رمان آتش

رمان آتش پارت 64

4.8
(36)

نفس همان موقع بلند شد بدون توجه به چیشده های کارن و مسیح پیش سامی رفت و به او گفت کاری پیش اومده و باید با مسیح بروند…سپس در گوش کارن گف” حاجی تصادف کرده…ممکنه کار اونا باشه”

و مانتو اش را برداشت و دست مسیح را گرفت و به سمت ماشین برد…

مسیح متعجب از این حرکات نفس فقط دنبالش حرکت میکرد…

خود نفس پشت فرمان نشست…

مسیح هم با تعجب بیشتری رو صندلی شاگرد نشست…

دامن لباسش را جمع کرد تا مزاحمش نشود و ماشین را راه انداخت…

مسیح: نفس چیشده؟؟؟ کی بود؟؟؟

نفس دیده بود مسیح چطور به حاج ابراهیم نگاه میکند… حاجی پدرش بود… الگوی مسیح بود… همه چیزش بود…

اگر میفهمید چی میشد…

چطور میتوانست به او بگوید؟؟؟

مسیح نگران شده بود و سکوت نفس و حرکات پرشتاب و سرعت بالای اتوموبیل او را نگران تر میکرد…

کم کم از بهت و شوک درآمد.. داشت عصبی میشد اما سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند…

-نفس لطفا بگو چی شده…

نفس دم عمیقی گرفت و گف: حاج ابراهیم بیمارستانه…

مسیح نگران تر شد: چرا؟؟؟

نفس ثانیه ای چشمانش را بست تا آرام شود…

مادرش هیچ وقت به آنها دروغ نگفته بود…

یادش بود خاله نسرین گاهی که میخواست به تنهایی خرید رود به سه قلو ها میگفت میرم آمپول بزنم اما مادرش هیچ وقت دروغی به او نگفته بود تا او بخواهد یاد بگیرد…

با باز کردن چشمانش گف: تصادف کرده…

مسیح صدایش در نمی آمد که چیز بیشتری بپرسد…

پدرش برایش همیشه رفیق بود…پدرش همه چیزش بود… آخ ای کاش توی تماس امروزشان انقدر تندی نمیکرد…

-تقصیر منه نه؟؟؟

نفس آروم ماشین رو کنار کشید و چرخید سمتش و گفت: چی تقصیر توعه؟؟؟

خیره به رو به روش بود… انگار تو این دنیا نبود اصلا…

زمزمه کرد: اینکه بابا تصادف کرد… من باهاش برای اولین بار بد حرف زدم… من… من پسر بدیم… اصلا من نباید وجود داشته باشم مگه نه؟؟؟

چقدر شبیه مکالمه ای بود که هنگام ورود به تهران داشتند..

حال تاریخ داشت در هنگام خروج از تهران تکرار میشد…

نفس دست روی بازویش گذاشت و گف: مسیح اگه تو نبودی منم نبودم… اینو بدون… تو همه چیز منی…

و همین جمله لبخندی کمرنگ روی لبان مسیح آورد…

& فلش بک
& قبل از شروع مهمونی سامیار

– مسیح پسرم… میدونم نفس رو دوست داری… از راه درست پا پیش بزار…

+ پیش کی حاجی؟؟ خانواده اش که از دنیا رفتن داداششم تازه از زندان اومده و درگیره خودشه… چیکار میتونم بکنم؟؟

– ببین پسر جان من از چشام بیشتر بهت اعتماد دارم اما خب بالاخره…. پاشو بیا تو حجره پیش من… یه مدت دور بمون تا به گناه نیافتین…

مسیح با خشم غرید: حاجی گناه چی؟؟؟ مگه ما چیکار کردیم؟؟؟

– من خیرت رو میخوام پسر… نگاه هایی که شیراز به هم مینداختین معصیت داره… حالا هم که زنگ زدی میگی کم کم باید برای خواستگاری حاضر شین… چرا کم کم پسر؟؟؟ اصلا باشه تو میگی شرایط اوکی نیست لاقل یه صیغه بخون محرم باشین…

+ بابا هیچ وقت این چیزا رو افراطی عمل نمیکردی ک… الان…

حاجی پرید وسط حرفش و گف: شماها تو یه خونه این.. همش با همین…من میدونم مسیح تو چقدر حواست جمعه ولی شیطونه… من خودمم اگه با یه دختر با خوش برو رویی مثل نفس تو یه خونه باشم و دوسش داشته باشم ممکنه خطا کنم…

مسیح اما چون احساس خطر کرده بود نسبت به از دست دادن نفس برای اولین بار رو به روی پدرش ایستاد و گف: حاجی یه ذره ای کاش بهم اعتماد داشتی… انگار اصلا من پسرت نیستم… شاید چون اسمم متفاوته فک کردی به گناه کشیده میشم آره؟؟؟

و حاجی سکوت کرد در برابر پسری که انقدر عاشق بود که حاضر نبود لحظه ای از دخترک جدا بشه…

& زمان حال

برای اولین بار حال خانواده راد منش انقدر افتضاح بود…

حتی بخاطر اتفاقاتی که شیلان چندین سال پیش سرشان آورده بود انقدر بهم ریخته نبودند…

حاج براهیم ستون خانواده بود به معنای واقعی کلمه…

ملیحه خاتون گوشه ای نشسته بود و بی صدا اشک میریخت…

مهدیه سرش را به دیوار تکیه داده و از درون داشت نابود میشد….

مهتاب در آغوش کیان برای پدرش زار میزد….

مهدی و حسام کلافه و بی اعصاب در راهرو راه میرفتند و منتظر خبری از اتاق عمل بودند..

