رمان سقوط

رمان سقوط پارت سی

4.5
(68)

 

با صدای زنگ در شیر آب رو بست و سراسیمه از آشپزخونه خارج شد، زن همسایه بود.
«معصومه خانم»

لبخندی زد

_سلام خوش اومدین، چه عجب از اینورا…!!

چشمای عسلی درشتش برق زد. ظرفی به سمتش گرفت

_سلام به روی ماهت دخترم، این شیرینی‌ها رو برای بچه‌ها پختم گفتم برای توام بیارم

 

از دیدن شیرینی‌های کوکی دلش ضعف رفت با قدردانی نگاهش کرد، ظرف رو ازش گرفت و از جلوی در کنار رفت

 

_دستتون دردنکنه، لطف کردین؛ بیاین تو

 

مهربونی از صورتش می‌بارید

_اگه تنهایی میام، شوهرت که خونه نیست؟

خندید و به داخل راهنماییش کرد

_نه من تنهام، بفرمایید

از خدا خواسته وارد خونه شد. به سمت آشپزخونه رفت

_بشینید روی مبل الان میام

چایش آماده بود. همراه با کوکی و شکلات به سالن برگشت، نگاه معصومه‌ خانم دور و بر خونه می‌چرخید با اومدنش لبخندی زد

 

_بشین دختر، اومدم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؛ خونه قشنگی داریا معلومه خوش‌‌ سلیقه‌ای

تبسمی کرد و کنارش نشست

 

_نظر لطفتونه، کار خوبی کردین اتفاقاً؛ آدم تنهایی حوصله‌اش سر میره

 

اخم شیرینی کرد و به شوخی ضربه آرومی به شونه‌اش زد

_راحت باش ترگل جون اینجوری حرف میزنی معذب میشم

خجالت زده لب گزید

_ببخشید واقعاً منظوری نداشتم، صداتون می‌کنم معصومه جون

از این حرفش قهقه بلندی زد انگار تموم اعضای صورتش میخندیدن باعث میشد حس صمیمیتی تو همین مدت کوتاه نسبت بهش داشته باشه

 

چای و کلوچه‌های خوشمزه‌ای که آورده بود رو با هم خوردن، حسابی چونه‌اشون گرم صحبت شده بود زن شوخ‌طبع و بذله‌گویی بود شوهرش کارمند بانک بود و خودش هم حالا تو سالن کوچیکش مشغول آرایشگری بود، از گذشته سختی که داشت براش حرف میزد اونم مشتاق به حرفاش گوش می‌داد اصلا متوجه گذر زمان نشدن

معصومه خانم با نگاه به ساعت چنگی به گونه‌اش زد و از جا بلند شد

_وای دیر شد، ناهارم درست نکردم چقدر حرف زدم من!

خندید و دستش رو گرفت

_یه چیزی درست می‌کنم با هم می‌خوریم اصلا پسراتو هم بیار اینجا ناهار همین‌جا بمونید

 

تو همین مدت کوتاه فهمیده بود که اهل تعارف نیست، ابرویی بالا انداخت

_میخوای یه غذای حاضری درست کنی و به خوردم بدی؟ نه قبول نیست یه شب شام باید دعوتم کنی

با این زبونش حتما مو رو از ماست بیرون می‌کشید! از روی مبل بلند شد و وارد آشپزخونه شد، ظرف خالیش رو پر از شکلات کرد و دوباره به سالن برگشت؛ از دیدن شکلات‌ها اخمی کرد خواست چیزی بگه که سریع گفت

_واقعا خوشحال شدم که اومدی اینجا، حتماً یه شب با آقا نادر و بچه‌ها بیاین خونمون این شکلات‌ها رو هم برای دوقلوهات ببر

با مهربونی نگاهش کرد

_این چه کاریه دختر؟ من شوخی کردم، اصلاً حالا که اینطور شد اول تو و آقای فلاح باید بیاین خونه ما؛ دوست دارم بیشتر با هم آشنا شیم

 

سری به تایید تکون داد، تو این وضعیت داشتن دوست خوب و با تجربه‌ای مثل این زن ارزشمند بود جلوی در از هم خداحافظی کردن اما قبل از رفتن معصومه خانم با پیشنهادش اونو به فکر وا داشت

_اگه بیکاری یه سر به سالنم بزن، اون‌جا تو مدت کوتاه آموزش می‌بینی؛ می‌تونی برای خودت کار کنی

ابروهاش بالا رفت. بدشم نمیومد به کاری مشغول بشه باید حتما با حسام در میون میزاشت، لبخندی به روش زد و در جواب گفت

 

_حتما روش فکر می‌کنم، خودمم حوصلم از خونه موندن سر اومده

با رضایت لبخندی زد

_پس من منتظر جوابتم، دیگه برم دیر شد

 

دستی براش تکون داد و وارد خونه شد، به در بسته هال تکیه داد. شاید آرایشگری بد نباشه تو این وضعیت؛ الان نون تو همین کاره اندازه یه جراح حقوق دارن..!! کمی شک داشت به حسام بگه یا نه می‌ترسید دوباره گیر دادناش شروع بشه ولی به هر حال تا آخر که نمی‌تونست اینجوری بمونه، می‌تونست؟

 

اون شب حسام دیر به خونه برگشت. کمی توی فکر بود و گرفته به نظر می‌رسید، لیوان شربتی ریخت و به سالن برگشت

