رمان هیاهو

رمان هیاهو پارت ۱۰

3.8
(109)

رمان هیاهو

پارت ده

انقدری از ظهر پا برداشته بود که حتی نفهمید
کجاست؟
و چقدر بد بود برای یک دختری به این سن که اینطور در افکارش غرق باشد…
با تنه ای که به کتفش اصابت کرد دست از افکارش از برداشت و نگاهش افتاد به سنگ فرش و درخت های رشیدِ خیابانی که در آن ایستاده بود
نام این خیابان را نمی دانست ولی حس خوبی از همه چیزش دریافت می کرد .
از آن مردی که با کلاه افتابی بادکنک های رنگاوارنگش را می فروخت .
و بچه هایی که هر کدام طلب یک چیز می کردند …
یکی بستنی، یکی اسباب بازی و یکی هم بادکنک های مرد را …
روی صندلی کنار خیابان نشست تا بهتر همه چیز را بنگرد ..
می شنید دغدغه های مردم را،
یکی از پول کم دم می زد و یکی از نبودن دوستش در سرقرار ، یکی هم با هنذفری قدم می زد..
دلش می خواست اسمِ‌ این خیابان پر شور که بافتِ معماری خوبی هم داشت بداند ولی فعلا اسمی دستیگرش نشده بود

_ آره آره من تو ارمم . روی یکی از همون صندلی ها نشستم فقط زود بیا!

نیم نگاهی به دخترِ مو بنفشی که کنارش جا گرفته بود انداخت . مقنعه مشکی رنگش دورِ گردنش افتاده بود و گوشیِ مشکی رنگش را در دستش می فشرد…
از صحبت های دخترکِ مو بنفش فهمیده بود اینجا خیابان “ارم” است و چه زیبا بود این محله از شهرِ راز

*******

_ مامان بیا یه چیزی بخور حداقل ! رنگ به رو نداری !

رقیه بی توجه به  نگرانی دخترش ، زیر لب هیوا را نفرین می کرد و یکدفعه از جا می پرید و بلند بلند می گریست ..
گهگداری هم  برای ماهسان لعنت و نفرین می فرستاد …
جامه ی مشکیش پر از ردِ اشک بود . اشک از سرنوشتِ شومی که پیش رویش بود …

_ دایی از صبح هی حالش بد میشه و گریه می کنه

انگار رقیه نمیخواست نبودنِ طلا ها و اموالش را باور کند  .انگار شمشیر بسته بود از قانع شدن

_ رقیه ! رقیه

انقدر رقیه رقیه در فضا پیچید که تحملِ رحیم هم به مرزش رسید و دستش روی گونهِ خواهرش نشست . و صدای مهیبِ سیلی در فضای خانه پژواک شد ..

_ رقیه به خودت بیا زن . الان اون کثافت پولاتو و برده مهم نیست . مهم اینه که الان پیداش کنی تا با اردلان ازدواج کنه ! چون بعد از ازدواج اونا بالاخره اون اموالت گیرت میاد . حتی بیشترش..

رحیم راست میگفت..
الان باید بر می خاست و مو به موی این روستا و اطرافش را به دنبالِ هیوا می گشت …
این درستش بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha ...

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
39 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

خییلییی
ویو ها که اصلا عالی!

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

اگه فردا پارت بدم گاوم😑

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اوووللییننن

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

یعنی آشغال تر از رقیه گاو تر از رقیه تو زندگیممم ندیدم من🤬

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

سعی میکنم😂🤬

sety ღ
7 ماه قبل

چقدر رو مخن همه تو رمانت ضحی😂🤦‍♀️🤬

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

روی همون اسمی که با هم انتخاب کردیم؟😂🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

راستی دست پسرت اوف شد پانسمان کردی براش؟🤣🤣🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

برو ماچش کن بگو بزرگ شدی یادت میره🤣
یکی هم بزن تو دهنش از طرف من

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

برووو بابااا پسرت نهایت واکس کفشمه😏😏🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

بیا جلو با لشکرت همه رو جوری گاز میگیرم🤣😂😏

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

نوشمک دقیقا همین قدر وحشی🤣😂😂
بخوام گاز بگیرم به هیچ کس رحم نمیکنم🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

میشه بیایی تایید کنیییی
حالا ی روز زودتر پارت دادما🤣🥺

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

همین بیست مین پیش دادی ک😂😂

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خسته‌نباشی موچتری الان دستم بنده بعد میخونم نظرمو میگم

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بودش بزه خودم 😘💜
خسته نباشی😍😘

لیلا ✍️
7 ماه قبل

زنیکه عفریته حیف اسم مادر که روش باشه😑😤

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

حالم از رقیه بهم میخوره😡🤢
زنیکه بیشعوررررر🤬
بیچاره هیوا دلم واسش میسوزه😥🥺
عالی بوددددد✨️🤍😃

saeid ..
7 ماه قبل

زیبا بود خسته نباشی

admin
مدیر
7 ماه قبل

سلام
نویسنده عزیز لطفا عکس آپلود نکنید همون عکس اول گذاشته میشه

دکمه بازگشت به بالا
39
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x