مهتا در خانه بود و کنار بچه ها و آناهیتا خیلی ریلکس به خانه مادرش رفته بود😐

علی هم کنار یسنای بی حال نشسته بود…

مسیح و نفس حق داشتند با دیدن این شکلی این خانواده شکه شوند…

خانواده ی گرم و خوشخنده ی شب یلدا حال همگی این شکلی ماتم گرفته بودند…

محمد حسام که همیشه خویشتن دار بود انقدر کلافه بود و همین مسیح را میترساند…

مسیح ترسیده بود از از دست دادن پدری که فرصت نکرد از او بابت رفتار تندش عذر خواهی کرده بود…

مسیح برای لحظه ای ترسید از از دست دادن نفس و حال انگار همان زمان که تلفن را قطع کرده پدرش تصادف کرده…

او داشت پدرش را از دست میداد بخاطر عصبی شدن نا بجایش… چرا فراموش کرده بود حاجی جز خیر و صلاحش چیزی را نمیخواهد؟؟؟

میترسید از ازدست دادنش…

گوشه ای نشسته بود و نفس هم کنارش…

حاج ابراهیم مهربان بود و نفس را یاد پدربزرگ های درون فیلم ها می انداخت…

دوست نداشت بلایی سر حاج ابراهیم بیاید.. دوست نداشت مسیح هم مث او بدون پدر شود…

زنگ گوشی همراهش باعث شد مسیح نگاهش را از کاشی ها بگیرد و به نفس نگاه کند…

-کیه؟؟

صدای گرفته و خش دارش برای خودش هم عجیب بود…

قلب نفس ریش ریش شد بخاطر دردی که مسیح میکشید و نمیتوانست کاری بکند…

زمزمه کرد: کارنه…

و تماس رو وصل کرد…

کارن یه راست رفت سر اصل مطلب…

– حال حاجی چطوره؟؟؟

تو همان ماموریت حاجی به کارن خیلی کمک کرده بود و همین باعث شده بود کارن مدیون او باشد…

+ اتاق عمله هنوز… پرستار میگف یا فلج میشه یا….

بغض اجازه نداد ادامه دهد…

اصلا نمیتوانست حاجی خوش رو و خوش خنده را مرده تصور کند…

+ تو چی فهمیدی کارن…

– مطمئنم که کار شیلانه… مدرک نداریم ولی ماشینی که بهش زده تو دوربین ها راننده اش کسی شبیه شیلانه… نفس طبق حرفای مهرو احتمالا خواسته با حذف حاجی راحت تر بیاد سراغ تو… مراقب باید باشی…

+ اسناد چی شد؟؟؟

– سامی رفت خونه تون… انگار بابات بلیت داشته برای بندر عباس… تو میری یا بگم سامی بره؟؟؟

+ به سامی که راجب حاجی نگفتی؟؟؟

– گفتم سکته کرده… بفهمه واویلا میشه…

+ خودم میرم…تا کی میتونم ازش فرار کنم؟؟

– امیدوارم پیداش کنی… یه سرچ میکنم ببینم خونش رو جابه جا کرده یا نه…

پوزخند تلخی زدم و گفتم: خانم جان و خونه عوض کردن؟؟؟ داشت منو بخاطر همون خونه اش شوهر میداد یادته؟؟

مسیح با شنیدن این جمله نگاه کنکاشگرش روی نفس نشست و اخم هایش در هم رفت…

نفس را میخواستند شوهر دهند؟؟ پس چرا نفس چیزی در اینباره نگفته بود؟؟؟

– با مسیح برو نفس… بزار ببینه چی ساختی…

+ باشه… مواظب خودت باش…

– تو هم…

مسیح خواست سوالی بپرسد که در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون آمد…

همه به سمتش رفتن و خیره به دهانش شدند…

دکتر گف: خداروشکرانه عمل موفقیت آمیز بود… ایشون حالشون خوبه و احتمال به کما رفتنشون خیلی پایینه و تا چند ساعت دیگه بهوش میان… ما سعی کردیم فشاری که بر اثر ضربه به نخاع وارد شده بود رو برداریم اما تا وقتی بهوش نیان اثرش معلوم نمیشه و هر چیزی ممکنه…

دکتر رفت و ملیحه خاتون نفس راحتی کشید… اصلا برایش مهم نبود حاجی روی دوپایش بتواند بایستد یا نه… مهم این بود که نفس بکشد و زنده باشد و بتواند او را ” ملیحه خاتونم” صدا کند…

الحق که عشق های قدیمی جور دیگری بودند

****
راستش دلم نیومد تو خماری بزارمتون که حاجی زنده میمونه یانه😁
ببینین من چه نویسنده خوبیم😂😎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
arghavan H
9 ماه قبل

چه نویسنده خوبی واقعا😒
قشنگ مارو حرص میده و دق مرگ میکنه بعد میاد میگه تو خماری نذاشتمتون😑
ستی باورت نمیشه دیشب داشتم خواب میدیدم شیلان با تفنگ اومده داره نفس و مسیح رو میکشه😐🤦‍♀️
ببین چی کار کردی با روانم🤦‍♀️
متانویا پارت نمیدی؟؟🥺

arghavan H
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

موفق باشی عزیزم😘❤
تو مجازی داری ما رو این شکلی اذیت میکنی بیچاره خانواده ات😂🤦‍♀️

saeid ..
9 ماه قبل

🙂👌

لیلا ✍️
9 ماه قبل

شیلان تا چه حد میتونه بی‌رحم باشه😑😑

arghavan H
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

بیشتر از شیلان تو بی رحمی ستی جان😑❤

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

کم آزار بده
دمت گرم خیلی قشنگ بود ولی
نکشی کسیو من ظرفیت گریه هام تمومه هاا🖤🥲

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x