رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت44

5
(1)

من=نه نه نه تروخدااااا

کای=چرا؟منم میام باهات

من=نمیخوام برم زوری ک نیست

کای=چرا اتفاقا زوریه

وایساد و روشو کرد بهم

کای=ببین عزیزم،قربونت برم تو ک نباید همش فرار

کنی!بلاخره باید باهاش روبروبشی دیگه مگه نه؟

من=باماشین میریم

کای=قربون ابجی خودم برم،هرطور راحتی

سوار ماشین شدم و زنگ زدم آنا…

-بله؟

-آنا…امروز یکاری واسم پیش اومده میشه میونگ پیش توبمونه؟

-البته خیلیم خوشحال میشیم…

-مراقبش باش تروخدا…الان پیش توئه؟

-مراقبم!نه پیش ویلیام و جوسیکاست

-باشه…

-کارت کی تموم میشه؟

-نمیدونم،خبر میدم

-باشه میبینمت

بعد قطع کردن ب بیرون خیره شدم…کی تموم

میشد؟ینی ممکن بود؟باایستادن ماشین ب در خیره

شدم…همون دری ک مدام داشتن ازش فرار

میکردم…

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

بعدازچند جلسه حالم خیلی بهتربود،روانشناسم باهام

حرف زده بود و میدونستم چطوری باهاش مقابله

کنم…رفتم سوار ماشین شدم…

من=سلام

کای=سلام بروی ماهت،چطوری؟

من=خوبم

کای=همیشه خوب باشی

من=مرسی

باصدای گوشیم قفل گوشیمو باز کردم دیدم آنا پیام داده…

-نمیای پیشم؟

-کجایی؟

-کای میدونه کجاس بیا یجای خیلی خوبه

-باشه

من=کای منو میبری پیش آنا؟

کای=البته!اوه راستی یچیزی

دستشو سمت صندلی عقب برد و ی موز آورد جلوم

کای=موز نمیخوری؟

من=کاااااااااای!

یهو پقی زد زیرخنده

کای=هنوزم بهش حساسی؟

چشم غره‌ای رفتم

من=معلومه ینی نمیدونی؟یاد اون مرتیکه موز میوفتم!

(فلش بک به گذشته)

ازاین یاروعه ک آنا میگفت باهاش حرف بزن هیچ

خوشم نمیومد دنبال بهونه بودم تا بلاکش کنم ک

بافیلم گرفتن ازمن و پاتریک و تهدیداش بهونه افتاد

دستم…مرتیکه موز!رفتم توگپ ببینم چخبره

-پاتریک فیلمرو حذف کرد؟

-اره خیالت راحت

-اشغال همش موز میفرستاد قیافه خودشم شبیه موزبود

-الی موز میخوری؟

-کاااااااای!

من=ای ای چقد توام باهمین رومخم میرفتی حتی تا آخرین روزی ک باهات صحبت کردم

کای=بله بله هنوزم ادامه داره فک نکن تموم شده…

رسیدیم…ی کافه بیرون ازشهر بود خیییلی سرسبز و

خوشکل بود ک بااین هوای دلنشین تکمیل میشد!

زیاد ازشهر دورنبود،وقتی رسیدیم آنا اومد جلو ویلیامم

یکم عقب تر نشسته بود…همگی توی حیاطش بودیم

آنا=حالت چطوره خوبی؟بهتری؟

من=خوبم خوبم

آنا=مطمئنی؟میتونم بپرسم…اممم

من=اره خیالت راحت…چی؟

آنا=میتونم بپرسم چیشده؟چرا اونجوری…

من=چیزی نیست،یکم…یکم ب قلبم فشار اومد

آنا=خیلی خب…من میرم یچیزی سفارش بدم

من=اهوم باشه

آنا ک رفت،رفتم پیش ویلیام نشستم…سرشو انداخته بود پایین

ویلیام=بهتری؟

من=اره خوبم…ویلیام میخوام یچیزیو باهات درمیون بزارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x