رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۸

4.1
(30)

#پارت ۸

هنوز هم تردید داشتم.

از کمد لباس هایم یک مانتو مشکی برداشتم و تنم کردم با یک روسری ساتن و یکم آرایش کردم.

نمی‌دانستم چرا تمام وجودم را استرس فرا گرفته بود.

رادوین رو کاناپه لم داده بود و نگاهم می‌کرد.

-زود بر می‌گردم.

-مراقب خودت باش.

بدون معطلی از خونه بیرون آمدم و سوار ماشینم شدم.

یک ساعت بود توی راه بودم که
رسیدم بام تهران.

ماشین را پارک کردم و بعد از کمی پیاده‌روی، روی نیمکت همیشگی مان نشستم.

تماشای شهر فوقالعاده بود. تو حس و حال خودم بودم که کاوه اومد.

عطرها

بى‌رحم ترين پديده هاى روى زمين‌اند

بدون آنكه بخواهى

تو را تا قعر خاطراتى مى‌برند

كه براى فراموشى آن ها

تا پاى غرور جنگيدى.

_سلام عروسکم!

آرام سلامی کردم.

-خوبی؟

-ممنون.

_ روشا! چیزی شده؟

-می‌شه زودتر کارت رو بگی؟

-باشه، تو آروم باش، تو بخند.

-بخندم؟ مسخره است! بعد از شش سال برگشتی و میگی بخندم؟! کاوه من خیلی وقته که به هیچ چیزی نمی‌خندم!

-ببین روشا، من شش ساله که دارم با تصویر آخرین لبخندت زندگی می‌کنم. میدونم
توی نبودنم چه‌قدر زجر کشیدی؛ ولی بذار بگم چی شد که اینطوری شد.

وقتی رسیدم انگلیس، پدرم فوت شده بود.

زندگیمون متلاشی شده بود.

تا دو ماه مادرم یک گوشه افتاده بود و گریه میکرد.

تمام بدبختیمون از پیدا شدن زنی بود که اومده بود توی زندگی پدرم.

مادرم بعد از سی سال زندگی با مردی که عاشقش بود، ضربه بدی خورد. مهشید، پدرم رو اغفال کرده بود و پدرم بیشتر دارایی‌اش رو به نام اون زده بود.

غافل از اینکه اون زن برای اموال بابای من نقشه کشیده بود و وقتی به خواسته‌اش رسید، آبروی پدرم رو برد و ماجرا رو به مادرم گفت.

پدرم سکته کرد و رفت.

روشا من نمی‌تونستم برگردم.

نفرت و انتقام تو وجودم زبونه می‌کشید!

بخاطر مادرم که بود، باید انتقام می‌گرفتم.

با کمک چندتا از دوست‌ها و آشناها که اعتبار بالایی داشتن، تونستم یک شرکت
راه بندازم و با ته مونده ارثی که بود و شراکت‌های مختلف، خودم رو بالا بکشم.

اینقدر جون کندم و کار کردم تا به قدری پول داشته باشم که بتونم برای مهشید دام پهن کنم.

گرفتن انتقام و تقاص اشک های مادرم باعث شد که لحظه های با تو بودن رو از دست بدم.

روشا من سوختم، تو روزهای بدون تو خاکستر شدم.

-کاوه! دیر اومدی.

-آره دیر اومدم؛ اما به عشقمون خیانت نکردم.

روشا من این چند سال رو فقط بخاطر تو تحمل کردم. گفتم وقتی برگشتم عشقم، کسی که عاشقشم، کنارمه و برای
همیشه طعم آرامش رو می‌فهمم.

چرا دیگه مال من نیستی؟ چرا دیگه قلبت برای من نمی‌زنه؟ چرا دست هات دیگه ….

فریاد کشیدم:

-شش سال با نبودنت، با بی خبریت، ساختم.

شیش سال نگاه هال سنگین خانوادهام،
دوست هام رو تحمل کردم، طعنه خوردم.

تو چه می‌فهمی تنهایی چه قدر درد داره؟

کاوه ، به اون خونه های روبه رو نگاه کن، من حتی تو نبودنت با تصویر این خونه ها و این بهشت دونفره لعنتی مون خاطره دارم.

کاوه من شکستم. اینقدر بد شکستم که هیچ جوری
نمیشه روح تکه تکه شده ام رو به هم چسبوند.

تنم مثل بید می‌لرزید.

بغلم کرد.

