رمان صندلی های مقدس

صندلی های مقدس پارت پنجم

4.6
(11)

بخش سوم: سایه‌ای در قصر

نگاهم روی راهی که رفته بود خشک مانده بود، اما درونم غوغایی برپا بود. احساس می‌کردم انگار چیزی در این سرزمین می‌خواهد مرا خرد کند، مثل بادی که آرام‌آرام درختی تنومند را از ریشه می‌کَند. نمی‌دانستم باید چه کنم. هیچ‌کس نبود که راه را نشانم بدهد. حالا که تنها شده بودم، حرف‌های پسرک و کالیستا مثل چاقویی دو لبه در ذهنم تکرار می‌شدند. چرا حرف‌هایشان این‌قدر متفاوت بود؟

زانوهایم سست شده بود و حس می‌کردم اگر همین‌جا روی زمین بنشینم، شاید بتوانم برای لحظه‌ای از این فکرها فرار کنم. اما واقعیت مثل طنابی محکم دور گردنم پیچیده بود: چطور قرار است با این همه قانون زندگی کنم؟ چطور زنده بمانم؟ اصلاً چرا به این‌جا آمدم؟!

همین که به فکرهایم فرو رفتم، اشکی آرام از گوشه چشمم سر خورد. حس می‌کردم این اشک تنها چیزی است که می‌تواند سنگینی درد و نگرانی‌هایم را با خودش ببرد. اشک مثل مرواریدی کوچک روی گونه‌ام سر می‌خورد، اما وقتی به پایین رسید، نور غروب به آن جان داد و مثل الماسی درخشان شد. قطره آرام از روی چانه‌ام جدا شد و پیش از آنکه به زمین برسد، انگار تصویری از درونش زنده شد.

مردی با شنلی بلند، پنهان شده پشت دیواری خاکی. سایه‌ای محو و لبخندی که مکر و شرارت از آن فوران می‌کرد. نگاهش به جایی خیره بود، اما چیزی که می‌دید، برایم مبهم بود. تمام تنم لرزید. یک قدم عقب رفتم و دستم را به دهانم گرفتم. تصویر با چنان وضوحی جلوی چشمم جان گرفته بود که نمی‌توانستم باور کنم فقط خیالی بوده باشد.

“نه… این فقط توهمه…” زیر لب زمزمه کردم. پلک‌هایم را باز و بسته کردم تا آن تصویر محو شود. ولی اثرش هنوز روی دلم سنگینی می‌کرد، مثل سایه‌ای که دست از سرم برنمی‌داشت.

ناگهان صدای خش‌دار و سنگین باز شدن دروازه‌ای مرا از جا پراند. نگاه کردم. دو نگهبان با پیکرهایی بزرگ و زره‌هایی درخشان بیرون آمدند. چشمان تیز و عقابی‌شان بلافاصله مرا پیدا کرد. نفسم در سینه حبس شد. هنوز نتوانسته بودم تصمیم بگیرم چه کنم که با قدم‌هایی محکم به سمتم آمدند.

“نه… تو رو خدا، ولم کنید!” تقلا کردم، اما یکی از آن‌ها بازویم را محکم گرفت.
“بی‌فایده است، تو باید به قصر بیایی.” صدایش خشک و بی‌رحم بود.

همه توانم را جمع کردم و سعی کردم خودم را آزاد کنم، اما دستانشان مثل زنجیرهایی آهنی بود. به گریه افتادم، پاهایم روی زمین کشیده می‌شد و آن‌ها بی‌اعتنا مرا به سمت قصر می‌بردند. با هر قدمی که به قصر نزدیک‌تر می‌شدیم، حس می‌کردم طنینی نامرئی زیر پوست زمین می‌پیچد، مثل صدایی که مرا به سمت خودش می‌کشید.

وقتی به دروازه‌های قصر رسیدیم، دلم می‌خواست فرار کنم، ولی هیچ راهی نبود. مرا از میان راهروهای سنگی و سرد می‌بردند که بوی کهنگی و خاک داشت. با صدای لرزان گفتم:
“خواهش می‌کنم… من چیزی نمی‌دونم…” اما آن‌ها حتی نگاهی به من نینداختند.

در همین حین، صدای قدم‌هایی نرم از انتهای راهرو بلند شد. سرم را چرخاندم. زنی باشکوه و مغرور، با ردایی بلند و طلایی، به همراه دختری کوچک نزدیک می‌شدند. دخترک با چهره‌ای معصوم و چشمانی که انگار همه دردهای دنیا را می‌فهمید، با کنجکاوی به من نگاه کرد.

“این کیه؟ چرا گریه می‌کنه؟” صدای دخترک کوچک اما پر از دلسوزی بود.

یکی از نگهبان‌ها جواب داد: “مشکوکه، نزدیک قصر پیدا شد. شاید جاسوس باشه.”

دخترک اخمی کرد و دست مادرش را گرفت:
“مامان، این‌طوری نمی‌شه که. شاید گم شده باشه. نمی‌تونید همین‌طوری نگهش دارید.”

زن نگاهی طولانی به من انداخت. حس کردم دارد درونم را می‌بیند، انگار همه چیز را درباره‌ام می‌دانست. سرانجام پرسید:
“چرا گریه می‌کنی؟”

نمی‌دانستم چه بگویم. اشک‌هایم به سختی بند آمده بود. دخترک جلو آمد و آرام گفت:
“شاید می‌ترسه. مامان، می‌تونیم کمکش کنیم؟”

زن مکث کرد و سپس به نگهبان‌ها دستور داد: “رهایش کنید.”

بی‌اختیار روی زمین افتادم. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت. با صدایی لرزان گفتم:
“من… من جایی برای رفتن ندارم.”

دخترک دست کوچکش را روی شانه‌ام گذاشت و با مهربانی گفت:
“خب، اگه جایی نداری، همین‌جا بمون.”

زن انگار می‌خواست مخالفت کند، اما دخترک پافشاری کرد. سرانجام زن با اکراه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد:
“او را به یکی از اتاق‌ها ببرید.”

وقتی از زمین بلند شدم و به‌سمت اتاقی در قصر راهنمایی شدم، اشک‌هایم هنوز پاک نشده بود، اما جرقه‌ای از امید در دلم روشن شده بود. شاید اینجا سرنوشتم منتظر بود.

“آن‌که به روشنایی پناه می‌برد، باید بداند که سایه‌ها همیشه نزدیک‌تر از آنند که دیده شوند.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSH
HSH
1 ماه قبل

wowwwwwعالیییییییییی اما کم بود خواهههههش میکنم بیشتر بازر حتی اگه یک روز در میون هم میگذاری زیاددد بزارمتشکررررر اون کی بود توی اشکش دید؟؟

لیلا ✍️
1 ماه قبل

من داستانت رو نخوندم و شاید هم داستان‌های فانتزی جزو لیست مورد علاقه‌ام نباشه و این امری شخصی و سلیقه‌ایه؛ اما می‌تونم به عینی ببینم که چقدر توی نوشتن تبحر داری و خوشحالم که روز به روز نویسنده‌های کاربلد بیشتری به محیط فرهنگی اضافه میشن.
کارت درسته عزیزم😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x