رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۵۰

4.5
(342)

# پارت ۵۰

_ خانم دم در کارتون دارن.

کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. شنلم را دورم انداختم .

_ ممنون ایزابل، برو به کارت برس.

از ساختمان بیرون رفتم در حیاط عمارت پسر جوان شیک پوشی ایستاده بود.

او را تا به حال ندیده بودم. به طرفش رفتم.

_ سلام گفتن با من کار داشتید.

سرش را بالا آورد و به نگاهم چشم دوخت.

_ از دیدارتون خیلی خوشبختم گلچهره خانم.

شانه ام را کمی بالا انداختم.

_ ممنون ؛ اما من شما رو به جا نمیارم.

دستش را درون جیب های کتش کرد.

_ من آراد هستم، دوست کامیار.

_ اسمتون رو از زبون پسرعموم زیاد شنیده ام.

_ راستش من به کمک شما نیاز دارم.

شنل را بیش‌تر به خودم چسبانیدم.

_ چه کمکی از من بر می‌آد؟

_ توضیحش یکمی سخته ممکنه ازتون خواهش کنم تا جایی همراهم بیایید .

_ من واقعا دلیل حضور شما رو این هم اینجا، نمی‌فهمم.

_ ازتون خواهش می‌کنم. همراه من بیایید گره این مشکل فقط به دست شما باز میشه.

_ بسیار خب اجازه بدید چند لحظه دیگه برمی‌گردم.

بعد از تعویض لباس هایم سوار ماشین آراد شدم.

استارت زد و حرکت کرد.

_ این چه مشکلی که به دست من باز میشه؟

_ شما از کامیار و حال روزش خبر دارید.؟

صورتم را به طرف پنجره برگرداندم.

_ خبری ندارم، فقط می‌دونم بابا تردش کرده.

_ اون اصلا حال و روز خوبی نداره، من می‌دونم گناه کامیار خیلی بزرگه ؛ اما این هم می‌دونم که اون شمارو خیلی دوست داره.

تلخ خندیدم.

_ دوستم داشت و بهم خیانت کرد ؟ کامیار به من تعلقی نداره اون الان یک تو راهی داره.

_ راستش من خیلی به این داستان مطمعن نیستم.

_ منظورتون چیه؟

_ من بعید می‌دونم مانلیا باردار باشه.

گنگ به روبه رویم خیره شده بودم‌.

_ من یک روانشناسم و از خیلی قبل با احوالات مانلیا آشنایی دارم. چیزی که من دیدم و باتوجه به آزمایش هایی که انجام شده
مانلیا باردار نیست فقط از نظر روانی یک حس تلقین بارداری داره.
و اون قدر این روند و اختلال قوی شده که اون همه علائم بارداری رو حس می‌کنه.

اگه رابطه‌ای هم بوده باشه به بارداری اون دختر منجر نشده.

هضم تمام چیز هایی که شنیده بودم برایم سخت بود.

_ شما مطمعن هستید؟

_ تقریبا مطمعنم.

_ کامیار می‌دونه؟

_ اون داغون تر از این حرف ها است. جدایی از شما اون رو تبدیل به یک مرده متحرک کرده.

شیشه ماشین را پایین کشیدم، انگار نفس هایم به شماره افتاده بود.

این‌بار اما، قطرات اشک از چشمه ی دل سیاهم، بر کویر چهره ام می‌بارد.

این‌بار؛ اما امیدوار و تهی از امید.

امیدوار برای داشتنت همیشگی ات در رویایم و برای داشتنت در کنار خود، تهی از امید!
می‌بینی جان من.
می‌بینی؟
قلبم نیز دیگر؛ توان ایستادن را ندارد از سنگینی غمی که در دلم نهادی.

آری، پرم از دلتنگی، دلتنگ چشمانت،عطرتنت.
و اما چیست این حسِ گران که قبل از تو،با آن آشنا نبودم.
دلم می‌گرید عزیزمن، می‌گرید برای تو صاحب قلبم، برای تویی که خواسته ی منی و من؛همانند مهره ای شطرنج برایت می‌مانم.