-گریه نکن عروسکم! من تحمل اشک‌هات رو ندارم.

-روشا! امروز، فقط امروز رو مال من باش.

بذار بعد شش سال هنوزم فکر کنم مال
منی! خواهش می‌کنم، بخدا اگه منو نخواهی دیگه مزاحمت نمی‌شم.
نگاهم رو از کاوه گرفتم و به روبهرو خیره شدم.

میگفت :

من بعد از آن‌ روز،

با خاطره‌ی آن روز، آن یک نفر و باران، بارها و بارها مُردم.

وقتی که باران می‌بارید و یک نفر شبیه‌ِ تو عطرت را به خودش زده بود.

وقتی یک نفر هم‌نامِ تو بود امّا غریبه‌ای صدایش می‌کرد.

وقتی یک نفر مثلِ تو شریکِ شب و روز‌هایش را با میمِ مالکیت خطاب کرده بود.

وقتی یک نفر شبیهِ تو، نامِ من را روی پسرش گذاشته بود.

و وقتی با چشم‌های خود دیدم که آن یک نفر خودت بودی.

همان ماهِ من ولی در آسمان‌ِ کسی که اصلا شبیهِ من نبود.

پسری به اسم من داشت که من پدرش نبودم.

و من بعد از آن روز،

با خاطره‌ی آنروز، آن یک نفر و باران،

بارها و بارها مُردم.

(رادوین)

ساعت ۹ شب بود و روشا هنوز برنگشته بود.

از طرفی هم دلم نمی‌خواست خلوت قدیمی
او رو با عشق قدیمی اش به هم بزنم.

روی مبل نشسته بودم و به صفحه سیاه تلویزیون خیره بودم.

صدای چرخیدن کلید توی در به من فهماند که روشا برگشته.

-سلام، من برگشتم.

از رو مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.

-سلام عزیزم! خیلی دیر کردی

_ متاسفم نگران شدی ، شامت رو می‌خوردی منتظرم نمی‌موندی.

.می‌دانم چرا یک لحظه از اینکه روشا یکی دیگه رو بیشتر از من می‌خواست و انگار با او خوشحال تر بود دلم گرفت.

-رادی! حالت خوبه؟

لبخند کم جانی زدم.

-خوبم ، خب تعریف کن کجاها رفتی؟

-اول از همه ازت ممنونم که گذاشتی با کاوه تنها باشم.

این کارت رو فراموش نمی‌کنم.

امروز دوباره به روزهای خوب گذشته رفتم وهمش بخاطر لطف تو بود.

-نظرت چیه بریم مسافرت؟

روشا با تعجب گفت:

-مسافرت؟! اون هم این موقع؟!

-آره، می‌ریم شمال، یک سفر دو نفره.

-فکر نمی‌کردم اهل سفرهای یهویی باشی. اداره رو چیکار کنیم؟

خندیدم و گفتم:

-مثل اینکه سرگرد رو دست کم گرفتی‌ها. برگه های مرخصیمون امضا شده است.

(روشا)

زودتر از تصورم، چمدان‌هایمان را جمع کردیم و راهی شمال شدیم.

رادی حسابی غافلگیرم
کرده بود.

از او ممنون بودم و من بیشتر از هرکسی به این سفر نیاز داشتم.

حوالی ۵ بود که به ویلای رادوین اینها رسیدیم.

ویلای دنج و بانمکی بود.

از در که داخل میشدی، یک هال بزرگ داشت که یک دست مبلمان و تلویزیون و میز غذاخوری توش بود.

سمت چپ آشپزخونه بود و کنار آشپزخونه راهرو کوچیک بود که سرویس بهداشتی و یک اتاق کنار هم بودن.

گوشه دیگه پذیرایی هم راه پله چوبی شکلی بود که به طبقه بالا می‌رفت.

طبقه بالا هم یک هال کوچولو بود که
دور تا دور، با تختهای نشیمنی چوبی پر شده بود و دوباره یک راهرو کوچیک که وسط
سرویس و حمام بود و سمت راست و چپ یک اتاق خواب وجود داشت.

چمدانم را داخل یکی از اتاق های طبقه بالا گذاشتم.

اتاقی که انتخاب کرده بودم، پنجرهاش رو به دریا باز میشد.

رادوین وارد اتاق شد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

-کی بهت اجازه داد چمدون به این سنگین رو تنهایی بیاری بالا؟

مظلومانه لب زدم.