 

روی کاناپه نشسته بود با دیدن سریالی که از تلویزیون پخش میشد تعجب کرد. حسام از این فیلم متنفر بود معلومه که اصلا حواسش به تلویزیون نیست

 

کنارش نشست و لیوان رو به سمتش گرفت

_به چی فکر می‌کنی؟ بیا واست شربت درست کردم

با صداش تکون خفیفی خورد. نگاهش مثل همیشه نبود یک جور عجیبی بهش خیره بود لیوان رو ازش گرفت و جرعه‌ای ازش خورد کمی سکوت بینشون حاکم شد ترگل توی فکرش داشت سبک سنگین می‌کرد که چطوری سر حرف رو باز کنه، بعد از دقایقی لبش رو با زبون خیس کرد و به نیمرخ متفکرش خیره شد

_باید باهات حرف بزنم

انگار اصلا تو این دنیا نبود با اخم محوی به سمتش برگشت

_میشنوم چیشده مگه؟

 

بیشتر از یکم عجیب بود، لحنش برخلاف گذشته تلخ و بی‌تفاوت بود و او طاقت این رفتارش رو نداشت! تازگی‌ها کمی لوس شده بود باید از راه خودش وارد میشد؛ مگه میشه حسام فلاح جلوی لوندی‌گری‌های ترگل آذین مقاومت کنه؟

 

خودش رو بهش نزدیک‌تر کرد. با یک دست لیوان شربت نصفه‌اش رو از دستش گرفت و آروم روی پاش نشست، حسام از این حرکتش جا خورد برای اینکه تعادل دخترک رو حفظ کنه کمرش رو از پشت چنگ زد

_چی میخوای؟

رنگش پرید. تا به حال اونو این‌جوری ندیده بود هیچوقت نشده بود که اونو پس بزنه اما حالا حوصله‌اش رو نداشت! سر پایین انداخت اخماش به شدت توی هم بود

_تو کارت مشکلی پیش اومده؟

صداش چرا می‌لرزید!! حسام کلافه پوفی کشید، دخترک رو توی آغوشش گرفت. بینی به موهای بازش چسبوند عطر میوه‌ای شامپو مشامش رو پر کرد؛ چونه‌ محکمش روی سرش قرار گرفت

 

_چیزی نیست، فقط یکم خستم

 

باید آرومش می‌کرد. خودش رو تو آغوشش بالاتر کشید و دست بین موهای مشکیش فرو کرد

_ زیاد به خودت فشار نیار، بابا می‌گفت حجره حاج‌ آقا رفیعی رو هم خریدی؛ تو که خودت دو تا داری این‌جوری مسئولیت‌هات بیشتر میشن

 

نگرانی‌های دخترک براش خوشایند بود، بریده خندید و پیشونی داغش رو به پیشونیش چسبوند

 

_زندگی خرج داره خانوم، الانمون رو نبین پس فردا خانواده‌مون بزرگ‌تر میشه نمیخوام چیزی کم و کسر باشه

 

مثل همیشه نه اخم کرد و نه ناراحت شد، جای تعجب داشت اما لبخند عمیقی روی لبش نشست، سر به سینه پهنش چسبوند و پلک بهم بست. چقدر خوب بود که این مرد انقدر به فکر زندگیش بود بهترین موقع بود حرفش رو بزنه؛ تو آغوشش جا‌ به‌ جا شد و سر بلند کرد

_امروز معصومه خانم زن آقا نادر اومد خونمون

 

کمی فکر کرد، انگار یادش نیومد که با قیافه‌ای پر سوال بهش نگاه کرد

 

_آقا نادر کیه، از همسایه‌هاست؟

 

با انگشت ضربه آرومی به شقیقه‌اش زد

_حواست کجاست آقا! نادر شریفی دیگه کارمند بانکه، چند بار جلوی خونه همو دیدین

 

تازه یادش افتاد. اخم کرد و موهای مزاحمش رو از جلوی صورتش کنار زد

_خب حالا، گفتی زنش اومده بود اینجا؟

_آره، اتفاقاً دعوتمون کرد یه شب بریم خونشون؛ زن خوبیه خودش سالن داره تازه ازم خواست برم پیشش کار کنم

 

از شنیدن این جمله اخمش شدت گرفت انگار اصلا این بحث راضی نبود

ترگل با ناز دست دور گردنش حلقه کرد و نفسش رو زیر گلوش فوت کرد. قلقش دستش اومده بود

_حسامی به خدا تو خونه دلم پوسید، سالنش همین‌جاست از چی میترسی؟

در عین ناباوری پسش زد! تلخ شد

_انقدر سریع با بقیه صمیمی نشو، خودت خوب می‌دونی چقدر رو این مورد حساسم

 

نگاهش رو از انگشت بالا اومده‌اش به صورت سرخ از خشمش داد نه بغض کرد، نه قهر الان با این رفتار چیزی عایدش نمیشد خوی گستاخش زد بالا

_بازم میخوای به اخلاق سابقت ادامه بدی؟ من حقمه برای خودم تصمیم بگیرم، اگرم بهت گفتم چون برات ارزش قائلم؛ ولی فکر نکن دارم ازت اجازه می‌گیرم نه آقا، چه بخوای چه نخوای من کارمو انجام میدم

