رمان ماه نشین

ماه نشین | پارت ۴،۵

4.1
(22)

م‌ٰآه࣬ نۨشۜ࣫ݺ࣮نۨ ⚘❥مۘلۙڪه࣬ ݺ࣮ اٰڡ࣪ࣾعٔݺ࣮❥᭬‌⚘ به قلم 𝒻𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒.𝒻:
#ماه_نشین

#پارت4

«موضوع چیه؟؟»
با مکث نگاه خیره ام را به چشمان مضطرب او داده و میگویم «چیزی نیست که شایان نتونه حل کنه »
میگویم و از سالن نفرین شده خارج میشوم ، پله ها را آرام بالا میروم و به سمت اتاق ته راهرو قدم کج میکنم
در را پشت سرم می‌بندم ، نمی کوبم ، در این جهنم یک نفس با صدای بلند هم جواب پس دادن میخواهد … در این جهنم برای شمار پلک زدن روزانه ات هم به اجازه ی راهی بزرگمهر نیاز داری …
با خستگی گوشه ی تخت می‌نشینم و خم میشوم
آرنج دستانم را تکیه‌گاه تنم میکنم
خیره خیره نقطه ای نا معلوم را نگاه میکنم و سعی میکنم حضورش را ، هوای آلوده شده از تنفس هرزه و نحسش را از یاد ببرم
سنگین و خسته پلک می زنم
با انگشتانم پیشانی ام را ماساژ میدهم و….

منتظر میشوم …
منتظر صدای تقه در …
حضوری نحس …
نفسی هرزه …
منتظر میشوم …

تق تق تق …
دستم را پایین می آورم و خیره پارکت ها را نگاه میکنم ، کاش میشد تمام شود …
تق تق …

صدایم خش بر میدارد
«بله؟؟»
در باز میشود و قامت ریز نقش عفت خدمتکار همه فن حرف این عمارت نحسی میان چهار چوب در ظاهر میشود
«خانوم؟؟ جناب بزرگمهر فرمودند تو اتاقشون منتظرتون هستن»
زیادی کتابی ، زیادی عاریه ، زیادی حال بهم زن …
سری تکان می دهم و او اتاق را ترک میکند و من باز خیره میمانم
لب کج میکنم و زمزمه میکنم «منتظرم هستن»
هه
منتظرم هستن … هاها …
فرمودند !
… دندان چفت میکنم و بلند میشوم
کمرم را راست تر میکنم و سرم را بر افراشته تر …
اینطوری بهتر است .
پشت در اتاقش قرار میگیرم و مکث را میکُشم و تردید را در نطفه خفه میکنم .
من یادگرفته ام او که امر کند من تنها بگویم چشم … مثل همین (فرمودند)های عاریه …
در میزنم … چند ثانیه بعد با (بیا تو) گفتن اش دستگیره را میکشم و داخل اتاق میشوم
روی صندلی چرخان اعیانی اش لم داده است ، خیره نگاهم میکند
سر کوتاهی به نشانه احترام «از همان عاریه ها» تکان میدهم
«با من کاری داشتی؟»
خیره نگاهم میکند ، این خیره نگاه کردن هایش میل عجیبی در دندان ساییدن در من ایجاد میکند و پیش او اما … نمیشود
آخر او عقاب را درس میدهد … در کنار او باید از ترسیدن هم ، ترسید.
_«بشین»
نمیشود سر پیچی کرد، مثلا بگویی ممنون راحتم ، اینجا معنایی ندارد ، او امر می‌کند تو چشم میگویی…

می‌نشینم
روی دور ترین مبل… اما نه
او هر حرکتت را بد برداشت میکند ، آنوقت است که ترس از او را کامل درک میکنی …
می‌نشینم با فاصله ای متناسب
سکوت میکنم
_«امروز تو اتوبان همت ۲۷ دقیقه وایستادی ، چرا؟؟»
تعجب هم ندارد خب
منتظر این سوال هم بودم
آخر او راهی بزرگمهر است ، میشود مثلا از آدم هایش خبر نداشته باشد؟؟
مکث میکنم و آرام میگویم «سر درد داشتم »
دروغ میگویم ،نداشتم ، فقط مثل دیوانه ها با بپای او دوئل چشمی راه انداختم

نگاهش سوزن دارد ،شمشیر ، تیغ ، اره …
پشتش را از صندلی اش میکَند و روی میزش خم میشود و خیره باز نگاهم میکند «من بدم میاد بخوای منو بپیچونی آذر »
لبخند میزنم ، کاش بد برداشت نکند .