-دعوام نکن، اینقدرها هم سنگین نبود.

-در هر جهت کار درستی نکردی خانم جان!

روی تخت ولو شدم

_ ببخشید قربان.

………

شنلم رو دورم انداختم و از پله ها پایین رفتم.

رادوین کنار شومینه نشسته بود و چوب هایی که برای هیزم بود رو کنار می‌ گذاشت.

-عزیزم! دارم میرم ساحل قدم بزنم.

رادی ابروهاش رو در هم کشید.

-اینطوری؟!

نگاهی به خودم کردم .

-مگه چمه؟

-چت نیست!

-من که موردی نمیبینم.

-مورد لباس هاتونه

-وا! مگه چشونه آخه؟

_ سواحل مدیترانه نیومدی که اینطوری میری بیرون. مانتوت رو بپوش لطفا.ً

بهم برخورده بود . اخم کردم و بدون توجه بهش از ویلا زدم بیرون آمدم ، پسره از خود راضی! مگه
من شمال ندیده بودم؟ ویلای خصوصی که این حرف ها را نداشت.

روی ماسه های ساحل نشستم و اجازه دادم پاهایم سردی آب را حس کند

.ناخودآگاه ذهنم پر کشید سمت کاوه!

خیلی سخت است فکر کردن به چیزهایی که دوستشان داری؛ اما نمی‌دانی
می‌شود آن ها را داشته باشی یا نه؟

هاله، یکی از دوست هایم ، همیشه خدا می‌گفت: عشق فقط عشق اول .

همیشه میگفت آدم‌ها در زندگی شان یکبار عاشق می‌شوند. تا قبل از اومدن رادوین فکر می‌کردم که واقعاً عاشق کاوه هستم؛ اما الان دچار تردید بودم.

عشق بازی خطرناکی بود . دلم می خواست با یکی حرف میزدم.

-روشا!

با صدای رادوین از افکارم فاصله گرفتم.

محلش ندادم.

-ببین خانومی! من بخاطر خودت گفتم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. باور کن اگه رها هم
اینجوری می‌اومد من همین برخورد رو می‌کردم.

احساس کردم یک چیزی تو دلم هری ریخت.

یعنی من برای رادوین مثل خواهرش بودم؟!

اگه همه احساسش به من این بود ، باید چیکار می‌کردم؟

رادوین شروع به پاشیدن آب رویم کرد.

عصبی بودم و ناراحت، برای خالی کردن حرصم،
من هم با حرص او را خیس کردم .

آنقدر کنار ساحل دنبال هم دویدیم که همه ی
ناراحتی هایم میان صدای خنده هایمان گم شد.

بی‌رمق لباس هایم رو عوض کردم و روی تخت گرم و نرمم ولو شدم.

-رادی! ناهار با توعه، من اصلا حال ندارم.

-امر، امر شما است تنبل خانم!

بالشت رو برداشتم و به طرفش نشونه گرفتم و دقیقاً خورد تو کله اش.

رادوین به شوخی هی آی آی کرد و سرش رو مالید.

مستانه خندیدم

-اوف شدی خاله جون؟

-بخند، شب نوبت خندیدن من هم میشه عمو جون

-عمرا،ً رادی در خواب بیند پنبه دانه.

با این حرفم، رادوین فوری به طرفم خیز برداشت، از دستش فرار کردم.

-فکر نمی‌کردم کینه ای باشی.

-دلت اومد من رو بزنی؟

-تو چی؟ دلت میاد بخواهی تلافی کنی؟

-معلومه که نه.

-آقاهه! من گشنمه ها.

رادوین لبخند زد.

-من که مثل شما کدبانوگری بلد نیستم. حاضر شو ناهار میریم بیرون.

بدون معطلی قبول کردم و حاضر شدم.

***

این چند روز شمال خیلی به من خوش گذشته بود. فنجان قهوه را در دستانم گرفته
بودم و به محتویات داخلش خیره بودم.

هاله روبه رویم نشسته بود.

-روشا! حواست با منه؟

-آره، آره.

-آره و آجر پاره!

-اووف! هاله! دلم می‌خواهد فرار کنم.

-کجا اون وقت ؟
-یک جایی که دست هیچکس به من نرسه.

_ بیخیال دختر! با این چیزهایی که تو تعریف کردی، هرجایی از دنیا هم بری این دو تا
مجنون ولت نمی‌کنند.

