یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت هجده

4.8
(41)

«صورت اول»
پوف بلندی کشید و به نقطهٔ نا معلومی خیره شد،نیاز داشت تنها باشد،تنها باشد تا به پیامد افکارش،فکر کند.
بنابراین،دست راست اش را میان جیب جین زغالی رنگ اش کرد و گوشی اش را بیرون کشید،چندین تماس بی پاسخ از مهرشاد و یوتاب داشت..نفسی گرفت و روی نام مهرشاد کلید کرد،گوشی را به گوش اش نزدیک کرد و به بوق که های انتظار گوش داد؛ هنوز سومین بوق را گوش نداده بود که صدای معترض مهرشاد در گوش هایش پیچید:

_کجایی هاوش؟چهار ساعته منتظریم!

هاوش که حوصلهٔ توضیح دادن را نداشت گفت:

-یه کاری پیش اومده برام نمی تونم بیام،معذرت خواهی کن از بچه ها،از طرف من.

مهرشاد دلخور پژواک کرد:

_این مهمونی به خاطر توعه؛نه من!

هاوش ناراحت از دلخوریِ مهرشاد زمزمه کرد:

-نمی شه بیام،فردا حرف می زنیم مهرشاد؛فعلا.

«سیران»
دستی روی سنگ سرد مزار پدرم کشیدم و به آرامگاه عزیز تریم خیره شدم،اسم زیبای پدرم و چهرهٔ مهربونش روی سنگ مشکی رنگ دهن کجی می کرد و،واقعیت تلخ نبود پدرم و مثل پتک تو سرم می کوبید!
آب دهنم و برای صافی گلوم قورت دادم و آروم نجوا کردم:

_سلام بابایی خوبی شما؟ببخش که خیلی وقته بهت سر نزدم«لبخند تلخی زدم و ادامه دادم:»می بینی چقدر بزرگ و خانم شدم؟«با صدا خندیدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:»راستی،بابا دیگه آلوچه و لواشک نمی خورم!آی،آی خیلی هوس کردمااا..«آروم خندیدم و به غرورم،مقابل پدرم اجازهٔ شکستن دادم و اشکهای رقصون روی گونم و پس نزدم و با همون گونه های خیسم ادامه دادم:»ولی کسی نیست که وقتی قهر کنم باهاش برام خوراکی بخره و هرروز برای اثبات دوست داشتنش یه ماچ رو پیشونیم بکاره و یه بسته آلوچه و ترشک بهم هدیه بده…

نفسی گرفتم و به نیمهٔ تاریک بدنم رجوع کردم:

_بابا من دیگه دختر نیستم!چه نجاست بزرگی،چه خفتِ عظیمی نه؟من چه دختر نجس و کثافتی ام نه؟

هق هق آرومی کردم و به سنگ مزار پدرم چشم دوختم،کاش من همراه پدرم تو پونزده سالگی جون می دادم ولی همچنین چیزی و از زبون خانواده م نمی شنیدم..نیاز داشتم به یه ریکاوری برای ادامه دادن،برای قویی ادامه دادن..اصلا شاید قسمت منم همین بوده!شاید باید یه مادر 23ساله برای سه تا بچهٔ از خودم بزرگتر میشدم!
آب بینیم رو بالا دادم و خودمو بغل گرفتم من کی با قسمت کنار اومده بودم که حالا بیام؟زانوهام سمت خودم بالا آوردم و دستام و محکم دورشون حلقه کردم و با غم عمیقی که پوست و استخوانم و می سوزوند اشک ریختم،من ازدواج نمی کنم!!!من نمی تونم تحمل کنم!زجه هام و بین زانوهام خفه کردم و تو آغوش گرم خودم اشک ریختم…

نفس عمیقی کشیدم و با همون حالت هق هق به خودم تشر زدم:

_ چته دختر ؟چرا زانوی غم بغل گرفتی؟! چرا به خودت ضعف نشون میدی؟؟ گریه نکن دیوونه! می‌گذره، تموم میشه، تحمل کن‌… آفرین!! همینه!!! بلند شو؛ بلند شو، به خاطر خودت شهرو به هم بریز!!

سرمو بلند کردم نفس عمیقی کشیدم و با بازدم کوتاهی بیرون فرستادم،دستام و رو زانوهام گذاشتم و از جام بلند شدم..
دستی زیر چشمام کشیدم و رد اشک های خشک شدم و پاک کردم.

