رمان هرج و مرج

رمان هرج و‌مرج پارت 14

4.4
(70)

– منو نگا نورا…

با سردرگمی نگاهش را به اهورا میدوزد..

– نباید بری ! دور تورجو باید خط بکشی نورا .. بسه هر چقدر به پای من سوختی.. دیگه رو پای خودم وایسادم نورا.

سپس با ذوق لب‌میزند

– مگه تو نبودی که گفتی اگه بورسیه بگیرم دیگه دست از کارات بر میداری ؟ منو ببین حالا ! داداشت مردی شده واسه خودش ، خودم تمام بدهی هاتو به تورج پس میدم

خیره به برادرش لبخند محرونی میزند .. چقد خوش خیال است برادر تازه مرد شده اش !

– یچیزی بگو نورا.. تروخدا زندگیتو دوباره خراب نکن.. مگه نگفتی میخوای ارسلانو ببخشی ؟ نباید ارسلان از این قضایا بو ببره.. اگه بفهمه اینبار دیگه واقعا بدبخت میشیم

زبانم را روی لبم میکشم

– من باید برم اهورا .. بحث تو نیست ، بحث زندگیه خودمه
توام برگرد به درست برس.. کم تلاش نکردی اهورا واسه رسیدن به این مرحله ، یادت رفته؟

چند ثانیه خیره به چشمانم زل میزند… زیر سنگینی نگاهش تاب نمیاورم و میگویم

– دروغ میگم مگه؟ زحمتای خودت یادت رفته لطفا بدبختی هایی که برات کشیدم تا بری اون ‌ور آبو یادت نره.. که اگه بخواد یادت بره چشم رو همه چی میبندم میزنم‌ در گوشت..

با چشمان گشاد شده نگاهم میکند

– دست شما هم درد نکنه ! د اخه خواهر من دارم میگم خودم بدهی تورجو میدم اصن شده پول قرض میکنم میدم بهش..

اهورا نمیدانست که درد تورج بدهی و پول نبود.. درد او اصلا ربطی به اهورا نداشت.. اهورا حتی از ذات واقعی نورا هم باخبر نبود

– ببند اهورا حوصله ندارم.. ببین ارسلان کی میاد باید برم پیش تورج !

اهورا کلافه به خواهرش نگاه میکند… الحق که کله شق است

– د خری دیگه ! بهت میگم اجی کوچیکه بدتم میاد ! از لحاظ عقلی صدبرابر از سایمانم بچه تری ، چه برسه به من!

– اهورا میبندی یا بیام ببندمش؟ دفعه اخرتم باشه منو کوچکتر میکنیااا

اهورا میخندد و سر تکان میدهد

پر از استرس رو به برادرش لب‌میزند

– مطمئنی تا شب نمیاد ؟

– هوم.. خودش گفت بمون پیش نورا تا کارا رو راست و ریست کنم..

سر تکان میدهم سایمان را به اهورا میسپارم و در حالی که از شدت استرس رو به موتم میگویم

– تروخدا اهورا نگیری بخوابیا ! ارسلان اومد فوری خبرم کن

و منتظر جواب اهورا نمی ماند و از خانه بیرون میزند

زیر لب تورج را به باد فحش میبندد

– خدا ذلیلت کنه تورج که سه سال بدبختم کردی..

سریع پشت فرمان مینشیند ، و به سمت عمارت تورج به راه میوفتد

…….

روی مبل مینشیند… همه اینجان .. محمد ، مانا و حتی هلما رفیق دوران سخت ارسلان ..

تورج دست روی نزدیک ترین ها گذاشته.. من همسرش بودم !
مانا دوست دختر زمان های نه چندان‌دورش .

هلما هم که مشخص است ! تمام مدت نقش بازی میکردند.. برای زمین زدن ارسلان.. برای رساندن تورج به هدفش..

یکسال بعد از زندگی مشترکم با ارسلان از گروه کنار کشیدم.. من عاشق ارسلان شده بودم و دیگر تحمل این بازی را نداشتم

اما هلما ادامه داد…! و بهتر است بگویم همه ادامه دادند! ‌رفتنم از خانه ی ارسلان طبق برنامه بود.. تورج و هلما طبق برنامه به ارسلان دروغ گفته بودند.. که سایمان از او نیست.. ارسلان چون عقیم بود باور کرد.

باور کرد و زندگیمان را به آتش کشاند.. خدا میدانست که من از نقشه خبر نداشتم.. ارسلان گول خورد ! مرا بیرون انداخت

مانا و محمد آمدند و … تورج ! مرا از این خانه به آن خانه میکشاندند.. خدا میدانست که اگر خودم به شمال نمی آمدم تا کی این بازی ادامه داشت.