 

باز هم نتونست جلوی زبون خودش رو بگیره، حسام از این بی پرواییش رگ غیرتش زد بالا؛ شاکی هلش داد که از پشت به مبل چسبید، مثل ببر روی تنش خیمه زد

 

_باز که زبون سلیطه‌ات دراز شده

 

سعی کرد خودش رو از چنگال دستش نجات بده اما سفت بهش چسبیده بود، نبض گردنش رو به وضوح حس می‌کرد نگاهش اونقدر وحشتناک بود که ترسید چیزی بگه! تپش قلبش بالا گرفت

با همون نگاه گشاد شده از خشمش سرش رو به صورتش نزدیک کرد، آروم زیر گوشش غرید

 

_بار آخرت باشه همچین بی‌ادبی می کنی فهمیدی؟

نتونست جلوی ریزش اشک‌هاش رو بگیره، این مرد باز هم زورگویی خودش رو داشت چرا با خودش فکر می‌کرد که عوض شده! حسام تا چشمش به اشک‌هاش افتاد رهاش کرد و ازش فاصله گرفت. چنگ بین موهاش انداخت و آرنجش رو، روی زانوهاش گذاشت

 

انقدر از دستش دلخور بود که نگاهش نکنه، از کنارش بلند شد و به سمت سرویس پا تند کرد با باز کردن شیر آب بغضش همزمان ترکید

«:چته دیوونه، مگه تازه دیدیش؟ حسام همیشه این‌جوری بود دیگه؛ :-آره حسام همیشه همین‌جور بود اما تنها فرق این موضوع این بود که ترگل عوض شده بود، حالا با یه بی مهری و بدخلقی دلش ترک برمیداشت»

 

موقع شام خوردن فقط صدای قاشق چنگال‌ها بود که سکوت بینشون رو می‌شکست، حسام زودتر از همیشه غذاش رو خورد و از پشت میز بلند شد

 

حرصی شده به جون تیکه‌های نون افتاد. از آشپزخونه به سالن دید داشت، روی مبلی لم داده بود و با همون اخمای توهم سرش توی موبایل بود؛ این بی‌توجهیش رو نمی‌تونست تحمل کنه دلش پر بود و منتظر یک بهونه، میز پر شده بود از خورده نون!!

 

لیوان آبی برای خودش ریخت تا کمی از عطش درونش بخوابه، ناگاه صدای زنگ موبایلی تو خونه پیچید مال حسام بود. چند ثانیه نشد که از روی مبل بلند شد و به طرف تراس رفت، صدای پچ پچش میومد؛ دلهره گرفت هیچ حسی خوبی نداشت از اون طرف فضولیش بهش امون نداد. از آشپزخونه خارج شد و کنار ستون ایستاد! اینجا به تراس تسلط بیشتری داشت حسام رو دید که کلافه یک دستش به نرده و دست دیگه‌اش به موبایلشه، حس زنونه‌اش میگفت شخص پشت خط فقط یک زن می‌تونه باشه!

 

_فردا با هم حرف می‌زنیم، الان اوضاع مناسب نیست

 

یخ کرد. بغض به گلوش چنگ انداخت با کی داره حرف میزنه؟ به خودش قوت قلب داد حسام همچین آدمی نیست بیخودی نباید بهش شک می‌کرد. خودش رو با جمع و جور کردن خونه سرگرم کرد چندی بعد سر و کله‌اش پیدا شد انگار بعد اون تماس حسابی اعصابش بهم ریخته شده بود چون اصلاً توجهی به حضورش نکرد و با همون اخم به سمت اتاق خواب رفت، وا رفته روی مبل نشست حس بدی داشت چیزی تو فکرش می‌گفت داره مسئله مهمی رو ازت پنهون می‌کنه

***

 

سیم اتو مو رو از پریز کشید و کش و قوصی به بدنش داد، کمرش حسابی خشک شده بود از صبح همین طور سرپا مشغول کار بود معصومه در حالی که داشت موهای مشتریش رو مش میذاشت با خنده به طرفش برگشت

_خسته نباشی دختر، برو یه قهوه بخور انرژی بگیری

 

لبخند کم جونی بهش زد، به سمت قهوه‌ساز رفت. دو هفته‌ای بود که تو این سالن مشغول کار بود اصلا نفهمید چطور حسام یکهو راضی شد که کار کنه، اون شب خونه معصومه خانم از این پیشنهاد استقبال کرد! گفت هر چی خودت میخوای همون میشه و من جلوتو نمیگیرم کاش می‌تونست بفهمه این تغییر صد و هشتاد درجه‌ایش به خاطر چیه ولی این روزها حتی وقت سر خاروندن هم نداشت چه برسه به اینجور فکرها

 

تا عصر مشغول کار بود امروز مشتری زیاد داشتن، به غیر از خودش دو دختر دیگه هم اینجا کار می‌کردن یکی حرفه‌اش میکاپ و شنیون بود؛ اون یکی هم ناخن کار، خودشم کار کراتین انجام میداد. جو صمیمی و گرمش باعث میشد که اینجا رو خونه دومش بدونه معصومه خانم حسابی از کارش راضی بود و می‌گفت مهارت خیلی خوبی داری در دل راضی بود شاید خنده‌دار به نظر میومد فارغ‌التحصیل رشته بازرگانی حالا تو یه سالن زیبایی کار می‌کرد! اما تو این جامعه هیچ‌کس سر جای خودش نبود، نکته تلخ و عجیبش اینجا بود که حقوقش در اون شرکت کمتر از یک ناخن‌کار بود تو همین چند روز چند میلیونی دستش اومده بود که باهاش میتونست سکه بخره اینجوری پس انداز هم می‌کرد