نگاه خشک و سِرم را به روبه رو میسپارم و میگویم «چنین جسارتی نمیکنم …»
میداند این را خوب میداند
مکث میکند، مکث هایش کشنده اند … ترسناک … همان که هر لحظه در دلت لحظه شماری بکنی تا بالاخره چیزی که نباید بشود و آن رویی از خودش را نشانت دهد که نفهمی از کجا آمد و از کجا خوردی …
میفهمی چه میگویم ؟؟
پوشه ای را باز میکند و درحالی که روان نویس مخصوص چند میلیونی اش را میان انگشتانش میگیرد میگوید
«برای جلسه ی فردا خودت به جای میلاد میری»
جا میخورم ، برای بار اول است که همچین چیزی را از من میخواهد اما که جرئت دارد بپرسد چرا ؟؟
مکث طولانی ام نگاهش را از روی برگه ی زیر دستش بالا میکشد ، در سکوت نگاهم میکند و که میداند؟؟ چه چیزی در آن ذهن جهنمی اش میگذرد؟؟
پر مکث میگوید «حرفی میمونه… آذر؟؟»
آذر را آمرانه و تهدید وار میگوید و چه کسی ،بهتر از آذر در به در میفهمد این را؟
نگاهم از گلدان عتیقه ی روی میز میگیرم و به چشمان او میدهم …
.
.
.
«نه »
نگاه طولانی ام حرف دارد ،اما او لالش کرده است … نگاهم را لال و زبانم را فلج کرده است … یادم داده است که اینجا ، جهنم است … جهنم به معنای واقعی جهنم.
او بگوید بمیر و تو برده وار چَشم بگویی …
آخ که چقدر رقت بار و..
روان نویس را روی میز میگذارد و من میان چشمانش روزی را به یاد می آورم که تنها یک «نه»ی کوتاه گفته بودم … کنار همین میز مچ دستم را چنان برگرداند که صدای خورد شدن استخوان هایش هیچ وقت از گوشم خارج نشد چه برسد به دردش از خاطرم …

#ماه_نشین

#پارت5
نه دندان چفت میکنم از حرص و نه اخم میکنم ، آخر او یادم داده است اینجا اگر جنازه وار زندگی نکنی عاقبتت از مرگ ترسناک تر خواهد بود .
نگاه میگیرم و آرام میگویم «میتونم برم؟»
او هنوز نگاه میکند و بلند میشوم … به سمت در میروم… صدای تق تق زمخت پاشنه های بوت هایم در فضا میپیچد .
«صبرکن»
می ایستم ، آرام بر میگردم سمت او بدون نگاه ، نگاهش را حس میکنم
بلند شدنش را میفهمم و صدای قدم هایش را می‌شنوم
حق ندارم تکان بخورم ، مدت هاست یاد گرفته ام ترسیدن از او ترسناک تر از عواقبش است . ترسیدن از او هم تاوان دارد .
روبه رویم قرار میگیرد
قد بلند و پاشنه های بوت هایم اختلاف قد چندانی برایمان نگذاشته است . اما نگاهم را به هر جا میکشانم الا نگاه نحس و پرنفوذ او…
«کینه ی نگاهتو با کدوم شکنجه رام کنم ؟آذر؟»
سکوت میکنم… چیزی میان سینه ام فرو میریزد …
از ترس… دلم میپیچد اما نمی‌گذارم حتی نفس هایم کوتاه و بلند شود …
دستش زیر چانه ام قرار میگیرد…
میداند ،خیلی خوب میداند از این لمس شدن ها چطور منزجر میشوم …قبل تر ها که جسورتر بودم سرم را عقب می‌کشیدم ، تنم را پس می‌کشیدم و میگفتم ، با جسارت میگفتم دستت به من نخورد … و حالا یاد گرفته ام پا پس نکشم و نترسم که تاوان ترسیدن از او ،آخ که چه تاوان سنگینی دارد ترسیدن از او .
سرم را بالا میکشد… نگاهم را محکوم می‌کند به نگاه خالی از انعطافش .
خیره نگاه میکند آنقدر خیره که گاها فکر میکنم ذهنم را میخواند
«مبادا بهونه دست من بدی آذر »
نمیدهم … خیلی وقت است یاد گرفته ام بهانه دستش ندهم … او معلمم بوده است … همه چیز را خیلی خوب یادم داده است … خیلی بهتر از واقعیت ماجرا …کامل تر ، دقیق تر
انگشتش را آرام از روی چانه ام پایین میکشد . روی سیب گلوی خشک شده ام را لمس میکند و پایین تر
انگشت شستش را روی فضای خالی میان استخوان ترقوه ام می‌فشارد ،حالا نفسم مثل ثانیه های قبل آرام جا به جا نمیشود. اما هنوز تنها نگاهش میکنم و تنها پلک میزنم و تنها سکوت میکنم…
سرش را نزدیک تر میکشد و در نزدیکی لبانم پچ میزند «تو منو خوب شناختی آذر … مبادا از ذهنت بگذره به من خیانت کنی … مبادا توی کینه ی رام نشدنی نگاهت بسوزی آذر …»
باز تنها سکوت میکنم و او بازویم را میان انگشتانش میفشارد …و نگاهش تهدید دارد
«من خیلی بیشتر از اونم که دستای ظریف تو بخواد مهارش کنه»

از حس لب هایش روی لب هایم باز حس میکنم برای هزارمین بار میمیرم … کاش میشد تمام شود.
نمیبوسد تنها لمس میکند ، یک لمس کوتاه و زمزمه میکند «بترس از اون روزی که تو رو محکوم به همون چیزی بکنم که بخاطرش رام شدی آذر … بترس از من»
تنها کاش ثانیه ای بمیرم و تمام شوم و محکوم به او نبوده باشم .
که محکوم به او بودن ماه آسمان مرا دزدیده بود ، دریای مرا بدون ماهی کرده بود و کهکشانم را بی ستاره …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
29 روز قبل

سلام فاطمه خانوم
عید شما مبارک
قلم قشنگی دارید و فوق العاده🤌🏻😁
فقط یه سوال داشتم اینکه چرا دو پارت باهمه؟
بین نوشته ها هم فاصله بدید عالی میشه چون چشم خواننده اذیت میشه و گاها خط جا میندازه😁
خسته نباشی🙃

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
29 روز قبل

بزرگمهر چه دقیقه!
۲۷ دیقه حالا رند میکرد نیم ساعت😂
خدا ازین صابکارا نصیب کسی نکنه🤣

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x