رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part34

4.7
(35)

وارد خانه شد از دیدن جاکفشی خالی تعجب کرد
صبح به این زودی کجا رفته بودند؟
شماره احسان را گرفت و گوشی را کنار گوشش گذاشت
_ الو احسان؟
مامان _ احسان دستش بنده
_ مامان کجا رفتین شما ؟
مامان _ اومدیم وسایلو بزاریم باغ عموت بعد بریم خرید
_ بعد احیانا داماد جا نذاشتین؟
مامان _ مگه تو کجایی؟
_ خونه عمو
مامان _ پس کی تو ماشین خوابه ؟
_ ها؟
مامان _ ما صبح پاشدم اومدیم احسان گفت رفتی تو ماشین عمو اینجام که اومدیم گفت خسته بوده خوابیده تو ماشین
_ گوشیو بدین بهش
احسان _ جان؟
_ زر مفت میزنی با من هماهنگ کن
احسان _ دهنتو ببند دیشب کدوم گوری رفتی منکه میدونم کجا خسبیدی برو به جونم دعا کن که راستشو نگفتم آبروداری کردم
_ دروغ نگو
احسان _ خونه زن داداش خوش گذشت؟
_ احسان کثافت بازی درنیار
احسان _ الانم گند زنی بشین یه فکری کن جمش کنی فقط خداحافظ
_ خداحافظ
نامید گوشی را در جیبش گذاشت و خودش را روی مبل پرت کرد و خوابید 😐

چند ساعت بعد …
با احسان در پاساژ…

کت و شلوارش را پوشید تار موی سمج به پیشانی اش را برای بار هزارم به بالا داد
در اتاق را باز کرد
_ احسااان
احسان _ ها؟ پوشیدی؟ نوچ دربیار
_ بروبابا
احسان _ نههه دربیار
_ خسته شدم دیگه ول کن😫
احسان _ خاک بِسَر بهت نمیاد بیا این کرمی رو بپوش
_ خوشم نمیاد
احسان _ مهم نیس ولی میاد بهت
_ برا خواستگاریمم کرمی پوشیدم
احسان _ پس این مشکی بپوش
_ نه همین سورمه ای خوبه
احسان نگاهی به دورو برش کرد ناگهان وارد اتاق شد و در را بست
_ نه نه می پوشم
کت و شلوار مشکی را در سینه اش کوباند
احسان _ میمون !
_ میمون تویی گوریل !
احسان _ نگم به همه دیشب کجا بودی عقد و عروسیت باهم بره هوا
_ عهه توام یه آتو گیر آوردی سرویس کردی مارو
احسان _ زود بپوش لف ندی حال ندارم
_ جلوتو در بیارم خب برو بیرون
در را باز کرد و احسان را به بیرون هل داد که تا مرز زمین خوردن رفت
سریع در را بست
احسان _ وا کن …وا نمیکنی؟
چراغ اتاق خاموش شد !
_ خیلی بیشعوری خاک تو سرت نره روشن کن
که هیچ جوابی دریافت نکرد و اجباراً با نور گوشی کت و شلوار مشکی را پوشید و از اتاق خارج شد
رو به آینه قدی ایستاد
_ به به چه دوماد جذابیم من 😍
احسان _ ها ارواح عمت
_ تو خفه شو من با تو هیچ حرفی ندارم
بعد از حساب کردن هم از مغازه خارج شد احسان هم به دنبالش
گوشی اش زنگ خورد
_ سلام خانوم آیندم
کیمیا _ سلام آقای آینده چه خبر؟
_ هیچ سلامتی اومدم واسه دومادیم خرید کنم
کیمیا _ عه چه تفاهمی منم دارم واسه عروسیم خرید میکنم
_ کجایین؟
کیمیا _ پاساژ (…)
_ ماعم همونجاییم که
احسان _ نیاریشا
_ واسه چی؟
احسان _ میخوای لباس زیر بخری نمیشه دختر ببری تو که
_ ببند دهنتو
احسان _ راس میگم تازه ما..
_ احسان خفه شو
احسان _ باشه
کیمیا _ چرا با برادر شوهرم اینجوری حرف میزنی؟
_ ها؟
کیمیا _ زهرمار از برادر شوهرم معذرت خواهی کن وگرنه بله نمیدم
احسان _ الهی شهریار پیش مرگت شه نگا چه هوامو داره بسوز
_ من شوهرتما باید هوا منو داشته باشی
کیمیا _ نوچ نمیشه
_ داداشم … 🤣🤣🤣
کیمیا _ وا😂
احسان _ ولش کن آبجی بی تربیته😂
_ بابا من تا حالا پیش این سر خم نکردم اصن نمیتونم
کیمیا _ منم تا حالا بله سرعقد نگفتم نمیتونم
_ ببین داداشم بخشش از بزرگانه
احسان _ دستم ببوس
_ برو گمشووو
احسان _ آبجی بله ندی
کشمش ها طولانی شد و بلاخره با دست بوسی نوک انگشتی خاتمه یافت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

ستی کجایی😑🤦‍♀️؟

saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x