا قلب نصفه که با هم کامل میشدن ، یکی گردن من بود و یکی گردن آران
اون شب و یادم نمیره… از مغازه که اومدم بیرون بارون میبارید؛  با چتر تکیه زده بود به ماشین و منتظرم بود، موهاش بلندتر از حد معمول شده بود و چندتا تار افتاده بود رو پشونیش
دلم ضعف میرفت براش…
با دیدنم اخمی کرد و با عجله به سمتم اومد

_ سرما میخوری زندگیم!

بدون توجه به تمام آدما رو پاشنه پا بلند شدم و بوسه‌ای نامحسوس به گونه‌اش زدم که اخمش بیشتر شد، با بیخیالی شونه‌ای بالا انداختم و سوار ماشین شدم
در سمت راننده رو باز کرد و نشست

_ دیگه نکن این کارو!

_اوووم…اون وقت کی گفته من به حرف تو گوش میدم؟

ابروی چپش و بالا انداخت و با برقی که چشماش از شیطنت زد قلبم برای بار هزارم عاشق این مرد شد!

– اوکیه… فقط نمیتونم بهت قول بدم سری بعد لبامو نکوبم روی لبات و تا جایی که نفس کم بیاری ببوسمت!

لبخندم و قورت دادم و انگشت اشاره‌مو به نشانه‌ی تهدید سمتش گرفتم

_تو تا یک ماه دیگه حق نداری به من دست بزنی آقای دکتر! نکنه نیازه شاهکاری که دیشب رو گردنم نقاشی کردی و بهت یادآوری کنم؟

سرشو جلو آورد و با آرامش نوک انگشتم و بوسید

_من و از اموال خودم منع نکن دردونه!

با خنده سرم و چرخوندم که نگاهم به جعبه‌ی بالای داشبورد افتاد
طاقت نیاوردم تا خونه و جعبه رو دادم دستش، ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب نگاهم کرد

_ این چیه ساحلم؟

– تولدت مبارک آران من!

و همین جمله کافی بود برای پر شدن چشماش که حالا رنگ تیره‌تری به خودش گرفته بود
این بود مرد من! مردی که هربار با کوچکترین توجه من قلبش میلرزید و چشماش ابری میشد!

_هدیه از طرف بزرگترین هدیه‌ی زندگیم!؟

با لبخندی که عمیق‌تر شده بود سرمو تکون دادم.
جعبه رو باز کرد و با دیدن پلاک‌های داخل جعبه نگاهشو بهم دوخت، چشماش توانایی این و داشت که تمام وجودم و بسوزونه

_دوست دارم عمر من.

با پیچیدن صدای زنگ موبایلم داخل اتاق از افکار پریشونم دست کشیدم، با تمام عصبانیتی که از دیشب تو وجودم در حال رشد کردنه بازم با فکر کردن به لحظاتی که با هم گذروندیم لبخند میاد رو صورتم!
برای بار دوم صدای موبایل بلند شد؛
روشنا بود، همیشه همینقدر پیگیر!
تا وقتی جوابی نمیگرفت به زنگ زدن ادامه میداد
ولی ترجیح میدم جوابشو ندم، نمیخوام با شنیدن صدام نگران بشه…
بعد از چند دقیقه‌ای انگار بیخیال شد.
روی اسم سهیل کلیک کردم، هرلحظه بیشتر موندن تو این خونه درد قلبم و بیشتر میکنه.
ترجیح میدم چند روز برم پیش سهیل تا تکلیف این ماجرا مشخص بشه!
دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صدای دورگه‌اش به گوشم رسید

_جانم ساحل

– داداش…ببخشید بیدارت کردم!

_اشکالی نداره فندقم؛ باید بیدار میشدم دیگه…
صدات گرفته! سرماخوردی؟

سعی کردم لرزش صدام و کنترل کنم، نمیخواستم نگرانم بشه

_نه عزیزم چیزی نیست خوبم؛ سهیل میشه قبل اینکه بری باشگاه بیای دنبالم؟ میخوام چند روزی خونه‌ی تو بمونم اگه مشکلی نیست.

خنده‌ی متعجبش پشت گوشی پخش شد، احتمالا حرفم براش خیلی شوکه کننده بوده…

_چیزای جدید میشنوم! منکه مشکلی ندارم ولی مگه تو بدون آران هم بلدی زندگی کنی فندق؟
علاوه بر این، منو با اون آقای دکترت در ننداز!
میدونی که؛ بحث تو که باشه خیلی خوش اخلاقه…

با شنیدن جمله‌اش لبخند تلخی زدم؛ چی باید میگفتم بهش؟ میگفتم آران من، مردی که همه روی‌ عشقش بهم قسم میخوردن من و تو یه شب نابود کرده!؟

-مشکلی پیش نمیاد سهیل تو فقط بیا دنبالم.

_چیزی شده ساحل؟ آران کاری کرده که ناراحت شدی؟

دیگه‌ توی لحنش خبری از شوخی نبود، انگار فهمیده بودم حرفم جدیه

-نه سهیل چیز مهمی نیست فقط نیاز دارم یکم تنها باشم.

