رمان شقیقه‌های خونین

رمان شقیقه‌های خونین پارت ۳

4.8
(6)

اهورا در آن تاریکی به دنبال سرشانه‌ی دلارام گشت و وقتی بازوان لاغرش را لمس کرد، به شدت دستش را کشید و قامتش را از روی خاک بلند کرد:
– بهت میگم بیا بریم! بعداً می‌تونیم بفهمیم خونش سیاه بوده یا نه. بلند شو!
دلارام با ترس زمزمه کرد:
– نه…آلوده نشدم مطمئنم. آلوده نشدم اهورا…زنده می‌مونم و باهم زندگی می‌کنیم.
اهورا که دلهره تمام جانش را در بر گرفته بود، با تردید بازوی دلارام را کشید و گفت:
– نشدی دیوونه. فقط بدو بریم؛ بقیه‌ش مهم نیست.
اما خودش هم در دل از حرفی که زده بود اطمینان نداشت. اگر گروه خونی آن زن با دلارام یکی باشد، به سبب لمس شدن خونش توسط دلارام، می‌توانست آلودگی و مرضش را انتقال دهد؛ البته اگر آن زن آلوده شده بود.
– دخترم رو با خودت ببر! ماهورم رو ببر! اون بچه آلوده نیست.
هر دو متوقف شدند. دلارام زیر لب زمزمه کرد:
– یعنی…یعنی خودش آلوده هست؟
اهورا کلافه نفسش را بیرون داد. هیچ چیز معلوم نبود! کلافه‌تر از قبل خطاب به زن گفت:
– ما مهدکودک نزدیم خانوم! تو حتی به ما نگفتی خون‌ریزی داری! اگه اون مرض رو داشته باشی و داده باشی به خواهر من…اون‌وقت چی؟
زن ضجه‌زنان گفت:
– تو رو جون هر کسی که می‌پرستی، ماهور رو با خودت ببر! اون دختر حق زندگی کردن داره. به روح امام حسین قسم که این بچه آلوده نیست. دارم قسم آقا رو می‌خورم!
دلارام، که همیشه‌ی خدا دلسوز بودنش بر تمامی رفتار و احساساتش سَر بود، گفت:
– دخترت کجاست؟
زن در حالی که درد امانش را بریده بود، خطاب به دخترش گفت:
– ماهورَم؟ عزیزکم؟ از پشت درخت بیا بیرون و با این آدم‌ها برو ترکیه.
چند ثانیه صدایی نیامد و زن باز هم گفت:
– دلبندم چه قولی بهم دادی؟ هرچی که شد از مرز رد بشی و تو ترکیه زندگی کنی. بدو بیا مامان جان!
چندی گذشت که صدای قدم‌هایی روی برگ‌های ریخته شده، خبر از حضور ماهور داد. ماهوری که کاملاً نسبت به اهورا و دلارام غریبه‌ای بیش نبود و حتی نمی‌دانستند چرا اینقدر دلسوزانه می‌خواستند مسئولیت بچه‌ای ده ساله را بپذیرند؟! شاید در آن گیر و دار مغز اهورا قفل کرده بود و دلارام نیز ترس آلوده شدن برش داشته بود و هرچه میشد سریع می‌پذیرفت. لُب کلام: «هیچکس تمرکز نداشت.»
چند لحظه بعد، صدای بچگانه و نازکی به گوش رسید:
– مامان تو چی؟ من بدون تو جایی نمیرم.
زن با خنده گفت:
– الهی قربونت برم! بهت قول دادم مامان…قول دادم توی ترکیه کنارت زندگی می‌کنم. تو برو من هم میام.
دخترک ساده‌دل زیر لب زمزمه کرد:
– قول؟