 

بعد از اتمام کارش لباسش رو داخل رختکن عوض کرد. معصومه خانم هم داشت کف سالن رو تی می‌کشید

_من دیگه برم عزیزم، کاری نداری؟

 

کمرش رو صاف کرد، لبخندی زد این زن انگار با اخم بیگانه بود همیشه لبخند به لب داشت و به همه انرژی میداد

 

_امروز حسابی خسته شدی، فردا ساعت ده بیا

 

با قدردانی نگاهش کرد، گونه‌اش رو بوسید

_خیلی ماهی، یعنی اگه خدا قرار بود بهم یه خواهر بزرگتر بده دوست داشتم یکی عین خودت باشه

چپ چپ نگاهش کرد

_برو بینم کم مزه بریز، این عشوه‌ها رو برای شوهرت برو

خندید و دستی براش تکون داد، از سالن که بیرون زد موج گرما به صورتش تابید کمتر از دو هفته دیگه عروسی مهران بود و او هنوز هیچ خریدی نکرده بود؛ ماشین حسام جلوی در بود امروز زودتر از همیشه به خونه برگشته بود در رو با کلید باز کرد و سلانه سلانه از حیاط گذشت

کفش زنونه‌ای روی پله خودنمایی می‌کرد، کمی گیج شد، مهمون داشتن! ناگهان صدای ظریف و دخترونه‌ای از توی هال به گوشش خورد.

 

قلبش از نبض ایستاد؛ سریع تا جلوی در رفت و گوش تیز کرد

_حسام من هنوزم دوست دارم، هیچ‌کس مثل تو نیست

سرش به دوران افتاد. این زن کی بود که این حرف‌ها رو به شوهرش میزد؟ تو اون وضعیت لحن کلافه حسام رو شنید

 

_من بهت چی گفتم نگار، دیشبم باهات حرف زدم فکر کردی به این راحتیه؟!

اگه دستش رو به ستون نمی‌گرفت حتما فرو می‌ریخت، دیگه مخفی شدن جایز نبود با دست‌هایی لرزون دستگیره رو تکون داد….

چرا پاهاش قفل زمین شده بودن؟ انگار نمی‌خواست صحنه روبروش رو باور کنه زنی که شوهرش اونو نگار صدا میزد با تاپ دو بنده و موهای شلاقی کنار شوهرش ایستاده بود! سر و وضع و آرایشش زیادی زننده بود

 

حسام شکه نگاهش می‌کرد انگار اصلاً انتظار اومدنش رو نمی‌کشید

_تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

دوست نداشت به فکرهای وحشتناکش ادامه جولان بده، بدنش انگار از سرما قندیل بسته بود انگشت لرزونش رو بالا آورد و سمت اون زن نشونه رفت

_این کیه؟

نگاه سرسری بهش کرد و از جواب دادن طفره رفت

صبر نکرد، تن صداش بالا رفت

_میگم این زن کیه؟

خواست آرومش کنه، نزدیک شد و چنگ به بازوش انداخت

_من برات توضیح میدم، برو اتاق

صدای پوزخند زن تا فیها خالدونش رو سوزند

_چرا منو معرفی نمی‌کنی حسام؟ حقشه بدونه

از بین دندون‌های کلید شده‌اش غرید

_دهنتو ببند، برو بیرون تا به زور نفرستادمت

 

هیچ درکی از دور و برش نداشت حتی قدرت اینو نداشت یه سیلی در گوش این زن پررو بزنه، چرا نمی‌تونست اتفاقای اطرافش رو بفهمه! چشماش هر لحظه پر و خالی میشدن هیستریک وار خودش رو از حسام جدا کرد

_این زن کیه حسام؟

نگاه می‌دزدید، سکوت می‌کرد! ذهن آشفته‌اش تحمل نیاورد به طرف اون زن قدم برداشت غوغایی تو درونش بود، یقه تاپش رو تو مشتش گرفت و محکم تکونش داد

_زود باش بگو واسه چی اومدی اینجا، تو کی هستی هان؟ کی!

با غضب هلش داد عقب که در راه سکندری خورد، جمله‌اش درجا میخکوبش کرد

_من معشوقه شوهرتم، نگار جمشیدی عجیبه که منو نمیشناسی!

 

حس کرد سقف محکم خونه روی سرش آوار شد، چشماش از وحشت گشاد شدن؛ نفسهاش به شماره افتاد…. حسام بیکار ننشست به سمت نگار خیز برداشت، با خشونت گردنش رو گرفت

_میکشمت هرزه، زیادی باهات راه اومدم

 

جلوی چشماش سیاهی می‌رفت، نگار جیغ میزد و می‌خواست خودش رو از چنگال دست حسام نجات بده

 

سر سنگین و پردردش رو بین دستاش فشرد نعره و فحش‌های حسام تنش رو می‌لرزوند «یکهو چی به سر زندگیش اومده بود؟ چرا نمی‌تونست حرفای اون زن رو باور ‌کنه! گذشته با چهره پلیدش بالاخره سر از زندگیش در آورد، یک جایی قرار بود ضربه کاریش رو بهشون بزنه و حالا امروز همون موقع بود!»

