رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۳

4
(168)

کمی خیره نگاهم می‌کند و بعد آرام از کنارم میگذرد

صدای بسته شدن درب خانه که به گوش می‌رسد قطره اشکی بر گونه‌‌ام میچکد

کاش می‌توانستم چشمانش را باور کنم

کاش حداقل حالا برنمیگشت

شاید کمی زودتر

زمانی که کوروش و هلیا زنده بودند

آخ کوروش

آخ که برادری کرد برایم این مرد

تنها کسی که از حضور او خبر داشت

هرگز روزی را که رفتن آرمان را فهمید از خاطر نمی‌برم

(با تمام حواس به آهنگ گوش سپرده‌ام

《آخر خطم و اولش هم تو

گفت تا ابد پیشتم چه زود ابدش عفو خورد

معتاد نگاهتم نسخشم خب

میکشم چشاتو، بغلشم گل

دل دادم به عبارت یه عشق

یعنی سوختن اینو چشاتم که نوشت

بعدِ تو همه جا جهنمه واسم

انگار بغلِ تو شده برام سفارت بهشت

همه غُرای بیخودم بیبی سرِ تو میشکست

انگار همه یه جواریی دیگه بعدِ تو ریسکن

چشاتو میخرم غمشو بیشتر

دیگه حرفی نمیمونه وقتی برا تو نیستم

عشقمونو باختی فقط به یه لحظه هوس

تقصیرِ تو نی همه شدن هرزه پسند

بیبی جدایی خب شده قانونِ این راه

ولی هنوز دلم آرامش وارونه میخواد

اگه دلت نمیاد، بزار خیالت بیاد

هنوز تووی گوشم دارم صداتو نیاز

گفتم برو اگه زده چشام تو رو

رفتی و الان یه سال شدو

نیستی که ببینی

من موندم با یه قلب بنفش

قلب بنفش_علی اردوان》

صدای آهنگ که قطع می‌شود از حال و هوای خود بیرون می‌آیم

نگاهی به کوروش می‌اندازم و اشک هایم را پاک میکنم

_عه………………کی اومدی؟

دست به سینه به دیوار تکیه میدهد

کوروش_از همون موقعی که داری با این آهنگ اشک می‌ریزی…………….چیشده؟

سرم را پایین می‌اندازم

_هی…..‌….هیچی

با قدم های آرام به سمتم میآید و روبه‌رویم بر روی تخت می‌نشیند

کوروش_از کی تا حالا دروغ‌گفتن یاد گرفتی؟

دستش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بالا می‌آورد

کوروش_تا نگی چیشده که نمیزارم بری بیرون،اگرم نری بیرون هلیا میاد اینجا تا موقعی هم که نفهمه چیشده ولت نمیکنه…………..حالا بگو ببینم چیشده؟

کمی این پا و آن پا میکنم و در آخر می‌گویم

_اون پسره که یه‌بار باهم دیدیمون

کوروش_میگفتی دوسش داری……….خب؟

صدایم از بغض میلرزد

_رفت

بغضم می‌شکند و اشک هایم بر روی گونه‌ام می‌ریزند

دستم را بین دست های مردانه‌اش می‌گیرد

کوروش_یعنی چی رفت؟

صدای هق هقم را به زحمت کنترل میکنم

_گفت……………گفت نمیتونیم باهم باشیم……………رفت

با کمی مکث صورتم را با دستانش قاب می‌گیرد و خیره به چشم‌هایم آرام لب میزند

کوروش_گریه نکن هلما……………اون اگه ارزش اشکاتو داشت نمی‌رفت…………..یادته بهت می‌گفتم توی دانشگاه،بیرون، عین بقیه با پسرا ارتباط داشته باش تا بهتر انتخاب کنی…………..تو اونو انتخاب کردی اما انتخابش نبودی،پس ارزش اشکاتو نداره،واسه‌ی کسی اشک بریز که واست گریه کنه نه کسی که براش مهم نیستی)