و آن زن پیمانی ناگسستنی بست. این بود عشق مادرانه! در اوج دردی که داشت به فکر بچه‌ی مرده‌ی درون شکمش و خوش‌بختی دخترک ده‌ساله‌اش بود! حتی اگر مجبور شود تک دختر دلبندش را به دو غریبه‌ای بسپارد که جز صدایشان در آن تاریکی، چیزی دست‌گیرش نشده بود. وقتی قدم‌های ماهور به دلارام نزدیک میشد، ناله‌های پر درد آن زن رو به خاموشی می‌رفت و کورسوی امید ماهور را تاریک و تاریک‌تر می‌کرد. در آن لحظات دردناک، ماهور دلش را به پیمان مادرش سپرده بود، اهورا دلش را به زندگی در ترکیه با عزیزانش و دلارام دلش را به این سپرده بود که آلوده نشده باشد! چه‌قدر غم‌ناک هر یک آرزوهای غریبانه و ساده‌ی خود را داشتند بدون اینکه ذره‌ای بگذارند کسی از آنها خبردار شود.
اهورا به سردی خطاب به دخترک ده ساله گفت:
– به کسی دست نزن!
سپس بدون کلام، شروع به راه رفتن کردند. در سیاهی شب و زیر نور مهتاب قدم‌های خود را آرام برمی‌داشتند و هر یک غرق در فکر و دغدغه‌ی خویش، راه را به سمت جاده می‌پیمودند؛ جایی که عموی اهورا و دلارام منتتظرشان بود تا آنان را از مرز رد کند. نیم‌ ساعتی پیاده که رفتند، اهورا با دیدن تیر چراغ برقی که تنها گوشه‌ای از جاده‌ی خاکی در دور دست قرار داشت، با خوش‌حالی خطاب به دلارام گفت:
– دلی! داریم نزدیک می‌شیم. اوناها! همون تیر چراغی که عمو گفت رأس ساعت یازده کنارش می‌بینتمون.
و به تیر چراغ اشاره کرد. هنوز هم هوا تاریک بود و چشم‌، چشم را نمی‌دید. به امید اینکه هریک باز صورت نازنین یک‌دیگر را مشاهده کنند، به سمت تیر چراغ برق خیز برداشتند. اهورا بدون اینکه متوجه شود خواهرش جوابی نداده، قدم‌هایی بلند به سمت جاده‌ی خاکی برمی‌داشت؛ گویی بیشتر از همه دلش به زندگی‌ای تازه خوش بود! جلوتر از ماهور و دلارام سینه ستبر کرده و با تمام وجود می‌دوید. کفش اسپرتش نای دویدن نداشت و در حال پاره شدن بود اما هیچ یک مانع اهورا نمیشد. حتی سرش را برنمی‌گرداند تا نشانی از خواهرش دلارام، و ماهور غریبه ببیند.
وقتی بالآخره هر سه به تیر چراغ رسیدند، اهورا دستان خسته‌اش را به تیر چراغ تکیه داد و نفس‌نفس زد. از خوش‌حالی خندید و دستی به پیراهن چهارخانه‌ی سفید مشکی‌اش کشید:
– میگم دلی…با این سر و وضع عمو ببینتمون وحشت می‌کنه ها! قراره بریم ترکیه ولی عِین معتادها لباس پوشیدیم.
سرش را برگرداند تا دلارام را در آغوش بگیرد و مانند همیشه باهم خوش‌حالی کنند اما با دیدن صحنه‌ی رو‌به‌رویش، وحشت‌زده پهنِ زمین شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

یا خدا چیشد؟؟ 😰
دلارام مرد؟

لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای خیلی هیجان‌انگیزه ولی دیدی گفتم سرپرستی دخترش رو قبول میکنند😊

وجدانا فکر میکردم دلی و اهورا زن و شوهرن🤣🤦🏻‍♀️

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای منم
ولی فکر کنم ماهور بزرگ شه با این اهورا ازدواج کنن

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

منم همینطور😂😂

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
9 ماه قبل

خیلی قشنگه رمانت👈❤❤❤👉 توروخدا بیشتر پارت بزاررر

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x