ناگاه خونه رو سکوت فرا گرفت، پلک‌هاش رو از هم باز کرد؛ گیج و منگ به دور و اطرافش نگاه انداخت. چقدر روی این کاشی‌های سرد خونه نشسته بود؟ اون زن رفت!!!

 

صدای تق تق فندک حسام به گوشش خورد عصبی بود این از عمیق کام گرفتن سیگارش به وضوح پیدا بود، سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و پلک بهم بست

 

_اون جا نشین، برات خوب نیست

 

بعد از این اتفاق چطور می‌تونست انقدر عادی برخورد کنه؟! تازه تونست کمی به خودش مسلط بشه، حافظه‌اش به کار اومد. به یاد مکالمه اون شب کذایی افتاد؛ پازل‌ها یکی یکی داشتن سرجاشون قرار می‌گرفتن! سرش رو به شدت تکون داد تا این افکار از ذهنش بیرون برند، حسام مستاصل از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت کنارش دو زانو نشست. سر روی صورتش خم کرد

_ترگل به جون تو که میخوام دنیاش نباشه من با اون زن هیچ سر و سری ندارم، فکر بد نکن

 

 

نگاه اشکی و لرزونش رو بالا آورد. عجز و خواهش تو چشماش فریاد میزد، کاش می‌تونست حرفاش رو باور کنه اما یک جای قلب و ذهنش بدجور بهش هشدار می‌داد که سادگی رو کنار بزاره

با پشت دست صورتش رو پاک کرد، نفس عمیقی کشید

_من توضیح میخوام، این زن کی بود؟ اصلاً…اصلاً واسه چی اومده بود…اینجا…!!!

 

مکث کرد و تیز نگاهش کرد

 

_واسه چی به اسم صداش زدی؟ به من دروغ نگو حسام

یک لحظه، فقط یک لحظه ترس رو تو سیاه چاله‌های وحشیش دید. اخماش به شدت توی هم بود «:یعنی تموم حرفاشون رو شنیده بود؟»

 

ترگل از سکوتش تموم حس‌های بدش بیدار شدن، یقه مردش رو چنگ زد. بی‌قرار بود چرا این مرد آرومش نمی‌کرد؟

_با اون سر و وضع…تو خونمون پیش تو…

نزاشت حرفشو کامل کنه، صورتش از حرص سرخ شد

_هیشش!! تمومش کن

اشک از چشماش مثل سیل جاری شد، بی رمق یقه‌اش رو ول کرد و هق زد

_گفت…گفت معشوقته…

تموم عضلات صورتش لرزید، فریاد نزد عربده نکشید فقط با پشت دست لبش رو مهر کرد

 

_بسه هیچی نگو، منو این‌جوری شناختی آره؟

 

با گریه فقط نگاهش کرد دلش آروم و قرار نداشت چیزی عین خوره داشت مغزش رو می‌خورد رابطه اون زن با شوهرش چی بود؟ حسام وقتی نگاه دخترک رو دید ناامید شد دستش رو از روی لبش برداشت و چنگ زد بین موهاش، کمی بعد با لحنی خش‌دار شروع به صحبت کرد

 

_موضوع بین من و نگار برای چند سال پیشه پرونده‌اش خیلی وقته بسته شده

چیزی تو قلبش تکون خورد. پس قبلاً به این زن علاقه داشته! هر چقدر سعی کرد خودشو ریلکس نشون بده به در بسته می‌خورد به هر حال او یک زن بود و حالا با فهمیدن علاقه شوهرش به کس دیگه‌ای حس‌های زنونه‌اش تحریک میشدن

_دوستش داشتی؟

 

آخ که صداش چقدر می‌لرزید این بغض لعنتی چرا دست از سرش برنمیداشت؟ حسام با نگاهی دلخور سر بالا آورد لحنش از همیشه خسته‌تر بود

 

_این موضوع برای خیلی وقت پیشه ترگل چرا…

نزاشت ادامه بده، داد زد

_چرا بهم نگفتی؟

 

به خدا که زن‌ها غیرت داشتن فقط جنسشون فرق می‌کرد رگ گردن باد نمی‌کردن، به جاش چیزی عین غده گلوشون رو فشار می‌داد

 

چنگ زد بین خرمن باز موهاش

_اگه دوستش داشتی چرا اومدی سراغم؟ پس چرا باهاش ازدواج نکردی!

