رمان شوکا

شوکا پارت 19

4.9
(30)

پارت¹⁹

# شوکا

کفش های لژ دار پاشنه ۷ سانتی مشکیم رو همراه ساعت اپل واچ مشکیم با کت و شلوار سبزم رو پوشیدم. و موبایل و کیفم رو برداشتم.

نگاهی به ساعتم کردم.

ساعت ۱۰:۴۷ بود.

اگه کسایی که بیکار بودن. خواب بودن رو فاکتور بگیرم. لیلی و نیما و آرمین و دایی و خاله و به احتمال ۵۰ درصد گیر بیرون بودن.

بخاطر همین خیلی آروم پله ها رو پایین اومدم. و تمام سعی ام رو کردم. صدای پاشنه کفشام نیاد. خیلی آروم در رو باز کردم. و زدم بیرون.

با عجله پله های خونه حاج آقا رو پایین اومدم و به سمت بابک راننده رفتم. و لب زدم:

شوکا: آقا بابک لطف کنید. کلید ماشین من رو بدید.

سری تکون داد. و کلید ماشین رو بهم داد ‌ لب زد:

بابک: خانم مادرتون گفتن بیدار شدید. بهتون خبر بدم. برید خرید

شوکا: ممنون

سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم و نشستم روی صندلی راننده و نگاهی به موبایلم کردم.

۲ مسیج از مامان و ۴ تا از ریحانه

کمی فکر کردم. و در آخر صفحه پیام ریحانه رو باز کردم.

“شوکا میگم یادت نره دورهمی دوست فرزاد هم میاد. ”

“بیداری؟”

“زنده ای نکبتِ جان”

“شــــــــــــوکــــــــــــــــــا”

اوه…اوه

از آخری معلومه برسم کافه پوستم کندس.

رفتم صفحه چت مامان

“دخترم شوکا جان ما با الهام و لیلی و شبنم اومدیم مرکز خرید. پیامم رو دیدی بیا.”

“لیلی پشیمونه لطفا جواب بده. قهر نکن. ”

نگاهی به جلو انداختم.

سه

سه سال طمع آغوش پدر رو کشیدم.

و ۱۰ سال طعم گریه و آغوش عروسک هام رو چشیدم.

اما وقتی بزرگ شدم. دیگه عروسک‌ هام رو تو انباری سپردم.

همینه همیشه طمع آغوش دود و بیماری رو می چِشَم.

من افسردم

با درد قفسه سینم آخم با صدای بلندی بیرون پخش شد.

من تنهام

نگاهی به داشبورد کردم.

نه…نه

قول دادم ترکش کنم.

نفس عمیقی کشیدم و استارت زدم.

۲۷ مرداد

#لیلی

بعد اون ماجرا کلا غذا کوفتم شد.

دایی و حاج حسین هم هی بازجویی کردن.

آهی کشیدم.

مگه من عزادار بابام نشدم؟

من حتی بابامو ندیدم.

قطره اشک سمجی از گونم چکید. که رو به پنجره اتاقی که بهم داده بودن. لب زدم:

لیلی: من حتی پدرمو ندیدم. هیچوقت… هیچوقت

هینی کشیدم و قطره های اشک از گونم مثل سیل رد شدن. که دستایی از کنارم پیدا شد.

اول نگاهی به دستمال و بعد به فرد کنارم نگاه کردم.

آرمین بود.

بوی عطر ادکلن خوش بو و تندش رو وارد ریه هام کردم.

فاصله با دست من فقط ۱ سانت بود.

پوفی کشید.

آرمین: اگه آنالیز کردنتون تموم شد. با دستمال صورتتو پاک کن.

با صداش به خودم اومدم.

من چم شده بود.

دستمال رو از دستاش گرفتم.

با لمس دستای گرمش با پوستم مورمورم شد.

نفسم رو بیرون فرستادم.

مشغول پاک کردن اشک های روونه صورتم بودم. که لب زد:

آرمین: هرگز پدر و مادرم رو ندیدم…

نگاهی بهش کردم. که ادامه داد:

آرمین: مادرم سرطان داشت و پدرم هم… بعد مرگ مامانم منو سپرد. به عمو حسین و رفت پیش مادرم

سری تکون دادم و لب زدم:

لیلی: خدا رحمتشون کنه.

لبخندی زد و جواب داد:

آرمین: ممنون

و آروم سمت در نیمه باز قدم برداشت. که بلند شدم. ‌و نگاهی بهش کردم.