در صفحه ی زندگیت،مداوم جابه جا خواهم شد.
دریغ ازاین‌که، سربازی بیش نیستم و انتخاب تو،یک سرباز ساده دل نخواهد بود.

………………….

آراد کنار همان کلبه‌ای که قبلا آمده بودم نگه داشت.

هجوم یک باره خاطرات ، قلبم را به درد آورد.

‏یک خاطره گاهی می‌برد و می‌چسباندت سینه دیوار
اسلحه را می‌گذارد روی شقیقت و سه تا تیر خالی می‌کند در مغزت
همین‌قدر وحشی و بی‌رحم .

با صدای آراد به خودم آمدم.

_ بیا بریم داخل.

قدم‌های لرزانم را به طرف کلبه برداشتم.

چقدر باید بگذرد ؟
تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟
و چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟.

بوی دود سیگار تمام کلبه را پر کرده بود.

آراد پنجره ها را باز کرد تا هوا کمی عوض شود.

_ مگه بهت نگفتم می‌خواهم تنها باشم.

پشتش به ما بود و من را هنوز ندیده بود.

آراد: دیگه وقتشه از لاک تنهایی‌ات بیای بیرون.

کامیار: از این جا برو نمی‌خواهم مراقبم باشی.

آراد به طرفش رفت و قاب عکسی که در دستانش بود را از او گرفت و روی میز گذاشت.

آراد: چی می‌خوای از جون این قاب عکس؟ حواست نیست چقدر اذیتش کردی.

کامیار: حواسم نبود چقدر دوستش داشتم.

سیگارش را روشن کرد.

آراد: حداقل به احترام مهمون سیگارت رو خاموش کن.

به طرفم برگشت. و سیگار از دستش به زمین افتاد.

باورم نمی‌شد، مرو روبه رویم کامیار باشد.

چقدر شکسته بود.

موهایش بلند و آشفته بود و ریش هایش حسابی بلند شده بود.

زیر چشم‌هایش گود افتاده بود.

بریده بریده صدایم کرد.

کامیار : گل چهره.

اشک از گوشه‌ی چشمم شروع به غلتیدن کرد.

آدم ها گاهی

چوب اشتباهاتشان را جایِ دیگری می‌خورند.
جایی که حتی فکرش را هم نمی‌کنند.
حواس‌شان نیست
چوبی که به احساس و زندگیِ دیگران می زنند. تاوان دارد.
این دل شکستن ها، این بی انصافی ها،
این بازی دادن ها.

همه اش تاوان دارد.

به طرفش قدم بر داشتم.

آراد ما را تنها گذاشت.

_ با خودت چی‌کار کردی پسر عمو؟

_ خودتی یا باز هم دارم تو خیالم باهات حرف می‌زنم.

دستم را روی صورتش گذاشتم.

_ من واقعی تر از هر خیالی‌ام.

_ فکر نمی‌کردم که…

میان حرفش پریدم.

_ که به دیدنت بیام ؟ من به خواست خودم این‌جا نیومدم.

نگاهش را به چشم‌هایم دوخت.

دستش میان امواج موهایم فرو رفت.

_ می‌دونم که از من بدت میاد و متنفری.

حق داری منم حتی از این خود کثافت و لجنم بدم میاد.

بهم نگاه کن، ببین که چطور با رفتنت شکستم.

چیزی از اون کامیاری که می‌شناختی باقی نمونده.

بغض در گلویم پیچیده بود.

دلشکسته که باشی ساده ترین حرف هاهم اشکت را در می‌آورد.

_ وسط تمام بغض‌هایی که شبونه می‌اومد می‌چسبید کنج گلویم کجا بودی؟

تو تمام روز هایی که جای خالیت همه جا باهام بود.
تصویر خنده‌هات از جلو‌ چشمام نمی‌رفت . کجا بودی؟

وقتی که دست هات نبود تا قفل بشن تو دست‌هام .
نبودی وقتی دلم برای شنیدن اسمم با
صدای تو تنگ شده بود .

اون لحظه‌ای که روی بلندی صخره‌ی کنار دریا ایستاده بودم و دست هایم رو باز کرده بودم بوی دریا رو می‌کشیدم تو ریه‌هام .
هی بو می‌کشیدم تا بوی عطرتو بوی تنت رو دریا با خودش بیاره .