من دختری نبودم که به راحتی پاپس بکشم..من سیران بودم،من بیدی نیستم که با این تند بادا بلرزه!

دستامو تو جیب پالتوم گذاشتم و گوشیم و بیرون کشیدم،پول همراهم نداشتم تا،تاکسی بگیرم پس مجبور بودم یه راه طولانی رو پیاده برم پس به یه آهنگ واسه پَرت کردن ذهن خسته ام نیاز داشتم،دکمهٔ کنار گوشی رو زدم و رمز و باز کردم ، بک گردانم عکس باب اسفنجی و پاتریک بودن همیشه رفاقت اونا بهم وایب خوبی می داد..رو پلی لیستم آهنگام کلید کردم و اولین آهنگ انتخاب کردم،رو بخش تکرار گذاشتم و گوشی رو به جیبم برگردونم،دستامو تو جیبام مشت کردم و تو سکوتِ،تک و توک خیابون تو ساعت 1:00بامداد مشغول قدم زدن و آهنگ گوش دادن شدم…

متن آهنگ:
بارون پشت شیشه رفته و دیگه نیست که دست کنه تو موهام واسم ●♪♫
بگه چرا موهات خیسه؟ ●♪♫
اصلا حق با توئه من بد! ●♪♫
خیابونها چقدر سردن! ●♪♫
دارم از اون کوچه رد میشم که تو رو توش بغل کردم… ●♪♫
دیوونه من روانیتم اینو میدونن همه! ●♪♫
ای وای که میگن دلت قید منو زده… ●♪♫
ای کاش دوباره بشی بیقرارم لعنتی من به جز تو کسی رو ندارم… ●♪♫
دیوونه من روانیتم اینو میدونن همه! ●♪♫
ای وای که میگن دلت قید منو زده… ●♪♫
ای کاش دوباره بشی بیقرارم لعنتی من به جز تو کسی رو ندارم… ●♪♫
اگه یه روز نبینمت این دلم دق میکنه! ●♪♫
این دیوونه بدون تو این شهرو ول میکنه ●♪♫
هرچی میخوان پشتت بگن چشامو میبندم! ●♪♫

من که فقط تو رو میخوام اونا نمیفهمن… ●♪♫
رد میدم بدون تو ●♪♫
گلهای باغچه دارن زرد میشن به جون تو! ●♪♫
بگو من کجا برم این روزها بدون تو؟ ●♪♫
من همونم که خیلی زود واست غریبه شد ●♪♫
دیوونه من روانیتم اینو میدونن همه ●♪♫
ای وای که میگن دلت قید منو زده! ●♪♫
ای کاش دوباره بشی بیقرارم لعنتی! من به جز تو کسی رو ندارم… ●♪♫
دیوونه من روانیتم اینو میدونن همه! ●♪♫
ای وای که میگن دلت قید منو زده… ●♪♫
ای کاش دوباره بشی بیقرارم لعنتی من به جز تو کسی رو ندارم… ●♪♫

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

کیارش بغل
…………………………………….
آهنگ روی دور سوم بود که صدای بوق ماشینی اخمام و تو هم کرد،قطعا مزاحم کم بود امشب.

_خــان.نومیــی،ک.کجا تنها،تنها؟؟

با صدای پسر جوونی که انگار هم مس*ت هم سن کمی داشت دستمو رو دکمهٔ تنظیم صدا بردم و صدای گوشیم و تا آخر زیاد کردم،حوصلهٔ درد سر نداشتم پس سرعت قدم هامو تندتر کردم و سمت سوپر مارکت سر خیابون حرکت کردم،اما دست بردار نبود و دنبالم میومد هیچوقت مردارو درک نکردم!یه مشت موجود هَول که طبق هوای نفسشون رفتار می کنن!

پوزخند کوتاهی زدم و به راهم ادامه دادم

_بان،ووو،چرااااا نظری به ما ن،می،کنییی؟؟

دندونام و با حرس روی هم سابیدم و با نا امیدی به مردی نگاه کردم که کرکرهٔ مغازه شو پایین میاره،واو،عجب شانسی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
8 ماه قبل

زمانت خیلی قشنگه 👈❤❤👉چرا تند تند پارت نمیزاری؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

سیران شانس نداره کلا 🤣🤣💔
میشه زودتر پارت بذاری؟🤣

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x