در رو باز کرد. اما قبل کامل بیرون رفتنش لب زدم:

لیلی: نمیدونم چرا انقدر غرقه تو خاطراتی که اون داشته و من نداشتم.

نگاهی بهم کرد و جواب داد:

آرمین: هردوتون درد میکشین… تو واسه ندیدنش…اون واسه دیدنش…اما… اون بیشتر تو خاطرات میسوزه… به نظر من… اون بیشتر حسرت میکشه.

سری تکون میدهم و جواب میدم:

لیلی: ممنون که باهام حرف زدی

سری تکون داد. و رفت بیرون و در رو بست. روی تخت ولو شدم. موهای بلوندم توی صورتم ریخت. اشکی از چشمم ریخت و با خودم می خوندم و زمزمه می کردم:

ترسم که تو هم یار وفادار نباشی

عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی

من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم

تو از دل من هیچ خبردار نباشی

خودمو بغل کردم. و هق هق زدم. و گریه کردم.

۲۸ مرداد

با حس گرمی روی پهلوم چشمای خواب آلودم رو باز کردم.

مامان گلچهره مثل همیشه با محبت دستاش رو روی گونم کشید لب زدم:

لیلی_مامان؟

گلچهره_ جانم عزیزم؟

با صدای خواب آلودی لب زدم:

لیلی _ شوکا؟

با یاد رفتن یهویی شوکا از میز شام لبخند از روی لبش پر کشید.

گلچهره_ خوابه عزیزم.

آروم دستم رو روی دستش کشیدم.

لیلی_ مامان؟

گلچهره_ جان؟

لیلی_ چرا بعد ۲۲ سال هنوزم شوکا بابا رو از یاد نبرده. چرا انقدر.. افسردس

گونم رو نوازش کرد:

گلچهره: عزیزم شوکا..آم … این چیزا برای بزرگاس

با پلکی که زدم اشک دور چشمم روی گونم پخش شد.

لیلی: مامان میگم.

آم..

توی گذشته اتفاقی…

ادامه حرفم با باز شدن در و نمایان شدن. الهام در چهارچوب در در دهن ماسید.

الهام: گلچهره چقَد ای دختر رو لوس بار اوردی. درِ اتاقش قفله خودشم خوابه

مامان سری تکون داد:

گلچهره: بزار خودمون میریم چند چیز رو می‌بینیم منم بهش مسیج میدم” رو به من کرد‌.” تو هم آماده شو گلم

لیلی: چشم

پوف کلافه ای کشیدم که مامان و الهام از اتاق بیرون رفتن.

# شوکا

مامان ولیلی و خاله گوشیم رو سوراخ کردن.
از طرفی یکی از اون خدمه های دهن لق بهشون خبر داده بود دارم میرم. بیرون.

به خاله زنگ زدم و بهشون گفتم سر قرار با نهال و ریحانه اومدم و فعلا وقت اومدن ندارم.

البته بعد از کچل کردن من و صحبت با ریحانه و نهال قبول کردن.

با ناخون های کمی بلند مشکیم روی میز ضرب گرفتم.

پوف کلافه ای کشیدم. قرار بود با نهال و فرزاد و ریحانه و یکی از دوستای فرزاد بریم رستوران و خرید اما نه.. انگار این دوست آق فرزاد قصد اومدن نداشت.

+فرزاد.. این دوستت احیانا غالت نذاشته. به خدا از کهکشان راه شیری میومدی زودتر میرسیدی.

فرزاد_ نچ دوست دوران دانشگاهمه مگه میشه غالم بزاره.

+نه اینکه…

با صدای جیغ نهال به خودم اومدم:

نهال_ انقدر پاچه نگیر فرزاد

فرزاد اشاره به من کرد.

فرزاد_ریحانه به خدا اون…

با باز شدن در کافه و دیدن تیپ رسمی همیشگیش تو اون کت و شلوار باعث شد حرف فرزاد نصفه بمونه من زبونم بند اومده بود و دخترا لال شده بودن و فقط نگاه می کردیم.

فکنم منو ندید…نه؟ ..هه .. معلومه که نه.

با لبی خندون دست به دست فرزاد داد و همدیگه رو بغل کردن.

دست نیما که رو شونش حلقه شد.

با لبی آویزان روبه من لب زد:

فرزاد_اینم رفیق ما نیما خان

با نگاهش به من و چشم و چشم شدن در نی نی چشمانش جلوی خودش را نگرفت و لب زد:

نیما_شوکا؟!