– نورا کجا رفتی انقد بی خبر ؟!

پوزخندی به هلما که این سوال را پرسیده بود میزنم

– وقتی تر زدی تو زندگیم بنظرت باید میموندم ؟

دستش را روی هوا تکان میدهد :

– بیخیال بابا ! نقشه بود .. میفهمی؟ تورج همه کاره اس .. اون بود که اینو ریخت وسط .. باید چیکار میکردم؟

بی توجه به او رو به تورج که از اول آمدنم با نگاهی خیره آنالیزم میکرد انداختم

– چیکارم داشتی تورج ؟ من مگه نگفتم دیگه کشیدم کنار ؟ چی از جونم میخوای دیگه

با دست به طبقه بالا اشاره میکند و جا برمیخیزد..

– بلند شو بریم تو اتاق..

و خود زودتر از من به سمت اتاق راه میوفتد..

به دنبالش به راه می افتم..

وارد اتاق که میشوم در را میبندد… سعی میکنم فاصله ام با او حفظ کنم..

پوزخندی میزند و خود را نزدیکم میکند .. خودم را عقب میکشم ، پشتم که به دیوار میخورد آه از نهادم بلند میشود..

دستش را کنار صورتم تکیه گاه میکند و تک تک اجزای صورتم را با نگاهش میکاود..

– طلاق میگیری

– نه

– طلاق میگیری !!

– گفتم که.. نمیگیرم!!

سرش را تکان میدهد و تهدید وار پچ میزند

– سایمان ! اهورا ! یادت رفته عزیزم؟

به تخته سینه اش میکوبم و در صورتش فریاد میزنم

– حق نداری ! حق نداری پای بچمو بکشی وسط تورج

تای ابرویش بالا می‌رود

– نه بابا ! خوشم اومد..

تنش را از تنم جدا میکند و ادامه میدهد :

– خوب نقطه ضعفی دادی دستم نورا.. من اینجوری بهت یاد داده بودم؟ نچ نچ! نقطه ضعف به طرف روبروت بدی بهت رحم نمیکنه ! میخواد هرکی باشه ، حتی من !

مو بر بدنم سیخ میشود..

جدی و خشن لب‌میزند

– طلاق میگیری.. ملتفت شدی یا چی؟

– چرا داری زندگیمو نابود میکنی ، لعنتی؟

– زندگیه تو خیلی وقته نابود شده.. این نقشه کوفتی رو‌کشیدم که از خونش بزنی بیرون نه اینکه دوباره خر بشیو عاشق!

پر حرص ادامه میدهد:

– پسره مهره ی مار داره؟ نقشهه بود بی عقل نقشهه!! تموم شد و رفت ! من رسیدم به اون چیزی که میخوام! چند روز دیگه خبرش به گوشش میرسه! خبر همکاری ما ! خبر بدبخت شدنش ، قبلش با پای خودت میای بیرون یا میمونی زیر مشتو لگدش احمق؟؟

طاقتم تمام میشود .. با صدای بلند بغضم میشکند و فریاد میکشم

– چرا انقد نفهم شدی تورج؟ چرا نمیفهمی ارسلانو دوست دارم ؟ چرا داری میرینی تو زندگیم دوباره ، چراااا؟

– دهنتو میبندی نورا… حرفمو دوبار تکرار نمیکنم.. الانم میری خونه بهش میگی ما بدرد هم نمیخوریمو خیر پیش! اگه هم کثافت بازی در آورد ، میگم بچه ها بریزن سرش….

روی زمین سقوط میکنم…. از ارسلان دلگیر بودم ، چرا به حرف تورج گوش کرد ؟ چرا حرف هلما را بیشتر از حرف من قبول داشت که حالا کار به اینجا برسد ؟

نامردی بود اما تمام تقصیر ها را به ارسلان ربط میدادم…

– کم آبغوره بگیر ، بچه ها کارو تموم کردن همین امشب اهورا رو میفرستی اون ور که دست ارسلان بهش نرسه ! خودتم میای ور دل‌خودم ، واسه حضانت سایمانم نترس

نیشخند میزند:

– هرچی باشه همکار خودمه ! پارتی هردوتامون کلفته ! اما ماله من یکم کلفت تره ! نگران نباش…

جمله اش ایهام دارد و موجی منفی به سمتم ارسال میکند

– ازت متنفرم تورج ! بری بدرک !

روی صندلی ولو میشود و بیخیال لب میزند :

– اع ؟!

