صندلی های مقدس پارت دوم
فصل دوم: سرزمین اِلِمینتوس
چشمانم را باز کردم، اما بلافاصله آرزو کردم که کاش نمیکردم. همهچیز غیرواقعی بود، انگار وارد نقاشیای سوررئال شده بودم. نفسم بالا نمیآمد. خاکی مرطوب و نرم زیر بدنم بود، اما بویش عجیب و سنگین بود؛ نه بوی معمولی خاک، بلکه چیزی شبیه بوی فلز سوخته و برگهای پوسیده.
به سختی دستم را روی زمین گذاشتم تا بلند شوم. انگشتانم در خاک فرو رفتند، اما حسی غیرمنتظره داشتم؛ انگار این خاک زنده بود، میلرزید، یا شاید حتی نفس میکشید. از جا پریدم و به اطراف نگاه کردم.
اطرافم پوشیده از تپههای عظیمی بود که انگار از زمین بیرون زده بودند. برخی از تپهها بهنظر میرسید در حال رشدند، همانطور که درختان رشد میکنند، اما آرام و سنگین. اینجا هیچ اثری از زندگی آشنا نبود. نه صدای پرندهای، نه باد، فقط سکوتی سنگین و عجیب که به گوشم زنگ میزد. آسمان بالای سرم زرد خاکستری بود، با لکههایی تاریک و بیحرکت، مثل نقاشیهایی که هرگز تمام نمیشدند.
درختانی در اطراف دیده میشدند؛ اگر میشد آنها را درخت نامید. تنههایشان پیچخورده و خاردار بود و برگهایی داشتند که بیشتر شبیه خاک خشکشده بودند. باد میوزید، اما برگها نمیافتادند؛ آنها در هوا پخش میشدند، به ذرات ریز تبدیل میشدند، و دوباره به هم میچسبیدند. این منظره بیشتر به تماشاچی هشدار میداد تا اینکه آرامش بدهد.
ترس وجودم را گرفت. دستهایم میلرزید و زانوهایم دیگر تحمل وزنم را نداشتند. هیچ توضیحی برای اینکه چرا اینجا بودم نداشتم. اینجا روستا نبود. اینجا سرداب نبود. اینجا… حتی زمین هم نبود.
اشکهایم خودبهخود جاری شد. به سختی توانستم نفس بکشم. چند قدمی به سمت تپهای برداشتم، اما قدمهایم سست بود. احساس میکردم هر لحظه ممکن است زمین زیر پایم فرو بریزد.
ناگهان صدایی آرام و موزون در هوا پیچید: «مهتاب…»
از جا پریدم. صدایش نه بلند بود، نه آرام، بلکه مثل نسیمی سرد از عمق وجودم عبور کرد. وقتی برگشتم، موجودی با شنلی بلند و طلایی روبهرویم ایستاده بود. چهرهاش در سایهی شنلش پنهان بود، اما نوری که از او ساطع میشد، به طرز عجیبی مرا میخکوب کرد.
قدم به قدم به من نزدیک شد. زمزمه کرد: «چه شده، دخترک؟ چرا میترسی؟ مگر نمیدانستی که یک روز اینجا خواهی بود؟»
دهانم باز بود، اما هیچ صدایی از آن خارج نمیشد. با دستهایم به عقب روی زمین خزیدم. او خم شد و با لحنی نرم و فریبنده گفت: «نترس… من برای کمک به اینجا آمدهام.»
بالاخره توانستم صدایی ضعیف از خودم بیرون بیاورم: «ش… شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟»
لبخندی که نمیتوانستم ببینم، اما حس میکردم روی لبهایش نشست: «اینجا سرزمین عناصر است. جایی که فقط برگزیدگان میتوانند قدم بگذارند. و تو، مهتاب… تو یکی از آنها هستی.»
حرفهایش بیشتر مرا گیج کرد. اشکهایم بند نمیآمد. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم: «نه… من اشتباهی اینجا هستم. من نمیخواستم اینجا بیام…»
او خندید، اما نه با مهربانی. صدایش انگار در اعماق زمین میپیچید: «هیچکس خودش نمیخواهد اینجا بیاید. اما تو، تو فراتر از چیزی هستی که تصور میکنی. به زودی همهچیز را درک خواهی کرد.»
گفتم: «من فقط میخوام برگردم… لطفاً کمکم کنین…»
او سرش را کمی کج کرد و گفت: «برگشت؟ چرا باید بخواهی به دنیایی برگردی که هرگز قدر تو را نمیدانست؟ اینجا سرزمینی است که در آن میتوانی به معنای واقعی خودت برسی. اما…» مکث کرد. صدایش کمی سردتر شد: «برای ماندن در اینجا باید قانون را بپذیری.»
دستش را بلند کرد و ناگهان اطرافم به تاریکی فرو رفت. فضایی سرد و سنگین که از هیچجا به نظر میآمد، مرا احاطه کرد. صخرههایی شناور در تاریکی دیده میشدند، و موجوداتی سایهوار، بدون شکل و بدون صدا، اما حضورشان را حس میکردم. هر بار که به آنها نزدیک میشدم، سرمایی وجودم را فرا میگرفت، مثل دستهایی که از پشت سر، مرا به عمق میکشیدند.
او ادامه داد: «این بُعد دوم است. جایی میان جهان تو و جهان ما. اینجا مکانی است که برای کسانی که از قانون سرپیچی میکنند در نظر گرفته شده. اگر رازت فاش شود و کسی بداند که تو از دنیای فانی آمدهای… اینجا تبعید خواهی شد.»
به سختی نفس کشیدم و گفتم: «چه… چه رازی؟»
او نزدیکتر شد و بهآرامی زمزمه کرد: «تو نباید به هیچکس بگویی که کیستی، از کجا آمدهای، یا چرا اینجایی. اگر چنین کنی، سرنوشتت در این تاریکی رقم خواهد خورد.»
دستش را پایین آورد و تاریکی به یکباره ناپدید شد. نور زرد دوباره همهجا را فرا گرفت. با صدایی آرامتر و ملایمتر گفت: «من کالیستا، فرشته راهنمای تو هستم. تنها هستی، اما من در کنار تو خواهم بود. به شرط آنکه قوانین را رعایت کنی.»
نگاهش، هرچند پنهان بود، مرا به لرزه انداخت. گفتم: «چرا… چرا من؟»
او لبخند زد. صدایش آرام اما همچنان فریبنده بود: «این را فقط زمان به تو خواهد گفت. حالا برخیز، مهتاب. سفرت آغاز شده است.»
سلام
لطفا عکس جدید بارگذاری نکنید از همین عکس برا بقیه پارت ها استفاده میشه
وای هرکدوم افتادن تو یه دنیا؟
منتظر پارت بعدی باشین😁
خیلی جالب هیجان انگیز 🤩 خیلی وقته رمان ها برام تکراری شده بودن ولی این یه چیز عجیب و جدید❤️