فرزاد با بهت لب زد:

_همدیگه رو میشناسید؟

ناخوداگاه به ۳ سال پیش پرت شدم.

*فلش بک

۳۰ آبان سال ۱۳۹۹

پوفی کشیدم.

این استاد نمی خواد کلاس رو تموم کنه.

این دیگه خیلی سخت گیره و نیم ساعت خارج از وقت کلاس قصه می بافه یه بار نشسته بود . می‌گفت یه مثال ریاضی براتون میزنم از روزی که از شکم مادرش زاییده شد تا همون موقع رو گفت

نجفیان_ خانم پناهی؟

با تعجب از فکر و خیال بیرون اومدم نجفی در حال جمع کردن کیفش بود و فقط 4_5 نفر تو کلاس بودن.

+بله؟

نجفی: دخترم کلاس تموم شد

سری به نشانه تعصب تکون داد.

دیگه همه میدونن من با کامل نکردن جمله همیشگی نجفیان”کلاس تمومه”

از کلاس فرار میکنم.

بلند شدم و سری تکون دادم.

شوکا_ ببخشید خسته نباشید

بلند شدم و سمت در رفتم .

🚨آژیر قرمز نهال علامت رفتن ریحانه پیش فرزاد بود.

به درکی براش فرستادم.
الان که این ترمم رو با خیال راحت تموم کردم و چند وقت دیگه مدرک میگیریم فقط برای سرگرمی پاتوق میرم.

جلوی آیینه ایستادم با لباس مثلا مذهبی که همه بدنم پوشونده بود.

نهال_ خواهر چادر نمی خوای ؟

نگاه هیزی بهش کردم که بانمک‌ خندید

کلافه لب زدم:

+ من نمی‌فهمم چرا باید ریحانه الان برای خواستگاریش به ما زنگ بزنه

نهال_ نمی دونم عشقم شاید خواسته اعلام خطر به خاله نسترن ندیدم.

+نه اینکه هزار بار خاله نسترن مچ هردوشون رو گرفت.

اوهوم گفت و به لاک های ساده ناخن شیکم نگاه کرد که همین دیروز رفتم آرایشگاه کاشتمشون

از کمدم یه کت و شلوار یاسی بیرون اورد.

نهال_ آجی خیلی پسر کش شدی چشم فرزاد کف پات

خندیدم و زیر لب فوشی بهش دادم که با خنده کت و شلوارم رو انداخت رو تخت و رفت بیرون و اشاره کرد:

نهال: ۵ ساعت دیگه

+گمشو

دمپایی رو فرشیام رو در اوردم که پا به فرار گذاشت رفتم و در رو بستم.

بعد از یه دوش حسابی و کلی آرایش و فن حرفه ای آرایشگری رو صورت و موهام بالاخره آماده شدم و رفتیم خونه ریحانه اینا

آقا دوماد یه ساعت معطل کردنمون انگار می خواد.

آپولو هوا کنه زیر لب به نهال گفتم:

+جان مادرت شا دوماد یه جوری بهمون نگاه میکنه انگار تا حالا آدم ندیده.

پوفی زد زیر خنده اما زود جعمش کرد و با

فرزاد و مادر و پدر و خواهرش سلام و احوال

پرسی کردیم نشستن و بعد از کمی گفت و گو

عمو گفت که ریحانه چایی رو بیاره ریحانه بعد

مدتی اومد و از خانواده دوماد تا ما و پدر و

مادرش به همه چایی تعارف کرد و نشست

نگاهی به اطراف انداختم همه آدم های

محترمی بودن. به جز این دوتا الاغ. که مثلا

خجالتی‌ان لپای ریحانه گل انداخته و فرزاد با

لبخند سرش پایین بود. بقیه هم گرم صحبت

کردن. خلاصه بعد از گفت و گو در مورد وضع

اقتصادی مملکت و هوای بارونی فردا و قیمت

دلار و یورو و درم و پوند و هزاران کوفت و

زهرمار دیگه و سر و ته شغل آق داماد و کلی

قر و فر نوبت به اصل کاری رسید.

حاج آقا سیامک “پدر فرزاد” گفت:

_خب ما برای امر خیر مزاحم شدیم. این دوتا جوون〔با دست اشاره به ریحانه و فرزاد میکنه〕 فرزاد جان و ریحانه خانم

نسترن_ آقا سیامک با اجازتون به نظرم جوونا معطل نشن برن حرفاشون رو بزنن.