کاش بود

کاش آنقدر زود نمی‌رفت تا شاید باز هم او بتواند حال خرابم را آرام کند

با حرف‌هایش

با برادرانه هایش

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

آرمان

پشت فرمان مینشینم و سرم را بر روی فرمان می‌گذارم

آن روزها چه کودکانه فکر میکردم که می‌توان با رفتنم فراموشش کنم

اما نمی‌دانستم هلما خیلی قبل‌تر راهش را در قلبم باز کرده

دختر زیبایی که اکثر پسران دانشگاه افسری را پس‌زده بود

مرا انتخاب کرد

منی که بد کردم به‌ او

کاش می‌توانستم راضی‌اش کنم تا حرف‌هایم را بشنود

تا به امروز در دانشگاه میدیدمش اما نمیتوانستم جلو بروم

آخ که امروز با دیدن موهای پریشانش موقع جمع کردن ظروف قلب بیچاره‌ام ضربان گرفت

دلم تنگ است برای لمس ابریشم موهایش

برای ناز صدایش

برای هلمایی که آبی چشمانش پر از احساسات بود

کلافه استارت میزنم و به سمت مقصدی نامعلوم میرانم

فردا در دانشگاه باز هم سعی میکنم با او حرف بزنم

در حیاط دانشگاه منتظر اتمام کلاسش هستم

امیدوارم زمانی که به سمتش میروم پرخاش نکند

بادیدن او که مانند همیشه تنها پا به محوطه دانشگاه می‌گذارد و درحال قرار دادن چیزی درون کوله‌اش است به سمتش میروم

با دیدنم اخمی بر چهره‌اش می‌نشاند و از کنارم عبور می‌کند که به سرعت بازویش را در دست می‌گیرم

نگاه پر خشمش را به چشمانم میدوزد و بعد نگاهی به بازویش که در بند انگشتم اسیر شده‌است می‌اندازم

هلما_دستتو میکشی یا آنقدر جیغ بزنم حراست دانشگاه بیاد

دستم را آرام عقب میکشم

از هلمایی که برق نفرت درون چشمانش میدرخشد هیچ کاری بعید نیست

میخواد مجدد از کنارم بگذرد که اینبار جلویش می‌ایستم

نفس را کلافه فوت می‌کند

_میخوام باهات حرف بزنم

به چشمانم نگاه می‌کند

هلما_من نمیخوام

_چرا؟

هلما_چون ازت بدم میاد

آنقدر از همین جمله چهار کلمه‌ای اش در بهت هستم که رفتنش را متوجه نمی‌شوم

گویی راه طولانی برای به دست آوردن هلمای گذشته‌ها پیش رو دارم

نظرتون راجب این پارت؟😉😉

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

داستان خیلی قشنگیه عزیزم👌🏻😍

ای کاش کوروش و هلیا زنده بودن💔💔

حلما حق داره چنین برخوردی با آرمان بکنه به هر حال بدون هیچ منطقی گذاشت و رفت ولی کاش بهش یه فرصت حرف زدن بده تا بفهمه به خاطر چی اون موقع ترکش کرد

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
9 ماه قبل

عالیههه🥺💜

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

عالیییی

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

غزاله جون میشه رمان دیازپام را بزاری مرسی😙😙❤

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

عالیبییی👈❤❤❤❤👉

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

کاش هلیا و کوروش نمیمردن🥲
عالی بود عزیزم❤
من به هلیا حق میدم اینطوری با آرمان رفتار کنه چون بی دلیل گذاشتش و رفت
وای خدا، چقد من آهنگ قلب بنفشو دوس دارم و چقدم خاطره دارم باهاش🥺

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  Ghazale hamdi
9 ماه قبل

قربونت عزیزم
آره خیلی قشنگه منم قفلیم بود قبلا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
9 ماه قبل

رمان دیازپام پارت ۳۸ رو بزارررررر
طولانی تر بنویس تروخدا

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

امروز پارت ندارین عزیزم اینجا ،رمان وان

Ghazale hamdi
Ghazale
پاسخ به  خواننده رمان
9 ماه قبل

ببخشید من دو روز اینترنتم قطع بود و گوشیم به مشکل خورده بود اما از امروز پر قدرت بر میگردم😘🥰

Sannnaaa
Sannnaaa
9 ماه قبل

اسم کوروش و هلیا منو یاد وانتونز انداخت
نگو که قصدی داشتی غزل خانوم؟😂🤨😂

Ghazale hamdi
Ghazale
پاسخ به  Sannnaaa
9 ماه قبل

قصدی نداشتم عزیزممم😘🥰

sannnaaa
sannnaaa
پاسخ به  Ghazale
9 ماه قبل

شوخی کردم قربونت 😂💛

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  Sannnaaa
9 ماه قبل

وای آره
مخصوصا منی که فن شونم

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
دکمه بازگشت به بالا
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x