-پس چیکار کنم؟

-تو عاشق کاوه بودی؛ اما اون بی معرفت رفت و بعد شش سال برگشته .

خانوادت هم که با کاوه مخالف هستند

از طرفی نمی‌دونی که حس الانت به کاوه مثل شش سال قبله یا نه و طرف
دیگه ماجرا رادوینه که تازه وارد زندگیت شده. باز هم نمیدونی که علاقه ات بهش تا
چهقدره! اصلا نمیدونی اون هم تو رو می‌خواهد یا نه! بنظر من اول تکلیف رادوین رو معلوم کن. باهاش حرف بزن.

-نمی‌تونم هاله! نمی‌خواهم غرورم بشکنه.

-دِ آخه احمق! اگه اون هم تو رو بخواهد چی؟ سر غرور مسخره می‌خواهی زندگیت رو نابود کنی؟

-خب راستش من خودم هم مطمئن نیستم که رادوین رو به اندازه کاوه بخواهم.

-ببین روشا! یک‌ بار هم که شده، تو زندگی ات ریسک کن. این آینده تو هست، با خودت
رو راست باش چون اگه نباشی این مثلث عشقی هیچوقت ولت نمی‌کنه.

-هاله! من به زمان نیاز دارم. هیچ پناهی ندارم. دلم میخواهد بمیرم.

-روشا! تو قوی تر از این حرف هایی . سعی کن با رادوین صحبت کنی، تو باید بفهمی
احساس اون به تو چیه.

-باشه، سعی می‌کنم.

-حالا قهوه ات رو بخور.

کمی دیگر با هاله حرف زدم و بعدش راهی خونه شدم.

خونه شلوغ بود و کثیف. لباس هایم را عوض کردم و مشغول تمیز کاری شدم.

بعد چند ساعت نظافت، خونه، مثل دسته گل شده بود.

شام هم آماده بود. یه دوش فوری گرفتم، تاپ شلوارک صورتی ام را تن کردم و موهای خیسم رو آزاد گذاشتم تا کامل خشک شود.

روی مبل نشستم و مشغول فیلم دیدن، شدم. حدوداً هشت و نیم بود که رادوین آمد.

به استقبالش رفتم.

-سلام خسته نباشی!

-سلام، ممنونم. مهمون داریم؟

-نه، دست هات رو بشور که شام حاضره.

میز را چیدم و برای خودم و رادی غذا کشیدم، هردو شروع به خوردن کردیم.

-دستت دردنکنه، چه خوشمزه است!

-نوش جان!

-جون من خبریه؟ امشب یک جوری شدی.

-مگه باید چیزی بشه؟ شامت رو بخور.

شام رو با شوخی و خنده خوردیم و ظرف ها را شستم. سینی چایی رو برداشتم و به طرف پذیرایی رفتم و کنار رادی نشستم.

با هم مشغول تماشا فیلمی که در حال پخش بود شدیم. بعد از تمام شدن فیلم ، از جایم بلند شدم به اتاقم رفتم .

البته برای
رادوین هم در اتاق دیگر رخت خواب پهن کرده بودم.

روی تخت ولو بودم که رادوین وارد اتاق شد و روی تخت نشست.

-عزیزم! جات رو تو اون اتاق انداختم.

-جای من پیش شماست.

_ اذیت نکن.

– از کاناپه ارتقا پیدا کردم به زمین خوابیدن؟

_ انتظار جز این رو نباید داشته باشی.

چراغ را خاموش کرد و کنارم دراز کشید.

_ بلند شو سر جات بخواب اذیت نکن.

چشم هایش را بست.

بلند شدم تا لباسم را عوض کنم، معذب بودم.
.
-کجا ؟

-هیچ جا.رادوین دستم را کشید .

– تو که خجالتی نبودی

.
دروغ چرا؟ خجالت می‌کشیدم.

-رادوین!

-جانم؟

-می‌دونم تو این مدت یکم اذیتت کردم. دلم می‌خواست ازت تشکر کنم که تحمل کردی.

-روشا! این چه حرفیه؟ وجود تو آرامش منه. تا به حال همچین آرامشی رو تجربه نکرده
بودم.

_ دوستت دارم.

-ولی من، ندارم.

احساس کردم قلبم ایست کرد .

-حس من به تو، بیشتر از دوست داشتنه.

دستش را روی بازوهای لختم کشید

گوشیم زنگ خورد.

از رو تخت بلند شدم. شماره کاوه بود، جواب دادم.