 

چراهای زیادی توی مغزش رژه می‌رفت که هیچ جوابی براش نبود حسام قلبش فشرده شد از دیدن ناآرومی‌های دخترک، به بدترین شکل ممکن فهمیده بود و حالا سرگردون مونده بود چطور براش توضیح بده

 

تو آغوشش گرفت. مشت‌های کم جونش روی سینه و بازوش فرود میومد و حالش رو بدتر می‌کرد اما مهم نبود هر دو نیاز داشتن به این هم آغوشی، با تموم تقلاهاش روی سر و صورتش بوسه زد

_ببخش منو، باید بهت می‌گفتم ولی این برای گذشتمه ترگلم؛ به خدا که من این زنو چند ساله ندیدم

 

میون بوسه‌هاش بهش توضیح می‌داد تا کمی آروم شه اما ترگل مگه می‌تونست با این حرف‌ها قانع شه؟ حالا که غرورش جلوی این مرد نیست و نابود شده بود، چیز پنهونی نداشت باید می‌فهمید چی تو این گذشته وجود داره؛ حق داشت مگه نه؟

خودش رو تو آغوشش بالا کشید و چنگ زد به گردنش

 

_بهم بگو‌‌‌…همه چیو برام تعریف کن…

هق هق جلوی حرف زدنش رو می‌گرفت حسام با عجز سرش رو به سینه‌اش چسبوند آخ که هیچ فکر نمیکرد روزی ترگل با فهمیدن این موضوع چنین واکنشی نشون بده دروغ چرا اون ته مه‌های قلبش راضی بود از این حسادت‌های زنونه‌اش این زن عاشقش بود حالا اطمینان داشت، روی موهاش رو نوازش کرد و صورتش رو کج به گونه تب‌دارش چسبوند

از سکوتش فرصت پیدا کرد و توضیح داد

_تو دانشگاه دیدمش، اولش محض سرگرمی و دوستی بود همین. اما رفته رفته یه حس‌هایی تو دلم جوونه زد اونم می‌گفت عاشقمه برام هر کاری می‌کرد، هر بار که می‌خواستم ببینمش نه نمی‌آورد اما…

مکث کرد… ترگل احساس می‌کرد نفس‌هاش هی کند و کندتر میشه اینکه داستان عشق و عاشقی شوهرش رو می‌شنید براش عذاب‌آور بود اما باید تحمل می کرد تا آخرش

 

حس می‌کرد صدای حسام گرفته‌تر از همیشه‌ست

_من اشتباه کردم، اون زنو نشناختم حس من به اون از سر هوا و هوس جوونی بود بعد شیش ماه فهمیدم با یکی از بچه‌های دانشگاه رو هم ریخته

 

احساس گرما شدیدی می‌کرد هوای داخل خونه براش خفه بود، ترگل رو از خودش جدا کرد و به دیوار تکیه داد از به یاد آوردن گذشته حالش خراب میشد؛ دست پشت گردنش کشید. ترگل ساکت و آروم خیره کنارش نشسته بود «:-یعنی همه موضوع این بود؟ چرا حس می‌کرد حسام داره چیز مهم‌تری رو ازش مخفی می‌کنه شاید هم زیادی حساس شده بود نمی‌دونست»

 

دست دراز کرد و روی بازوش گذاشت با احساس لمسش سرش رو بالا گرفت و
تلخ‌ خندی زد

 

_حرفاش رو باور نکن ترگل، اون به قول خودش میگه پشیمونه فکر کرده من همون حسام گذشته‌ام؛ ولی نمی‌دونه عشق واقعیم رو پیدا کردم تو برای من همه چیزی به دوست داشتنم شک نکن، هیچ‌وقت

 

غمگین لبخند زد. حقیقت از چشماش هویدا بود اما اون ترس لعنتی هنوز هم تو نگاهش می‌غلطید، آهی کشید و سر پایین انداخت

 

_امروز واسه چی اومده بود؟

 

حسام حالا فهمید که دخترک حرفاشو باور کرده کمی آروم شد. دستی به ته ریشش کشید و پوزخند زد

 

_می‌گفت میخواد حرفای آخرشو بزنه جلوی خونه سر راهم سبز شد منم گفتم بزار این آخرین فرصت رو بهش بدم تا شرش رو کم کنه، نمی‌دونستم اینجوری میشه تو اشتباه فهمیدی ترگل من خیلی وقته اونو از فکر و قلبم بیرون انداختم

 

در سکوت نگاهش کرد و هیچ نگفت. حالا حرفهای حنانه رو درک می‌کرد اون گهگاهی بهش میگفت که حسام گذشته سختی داشته حالا تموم رفتارهای این مرد رو می‌فهمید حساسیتاش، شک کردناش…. بغض بیخ گلوش چسبید نیاز داشت به خلوت، به تنهایی به اینکه فکرهاش رو جمع و جور کنه

 

از جاش بلند شد که صداش زد

 

_ترگل؟

 

برنگشت اما بین راه ایستاد. این حسام رو نمی‌شناخت مثل این بود بت سنگی از هم خورد شه، خواهش کلامش قلبش رو می‌لرزوند؛ دست به دیوار گرفت، صداش از زور گریه خفه و ضعیف از گلوش خارج شد

_میخوام…تنها باشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
76 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

عههه لیلا جون
گناه مایی که هم میخونیم هم حمایت میکنیم چیه خو🥲💔

Uce
Uce
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

چه پر ادعا
شاید کسانی باشت که از رمانتون‌ خوششون‌ نیاد
البته با این داستان تکراری…

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
پارت قشنگی بود.
حالا چرا ترگل این‌قدر اصرار داره کار کنه؟ رفتار اون شبش با حسام لجبازانه بود. ودر مورد حسام، همه حقیقت رو به ترگل نگفت بنظرم یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه اش هست حتما.
ترگل هم خیلی آروم برخورد کرد من گفتم الان میره میگه فقط طلاق میخواهم

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

لیلا جون رمانمو اشتباهی پارتشو گذاشتی اگر میشه درستش کن🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