نهال_ای بابا این دوتا برن تو اتاق اول و آخر جواب…

یکی با آرنج زدم تو پهلوش که اول صدای آخ نهال و بعد صدای پوف خنده فرزاد اومد. بعد صدای خنده عمو سهراب “پدر ریحانه” توی خونه پیچید توی گوشش زمزمه کردم:

+وسط حرف بزرگترت نپر توله

بعد رو به جمع گفتم

+بفرمایید عمو سیامک

_بله..بله

و بعد دستش رو جلوی دهنش گرفت تا از خندش جلوگیری بشه. با اخم یاد آوری کردم:

+عمو!

سیامک_ بله دخترم ببخشید

بعد چند صرفه ادامه داد:

سیامک: بسم الله الرحمن الرحیم… طبق سنت پیامبر…

وای! کاش زمین و زمان به پایان میرسید.

با صدای گوشیم چشمام گرد شد.

ریــــحــــــــانــــه !!!

خاک تو سرم که قبل از اومدن به خواستگاری آلارم تلفنم رو چک نکردم.

اول نگاه نهال که با دست جلوی دهنش رو گرفته بود تا نخنده. و بعد نگاه بقیه بهم جلب شد.

موبایل و از جیب شلوارم در اوردم.

لعنت بهت ساحل!

به خود خودِ وجودت!

یعتی ساحل..توف..در …

اِی خدا

چشم غره ای به ریحانه و فرزاد در مرز انفجار زدم و پاتند کردم سمت در. رفتم بیرون. و نگاهی به صفحه گوشی خاموش شده انداختم.

بیخیال از در رفتم. اما با دردی که توی قفسه سینم پیچید. یادم به قرصام افتاد و رفتم پایین.

چند طبقه رو رفتم نفس نفس میزدم که بالاخره به پارکینگ رسیدم و ریموت ماشینم رو زدم.

در رو باز کردم و بسته قرص رو در اوردم و بدون آب قورت دادم.

کمی سینم رو مالش دادم.
و در ماشین رو بستم و قفل رو زدم.

همینجوری مشغول مالش سینم بودم که به چیزی خوردم و پخش زمین شدم.

شالم روی شونم افتاد و از میومد موهای پخش پلا شدم یه پسر رو دیدم با موهای بور و چشم های آبی و گرمکن توسی

داد زدم:

+مگه کوری؟

_نمیدونم شما سرت پایین بود و چشم بسته مثل یه الاغ داشتی تو پارکینگ راه میرفتی.

ابرو راستم رو بالا دادم

چه پرو

+پیاده شو باهم بریم… بعدشم بهت یاد ندادن با یه خانم محترم چطوری رفتار کنی رَهگذر

دست روی کاشی انداختم و بلند شدم که لب زد:

_مهمونی ندیدمت؟!

+به تو چه؟

_زبون دراز

+کی متر کردی؟!

آبرو بالا میندازه و من انگار تازه متوجه گوشی له شدم روی زمین افتادم.

+فعلا شما هواست نبوده وگرنه من چرا باید خسارت ببینم.

_متاسفم برای اینکه شما حواست نبود.

نیشخندی میزنم.

+منم متاسفم شما عصبی و به بقیه خسارت میزنی آقای محترم.

گوشیم رو با پا له میکنم و با صدای قیژ قیژ کفشای پاشنه بلند یاسیم مشغول رفتن سمت پله ها میشم که با صدای همون پسر دوباره وایمیستم

+بگو کدوم واحدی بیام پولش رو بدم.

اصلا دوست ندارم برای آقا سهراب یا خاله نسترن مشکلی ایجاد کنم یا بین من و فرزاد و نهال و ریحانه مشکلی ‌پیش بیاد.

بدون برگشتن لب میزنم:

+نیازی نیست.

و بعد خیلی آروم از پله ها بالا میرم

زمان حال

#شوکا

نفس حبص شده ام رو رها کردم.

+نیما؟

برگشت و نگاهی بهم کرد.

دو دل بودم اما باز لب زدم:

+میشه به فرزاد نگی؟

_چرا؟!

چشم غره ای بهش کردم و غریدم:

+چون چ چسبیده به را.

اگه بگم بخاطر اینکه فرزاد دهن لغه و همچیز رو کف دست خاله و مامان میزاره دروغ گفتم.

دلیل منطقی نداشتم شاید چون نمی خواستم فرزاد بهم پشت کنه.

هر چی باشه اونم دوستم بود؟ نه!؟

دستم رو میگیره و لب میزنه:

_باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x