_باشه عزیزم، آماده باش تا یک ساعت دیگه میام.

-باشه منتظرتم. خداحافظ

_خداحافظ فندقم.

چمدون کوچیکم و از کمد کشیدم بیرون، چند دست لباس به همراه مدارکم برداشتم.
عکسای پخش شده‌ی کف اتاق و جمع کردم و تمام تلاشم و کردم به مرد داخل عکس توجه نکنم.
با پوشیدن مانتو‌ی مشکلی بلندم جلوی آیینه ایستادم تا شالم و درست کنم که توجهم به چهره‌ام جلب شد
پوست سفیدم رنگ پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، گودی زیر چشمام و پوست ترک‌ خورده‌ی لبم زیادی جلب توجه میکرد!

_چیشدی ساحل؟

با پوزخندی نگاهم و از دختر پژمرده‌ی داخل آیینه گرفتم و دوباره روی تخت نشستم.
نمیدونم چند دقیقه بود به قاب عکس دوتایی‌مون روی دیوار زل زده بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.
از اتاق بیرون رفتم تا در و باز کنم که متوجه در بسته‌ی اتاق مطالعه شدم، حتما آران اونجا بود!

-سلام داداش؛ خوش اومدی

با یک دست بغلم کرد و بوسه‌ای رو شقیقه‌ام نشوند

_سلام قشنگم. خوبی؟

با لبخندی کمرنگ سرم و به نشانه‌ی تایید تکون دادم که با نگاهی کوتاه به اطراف خونه گفت

_پس شوهرت کجاست فندق؟

صداش و بلندتر گفت و ادامه داد

_داماد کجایی! این چه رسم مهمون نوازیه؟

بازوی سهیل و کشیدم و خواستم بهش بگم ساکت باشه که با باز شدن در اتاق مطالعه و دیدن آران سکوت کردم

_سلام؛ چه بی خبر اومدی سهیل

_وقت خواب دکتر! مرسی از احوال پرسی منم خوبم… بی‌خبر که والا خانومت بهم زنگ زد بیام دنبالش.

_ساحل؟

نگاهش و بهم دوخت، چرا چشمات انقدر غم داره مرد من؟!
چند قدم اومد جلوتر و با لحنی که قلبم و به درد می‌آورد گفت

_ساحل بذار با هم حرف بزنیم، نیازی به این کارها نیست عزیزم

_میشه یک نفر به منم توضیح بده اینجا چخبره؟

با صدای سهیل نگاهم و از آران گرفتم و با بغضی که هر لحظه سنگین‌تر میشد رو به سهیل گفتم

_چمدون داخل اتاقه داداش، میشه لطفا ببریش پایین تا منم بیام

سهیل که انگار از وضعیت پیش اومده تعجب کرده بود با اخم کمرنگی سرش و تکون داد و به سمت اتاق رفت.

با قرار گرفتن دست آران روی بازوم بهش نگاهی انداختم، چهرش کلافگیشو نشون میداد و رگه‌های قرمز داخل چشماش نشونه‌ای بود از بی‌خوابی‌ و سردرد دیشبش…

_ساحل اینجوری نکن! من نمیذارم از این خونه بری، بذار برات توضیح بدم باور کن داری اشتباه میکنی…

به دستش نگاهی انداختم و با صدای آروم و یخ زده‌ای که حتی به تن خودمم لرز میداد گفتم

_به خودت اجازه نده با دستی که بدن اون دختر و لمس کردی به من دست بزنی آران!

دستشو به سرعت عقب کشید و چند قدم فاصله گرفت

_نمیذاری برم؟ انگار فراموش کردی من کی‌ام آقای افشار… من از اون دخترای هرزه‌ی دورت نیستم که بخاطرت هرچیزی رو تحمل بکنن و صداشون هم درنیاد!

با چشمایی که هرلحظه ابری تر میشد بهم نگاه میکرد، نفسای لرزونش داشت قلبم و آتیش میزد

_منظور من این نبود ساحلم! من فقط…

نذاشتم حرفش و کامل کنه و با پوزخندی که رو لبام شکل گرفته بود گفتم

_منظورت هرچی بود برام مهم نیست آران!
تمومش کن. نمیخوام سهیل هم بفهمه چجور آدمی هستی…

سهیل که چمدون و گذاشته بود داخل ماشین وارد خونه شد و با دیدن وضعیت ما با صدایی جدی گفت

_ساحل بریم؟

قبل اینکه بخوام جوابش و بدم آران همون طور که با نگاهش داشت من و آتیش میزد گفت

_ساحل جایی نمیره سهیل! تو میتونی بری

تک خنده‌ای از روی عصبانیت کردم و سعی کردم خودم و کنترل کنم، نمیخواستم بینشون بحثی شکل بگیره

_آران تا وقتی خودتون نخواین توضیح بدین به من ربطی نداره چه اتفاقی افتاده، ولی فراموش نکن اون خواهر منه! مشخصه که الان حالش خوب نیست. بهش فرصت بده تا آروم بشه، بعد میتونین حرف بزنین

نذاشتم آران حرفی بزنه و روبروش ایستادم.
درد و سوزش معده‌ام هرلحظه بیشتر می‌شد و ایستادن برام سخت‌تر…

_کافیه آران…
به جای این تلاش‌های بیهوده برو پیش اونی که بخاطرش من و تمام قول‌هاتو زیر پاهات له کردی!
شاید دلت واسه آزادیت تنگ شده بود هوم؟
نگفته بودی عشق من زندانه برات وگرنه خیلی زودتر از اینا آزادت کرده بودم مرد من!