عی وا
پس کی گذاشته؟
یکی بیاد درست کنهههه🥺😂
من به دوستام قول دادم پارت گذاشتم الا ببینن پارت قبلیه یکاری دستم میدنن🥲😂😂

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

پارت جدید رو دوباره ارسال کن
بزار جدید رو تایید کنم

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

اقا سعید گذاشتم پارت جدیدو لطفا تایید کنین

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

الان دیدم
تایید کردم

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

😂😁

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

بشدتتت زیبااااس
از یه طرف به حسام حق میدم که چرا نسبت به ترگل بد بین بوده
از یه طرفم میگم اینکه ازش پنهون کرده و اوردتش خونه نگارو کار اشتباهی بود
این ترگل بدتر از من اخر سر زبونش خودشو به باد میده😂😞
خیلی خیلی قشنگ بود خسته نباشی🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

😂😂😂بدبختیه هاا

بوس🫂

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

لیلاجان خسته نباشی
حسام باید خودش زودتر همه چیزو به ترگل میگفت ولی الانم فکر میکنم هنوز داره پنهانکاری میکنه خدا به خیر بگذرونه

Fateme
3 ماه قبل

به نظرم حسام همه چیز رو نگفت
ترگل خیلی خوب و منطقی رفتار کرد به نظرم
اما بازم حسام حق نداشت اون دخترو بیاره به خونه میتونست توی خیابون باهاش حرف بزنه
خسته نباشی عزیزم قلمت محشره

نازنین
3 ماه قبل

دوبارخوندمشا ولی نمیتونم حسی که گرفتم روتوصیف کنم عالی بود….داری حسام روآدم بده می‌کنی ولی هرکاری کنی ازحسام متنفرم بشم بازم ازترگل خوشم نمیاد😉😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  نازنین
3 ماه قبل

😂😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  نازنین
3 ماه قبل

🤣🤣
میدونی منم داشتم میخوندم تنها احساسم این بود که لیلا قصد داره انقدر بدش کنه که ما بالاخره ازش بدمون بیاد 😂🤦🏻‍♀️

نازنین
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

😂🤣🤣🤣

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

من که مثل کوه پشتتم هروقتم دیدی نیستم مطمئن باش یه دلیل محکم واسه نبودنم دارم توعشق منی خواهر مهربونم♥️♥️♥️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
3 ماه قبل

لیلا جون فقط میتونم بگم عالی بود واقعاً لازمه‌ی یک زندگی درک متقابل هستش زیبا بود موفق باشی 🌹❤️

saeid ..
3 ماه قبل

لعنت بهت حسام
اگر فقط میخواست حرف بزنه چرا آوردی تو خونه؟!
چرا توی اون وضع بود
دلم به حال ترگل برای اولین‌بار سوخت
عالی بود

Narges Banoo
Nargesbanoo
3 ماه قبل

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی قشنگ نوشته لیلایعنی عین فیلم داشتم تجسم میکردم واسه خودملیلا ویژگی های ظاهری شونو میگی ؟بعد اینکه این چیزایی که حسام گف انگار سانسور کرده بود اخه این بدخلقی و غیرت زیادی به همین از دست دادن معشوقه برنمیگرده؟حسام وحشیه !

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Narges Banoo
Narges banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

نووووو آندرستند کامل😂🙏🏻

Yas
Yas
3 ماه قبل

ممنون از رمان زیباتون.
ولی خواهش میکنم ادامه بدید ♥️♥️♥️

camellia
camellia
3 ماه قبل

این حسام عوضی دروغ میگه.مساله به این سادگیها هم نیست.چرا بهش گفت که “به این سادگی نیست”چی به این سادگی نیست هان😡فکر کنم ازش خواست ترگل رو طلاق بده,یا اینکه این زنیکه رو بگیره…هر چی که هست فقط مربوط به گذشته نیست,الان هم یه چیزی,هست.بگو پس این همه شکاکه…!کافر همه را به کیش خود پندارد.هرچند رفتار ترگل رو به هیچ وجه در تحریک شک حسام تایید نمی کنم.واینکه خیلی خوب و عالی بود مثل همیشه.واینکه خواهش میکنم تهدیدت رو عملی نکن خانم مرادی.یه کم به ما هم فکر کن.گناه داریم.😔آهان یه چیز دیگه.آدم دوست دختر قدیمیش رو میاره خونه?اگه ترگل علی رو میاورد خونه با آرایش و یه تاپ دو بندی مینشست جلوش خوب بود😏

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

😍😘

Maedeh
Maedeh
3 ماه قبل

سلام
قلمت بشدت گیرا و زیباست.
من یک کارگردانم و خیلی اتفاقی این رمان رو دیدم
جمعه هفته پیش شروع به خوندن کردم.
و
نمی دونم با دانش کامل نویسندگی
رمان رو می نویسی.
یا بر اساس حس و استعداد.
اما گره های داستانت بشدت درست و بجا هستن.
و روند داستان هم گیرایی خاص داره.
ولی یک نکته ای
توی دنیای فیلمسازی
امکان داره ۱۰ ماه حداقل تلاش کنی
شبانه روز اما فیلم نگیره و بازخورد مخاطب
نداشته باشی این مهم نیست..
مهم قلم شما است که داری پرورشی می دهید.
پس قلمت رو به خاطر بازخورد کنار نگذار….