شتاب زده از روی زمین بلند میشوم و به سمت در میروم… اختیاری بر اشک‌هایم ندارم ، ساعت 12 شب شده و خداکند شانش با من یار باشد و ارسلان نفهمد!

– امشب زنده بمونی ، قول میدم دیگه هر شب با خدا راز و نیاز کنم .

صدای پر از تمسخر تورج را پشت سر میگذارم و از کنار بچه ها بدون مکث می‌گذرم… بروند بدرک ، هم آنها هم تورج

به سرعت سوار ماشین میشوم و به سمت خانه میرانم

در بین راه هرکه را میشناسم قسم‌میدهم که ارسلان نیامده باشد…از شدت استرس حالت تهوع گرفته ام..

کنار خانه پارک میکنم و با ندیدن ماشین ارسلان نفس راحتی میکشم

آرام و با احتیاط کلید را به در خانه می‌اندازم و وارد میشوم

خانه غرق در سکوت است… خدالعنتت کند اهورا که یبار پشتم نبودی..

آرام و با نفس هایی لرزان وارد خانه میشوم.. با ندیدن ارسلان نفس راحتی می‌کشم

– می‌بینم که بالاخره برگشتی عزیزم !

با شنیدن صدای ارسلان شوک عظیمی بر تنم وارد میشود… شوک بعدی را با دیدن اهورا دریافت میکنم !!

تمام صورتش پر از خون است… با دیدن ظاهرش رنگ از رخم میپرد..

ارسلان با ظاهری خونسرد اما به شدت وحشتناک به سمتم می آید

نفس هم نمیتوانم بکشم چه برسد به حرف زدن

– نورا نورا نورا ! عشق لعنتیه‌من ! چه بلایی داری به سرم‌ میاری ؟ چرا داری کاری میکنی که فکر قتلت به سرم‌بزنه! هوم عزیزم؟

دعا میکنم نفهمیده باشد.. خداکند نفهمیده باشد.. خدایا یبار دلت به حالم بسوزد فقط این بار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
2 ماه قبل

الان من بیام توروبکشم؟ ازدستت دوقطبی شدم رفت یه بار ازنورا متنفر میشم یه بار از ارسلان هوففففف دیونه شدم … عالی بود پارت گذاریت خیلی منظمه خسته نباشی عزیزم

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط نازنین
نازنین
نازنین
پاسخ به  آماریس ..
2 ماه قبل

خب نمیشه دیگه من خیلی احساساتیم🥺

𝐸 𝒹𝒶
2 ماه قبل

نورای شغاللل😒🔪
نویسندهعع☹️🔪بگیرم بزنمتتت؟ بچه منو از زن و بچش جدا نکن دیگگگ😐🔪اون تورج میمونم یه درک واصلش کننن🥺🔪
چرا تا کراش میزنم میزنین زندگی طرفو با خاک یکسان میکنین😐💔🔪ایششش
خسته نباشید🥺❤خیلی گشنگه ولی حرص دراررر😐😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

جااااان؟
چیشد؟
من هنگم خداحافظ صبح بخیر

لیلا ✍️
2 ماه قبل

عالی بود قلمت که حرف نداره و رمان هم به طرز جذابی داره پیش میره. اما، اولِ رمان جوری از نورا شخصیت‌پردازی کردی که ما واقعاً فکر نکردیم تو گذشته با نقشه به ارسلان نزدیک شده! توجه کنی تو پارت‌های قبلی اشتیاق انتقام داشت اصلاً حرفی از تورج و سازمان و اینا نبود. خواستم بگم یکهو حقایق رو روشن نکن تو همون پارت‌های اولیه باید یه سرنخ کوچیک می‌دادی عزیزم😊 خداقوت قلمت هم ماندگار

لیلا ✍️
پاسخ به  آماریس ..
2 ماه قبل

این‌قدر نقاط مثبت داری که این نکته‌های ریز به چشم نمیاد😅 واقعاً بهت تبریک میگم بابت کار اول، چون هم ذهن بازی داری هم استعدادش رو. توجه کن که تلاشه که استعداد رو به نتیجه می‌رسونه. من به کار اولم احترام می.ذارم اما پر از اشکال بود که الان دارم بازنویسیش میکنم😂

delvin
delvin
2 ماه قبل

عالی

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

فاط 😐
هیچی فقط خواستم بگم خوشحالم که یه کرم ریز مثه خودم پیدا کردم …

🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩

اینجا چه خبره؟
اصن یه شخصیت‌هایی میان آدم هنگ میمونه!
تورج چه کثافت بازی درمیاره

آلباتروس
2 ماه قبل

وای خدا شوکه شدم😱😱😱😱😱

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x