صدای آهنگ می‌ آمد . قطعه قدیمی که کاوه برایم می‌نواخت ، صدای شکستن چیزی و ناله های یک مرد!

این صدای هق هق دردناک کاوه بود.

قلبم ریش شد. نمی‌توانستم به خودم دروغ بگم! احساس من به کاوه هنوز از بین نرفته بود.

اشکهایم شروع به ریختن کرد.

با صدای رادوین به خودم امدم.

-روشا! کی بود؟ چرا گریه داری می‌کنی؟

-هیچی. چیزی نیست.

انگار رادوین فهمید چه خبره. دست خودم نبود، صدای کاوه بدجوری من رو به هم ریخته بود. روی گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم و بدون توجه به رادوین، سعی کردم که بخوابم.

کمی از نیمه شب گذشته بود

خودم را به خواب زدم

چشم‌هایم را بستم .

اما نه خواب به سراغم می‌آمد

نه چشم‌هایم به دنبالش می‌رفت.

تنها

خیال تو بود

و

خیال تو بود

و

خیال تو…

که تا صبح

در سیاهے پشت پلک‌هایم

مرا تبدیل به دلتنگ‌ترین

آدم امشب می‌کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
4 ماه قبل

اوللل.😍😊

camellia
camellia
4 ماه قبل

مرررسی عالی بود😍🤗.این دفعه زیادتر بود.😉امیدوارم یه تصمیم درست بگیره.خو خبرت یه تماس باهاش می گرفتی می گفتی مشکلی پیش اومده, شیییییش سال رفتی گم و گور شدی,الان برگشتی انتظار داری همه چیز مثل قبل شه😠تلفن که خیلی وقته اختراع شده…نه جانم تو فقط به فکر انتقام مادرت باش,برو ادامه بده.کنار مراحل انتقام شش ساله, یه ده دقیقه وقت برای یه تلفن کنار میگزاشتی😏

camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

خواهش,میکنم😍😘دقیقا همین طوره.اولویت اولش نبوده😐پسره ی پُر رو🗡🔪

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
آلباتروس
4 ماه قبل

سلام سلام
خدا قوت بهت مائده گلی پارت قشنگ و ناراحت‌‌کننده‌ای بود یعنی مونولوگات فضا رو غمگین کرده بودند مخصوصا اولاش که پیش کاوه بودیم.
میدونی؟ قلم خوبی داری اما سیرت تنده. مثلا اونجا که کاوه یهو زنگ زد تو سریع فضای عاشقانه‌شونو قطع کردی. بعد حتی فرصت ندادی با اون فضای غمگین تماس کاوه عادت کنیم و کمی حس بگیریم سریع رفتی مرحله بعد. خوب میشد اگه روندتو کندتر کنی. بیشتر روی جزئیات و حالات توجه کنی. مثلا اینجوری ما میتونستیم اون آهنگو بخونیم و بیشتر با کاوه هم‌دردی کنیم.
و یه مورد دیگه. موقع دیالوگا بهتره همونجور که شخصیت حرف میزنه بنویسی. مثلا کلمه می‌خواهد یا می‌خواهم یه جوریه میتونی بنویسی می‌خواد، می‌خوام.
امیدوارم نظرم تو پیشرفت بیشتر و بیشترت کمک کنه.

لیلا ✍️
4 ماه قبل

وای انقدر حرصیم که نگو🤬 خب لامصب اگه روشا برات مهم بود یه خبری از خودت لااقل میدادی آدم عاشق که یهو غیبش نمیرنه بعد شیش سال نمیاد! پارت قشنگی بود دست مریزاد شخصیت رادوین هنوز برای من گنگه نمیدونم تو سرش چی میگذره حس خوبی نسبت بخش ندارم😂

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

میای ایتا ی لحظه

لیلا ✍️
پاسخ به  سعید
4 ماه قبل

جوابتو دادم عزیزم😊

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

نامرد بعد شش سال اومده تازه طلبکاره میمون😒
عالی بود و طولانیم بود دستت درست ❤
خسته نباشی❤🫂

Fateme
4 ماه قبل

سلام از کاوه نفرت پیدا کردم خدافظ
روشاهم زودتر باید تکلیف رو مشخص کنه از یه طرف میگه دوستت دارم از یه طرف با یه پیام سریع گریه اش میگیره
رادی هم خوبه البته نمیدونم چرا بهش مشکوکم ولی خب
قلمتم که پرفکتتت

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x