همون لحظه که چشم هام رو بستم و فقط دو تا دست هات رو آرزو کردم که بپیچه دورِ تنم .
مثل اون پیچک هایی که هی می‌پیچن به دیوار خونه‌های قدیمی ؛ تو نبودی . تو دیر اومدی .

اون قدر دیر که حتی الان هم تو تنهایی هام برات جایی باقی نمونده.

صورتم خیس شده بود.

_ رفتم چون نمی‌تونستم، چون تحمل دیدنت رو کنار یکی دیگه نداشتم.

این ظلمی بود که خودت در حقمون کردی.

این تو بودی که من رو از خودت گرفتی.

بودن این‌جام رو پای بخشیده شدنت نزار.

دوستت یک حرف هایی زد که امیدوارم راست باشه.

به خودت بیا کامیار، ابن گندی بود که خودت به زندگی جفتمون زدی.

به خودت بیا و برای درست شدن این ویرونه یک کاری بکن.

اگه بی گناهی ات بهم ثابت شد اون وقت که در مورد فسخ صیغه مون تصمیم می‌گیرم.

من برگشتم کامیار ؛ اما اون گلچهره سابق نيستم.

باید بدونی، تو این قلب لعنتی من ریشه عشق و احساسات خشکیده.

باید بدونی من متنفر شدن از آدم ها رو بلد نیستم
فقط یک دفعه برام بی اهمیت می‌شن ،دیگه نگرانشون نمی‌شم.

متنفر شدن رو بلد نیستم ولی،
بیخیال شدنو خوب بلدم.

اگه می‌خواهی بپرسی چطوری اینقد قوی شدم
بهت باید بگم اون آدمی که من بهش نیاز داشتم بهم یاد داد که من به هیشکی نیاز ندارم.

با تردید نگاهم کرد.

_ از چی حرف می‌زنی ؟

آب دهنم را قورت دادم.

_ آراد می‌گه مانلی باردار نیست.

روی زمین نشست.

_ یعنی همه‌ی این مدت بازیم داده بود.

آه عمیقی کشیدم.

نگاهم به انار های خشکیده‌ تزئینی که گوشه پنجره چیده شده بود افتاد.

عمه شکوه همیشه می‌گفت شهریور عاشق انار بود

اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد

آخر انار شاهزاده باغ بود
تاج انار کجا و شهریور کجا؟!
انار اما فهمیده بود.
می‌خواست بگوید او هم عاشق شهریور است
انار هر بار تا می رسید.
فرصت شهریور تمام می شد
نه شهریور به انار می رسید
و نه انار می‌توانست شهریور را ببیند
دانه های دلش خون شد و ترک برداشت
سال هاست انار سرخ است.
سرخ از داغی و تندی عشق
و قرن هاست شهریور بوی پاییز می دهد.

( کامنت یادتون نره❤️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 342

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
5 ماه قبل

100 امتیااااز😍💋
متن آخرش رو خوندم خیلللییی زیبا بودد مائده جان🥲💋

Mahdie
Mahdie
5 ماه قبل

واییییییییییی یعنی گلچهره کامیار رو میبخشه؟ خیلی عالی بود

لیلا ✍️
5 ماه قبل

چقدر قشنگ بود😥 احساسات گلی و کامیار رو با بند‌ بند وجودم احساس کردم، واقعاً برای داشتن چنین قلمی بهت تبریک میگم⭐

آلباتروس
5 ماه قبل

وااای عجب پارتی
متن اخرت واقعا قشنگ بود
خدا قوت

Tina&Nika
5 ماه قبل

زیبا ترین رمانی که تا الان خوندم😊😊😍😍👏🏻👏🏻

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

😊😚😘

Fateme
5 ماه قبل

واقعا قشنگ بود خیلی خسته نباشی عزیزم
خیلی پارت زیبایی بود

camellia
camellia
5 ماه قبل

خیلی خوب و عالی و احساسی و امیدوار کننده بود.مرسی مائده جون.😘

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

بند اخر رمانت خیلی زیبا بود و خیلی غم انگیز:)
موفق باشی گلی❤

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x