Narges banoo
3 ماه قبل

لیلااا از علی چه خبر؟😂
طفلک هیشکی یادش نی💔
من چه فالور وفاداریم😄
گرچه الان شوهر مردم رفته😕
احساس میکنم اگر ترگل میرفت پیش علی بهتر بود شاید چون عاشقش بود کنار میومد حالا همه چیز به عشق نیس اما با عشق شروع شه بهتره
عاشق حسام نبود زندگیش لیموشیرین شده هی تلخ میشه😐💔

مریم
مریم
3 ماه قبل

سلام لیلا جان.بسیار زیبا نوشتی
فوق العاده ذهن باز و خلاقی داری.امیدوارم در همه مراحل زندگیت موفق باشی.
خیییلی زیبا بود.لذت بردم.😍😍😍

مریم
مریم
3 ماه قبل

ببین لیلا جان.حق بهت میدم که دوست داشته باشی باز خورد کار و انرژی که صرف میکنی رو ببینی،ول من خودم یک زن خانه دار هستم.با این که دیروز رمانت رو خوندم ولی اون زمان وقت نکردم که نظر بدم.
با این حال که وقت کم دارم، شده به خاطر نوشته های قشنگ یک رمان رفتم و اون رمان رو خریدم(چه آنلاین، چه بصورت چاپی)
نوشته شما هم با ارزش هست.
اگه برات امکان داره پارت ها رو تکمیل کن و یک جا برای فروش بزار،اگر نه تو رو خدا ادامه بده .اینجوری نصفه موندن خیلی بده😭

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط مریم
مریم
مریم
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

خیلی ماهی

سفیر امور خارجه ی جهنم
3 ماه قبل

عالی بود لیلا جونم خسته نباشیاینکه حسام شکاک شده حق داره گذشته ش باعث شده و رفتار ترگلم خوب بود ازش انتظار ی دعوای حسابی داشت😂و خب حسام کارش اشتباه بود بدون اینکه ترگل رو در جریان بزاره نگارو اورد خونهو به نظرم بهتر بود از قبل این داستان نگار رو به ترگل میگفت

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

قربونت برم❤🫂

Newsha ♡
Newsha
3 ماه قبل

سلام لیلا جونم🥲💋و بقیه بچه ها دلم براتون خیلی تنگ شده بود گفتم بیام یه سری بهتون بزنم:)

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

فداتشم🥺🧡دیدم خیلی وقته یه حالی ازتون نپرسیدم گفتم بیام یه حال و احوالی کنم بگم دلتنگتونم🥲
تو خوبی عزیزم؟

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

آرههه خیلی وقت شد🥲اولش به خاطر امتحان و این داستان ها بود این اواخر حال روحیم افتضاحه حوصله خودمم ندارم💔🙂
خدا رو شکر عزیزم🥰

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

ممنونم عزیزم🙂
نمیمونم زیاد؛یعنی نمیتونم بمونم دلم نمیذاره اصلا
ولی میام هر چند وقت یه بار یه سلامی میکنم یه کم صحبت میکنیم با هم دیگه نمی‌ذارم انقدر مدت بی خبری طولانی شه:)🥲

نازنین
پاسخ به  Newsha
3 ماه قبل

وای دختر تواومدی دلم برات تنگ شده بود نوشمک جونم خیلی کم پیداشدیا

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  نازنین
3 ماه قبل

سلاااام نازی جونمم🥺😍خوبی خوشگل خانم؟
دل منم برات تنگ شده بود🥲بهتری عزیزم حالت چطوره؟

نازنین
پاسخ به  Newsha
3 ماه قبل

خداروشکر خوبم من درگیر زندگیمم

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  نازنین
3 ماه قبل

شکر ایشالا خوب باشی همیشه🤍

نازنین
پاسخ به  Newsha
3 ماه قبل

♥️♥️♥️

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

قربونت🧡نه…حداقل الان نه

تارا فرهادی
پاسخ به  Newsha
3 ماه قبل

وااای نیوش باورت میشه بخدا همین الان اومدم ازت خبر بگیرم از لیلا خیلی نگرانتم بودم
دیدم کامنت گذاشتی خیلی خوشحال شدم
دلم برات حسابی تنگ شده بود🥺🥺

نازنین
پاسخ به  تارا فرهادی
3 ماه قبل

توخودتم نیستی ها کلا همه نیستیم چرا اینقدر سایت سوت وکورشده

تارا فرهادی
پاسخ به  نازنین
3 ماه قبل

من بخاطر امتحانات های جهش نبودم این چند هفته امروز آخریشو دادم
خدارو شکر تموم شدن 😊

نازنین
پاسخ به  تارا فرهادی
3 ماه قبل

بسلامتی ایشالا موفق باشی عزیزم

Newsha ♡
Newsha
پاسخ به  تارا فرهادی
3 ماه قبل

تارا خوشگله دل به دل راه داره گلم❤🥲منم همینطور واقعا برای همتون دلتنگ بودم

تارا فرهادی
پاسخ به  Newsha
3 ماه قبل

فدای تو گلی♥️😘

آلباتروس
3 ماه قبل

موندم چی بگم؟😐
حسام… برای یه لحظه ازش متنفر شم.

دکمه بازگشت به بالا
76
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x