صدام بلند بود، اونقدر بلند که بتونه شیشه‌ی قلب آران و بشکنه
چرا دلم نمیخواد بهت نگاه کنم عمر من!
همیشه نگاه کردن بهت انقدر دلگیر بوده؟

_نیا دنبالم آران…لطفا نیا

پشتم و بهش کردم و با قدم‌هایی سنگین آرانم و با قلبی که میدونستم درد میکنه تنها گذاشتم.
این بود پایان تمام اون رویاها؟

آران:

با بسته شدن در خونه افتادم روی زمین، شوکه بودم…
اون واقعا ساحل من بود؟ چیکار کردم باهاش!
باورم نمیشد تمام این اتفاقات توی واقعیت افتادن!
درد؟ نه این کلمه واسه توصیف حال قلبم خیلی کمه
رفت..‌.دختری که بند بند وجودم بهش وابسته‌اس با حرفاش قلبم شکوند و رفت!
با دردی که هر لحظه بیشتر آزارم میداد به سختی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، قرص قلبم و از جعبه‌ی داروها پیدا کردم و زیر زبونم گذاشتم.
کف آشپزخونه نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
سرد بود، اما نه به اندازه‌ی چشمای ساحل!
نیاز داشتم بخوابم، اونقدر طولانی که وقتی بیدار شدم ساحلم برگشته باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

چی می‌تونم بگم؟ جز این‌که با قلمت معجزه می‌کنی دختر! یعنی روی پارت میخکوب شده بودم😅 بی‌نظیر بود✨ روند رمان جوریه که مخاطب رو برای خوندن ادامه رمان ترغیب می‌کنه؛ کاراکترها به خوبی با هم جفت و جورند و منطقی هم رفتار می‌کنند. دلم واسه هردوشون می‌سوزه اما کاش ساحل یه فرصت توضیح بهش می‌داد و ندونسته قضاوت نمی‌کرد! سهیل هم شخصیت خیلی خوبی داره ازش خوشم اومد😂

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

سلاااامم خانوم مرادی عزیییزز.. خوبین؟؟؟
منو یادتونه؟؟؟:)))))
دلم واسه این سایت و رمانایِ قشنگش تنگ شدههه بود …
رمانِ جدیدتون چقققدددددرررم قشنگه(مثلِ همیششهه)
بی صبرانه در انتظارِ فصلِ جدیدشم..

لیلا ✍️
پاسخ به  Dina
3 ماه قبل

سلام بی معرفت خانوم کجا بودی شما؟ 😂 مرسی عزیزم نظر لطفته🥰 ایشاالله به زودی فصل آخرش رو هم میذارم رمان یه جدیه فقط خودم شخصا به سه بخش تقسیمش مردم

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

جلدی منظورم بود

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

کردم😂🤦🏻‍♀️

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

درگیرِ مسیر هایِ پر پیچ و خمِ زندگی و یه سری تصمیماتِ مهم بودم… و جدیدا ام که در حالِ سر و کله زدن با امتحانا😁✌🏾
ایشالا موفق باشین
بی صببببرانه متنظرِ فصلِ جدیدشم❤️🌙

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

اوه اوه اوه چه فوق العاده عزیزم
مرحبا به قلم و فکر زیبات عسلم
خسته نباشی💕😍

faezeh
faezeh
3 ماه قبل

چقدر پارت زیبایی بود 🥺
قلم خیلی قوی داری
موفق باشی♥️

راه پله خونه گندم اینا ....
Dina
3 ماه قبل

چی قشنگتر از اینکه بعد از مدتی بیای تو سایتو و این حجم از قشنگیو ببینی؟!
با خوندنِ این پارت غرقِ در افکارم شدم و غرقِ در حسرتِ نداشتنِ پناهی مثلِ سهیل … فردی که بدونِ چشم داشت و تحقیری با اغوشِ باز بپذیرتت … بی صبرانه چشم دوختم به سایت واسه پارتایِ بعدی …
قلمتون مانا:)

Fateme
3 ماه قبل

واو پارت خیلی قشنگی بود مطمئنم رمان خیلی قشنگیه
خسته نباشی عزیزم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

هم دلم واسه آران میسوزه هم ساحل اما یه طرف به هر دوشون حق میدم 💔

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x