رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت پنجم

4.6
(34)

همتا شکاک گفت:
– چند سال؟
– چنین افرادی حیفه وقتشون بیهوده هدر بره.
همتا برای باری دیگر به کسری و کارن چشم دوخت.
با پوزخندی محو گفت:
– پس رستمین واسه خودشون!
و دقیق‌تر نگاهشان کرد.
اندام‌های عضلانیشان زیر کت و شلوارشان هم به خوبی مشهود بود.
اگر دایی‌خان این چنین رویشان حساب باز می‌کرد، پس قطعاً بهترین بودند.
از همین رو مخالفتی نکرد.
به آن‌ها نیاز داشت.
برای نزدیک شدن به شاهین و دار و دسته‌اش به افراد کار درستی احتیاج داشت.
کسری خیره‌خیره نگاهش می‌کرد.
همتا از طرز نگاهش خوشش نیامد و با اخم روی گرفت.
پس از مکثی لب باز کرد.
– دیگه دارم شروع می‌کنم.
گوشه چشمی به دایی خان انداخت.
با اخم نگاهش می‌کرد، گویی منظورش را نگرفته.
نفس عمیقی کشید و کمرش را صاف‌تر کرد.
– قراره با شاهین وارد معامله بشم… به زودی.
اخم دایی خان پررنگ‌تر شد.
– اگه بهت نمی‌گفتم بیای، قرار نبود بهم بگی؟
همتا خونسرد جواب داد.
– می‌خواستم امروز بهتون بگم، منتهی شما عجله بیشتری داشتین.
پس از چندی به آرامی گفت:
– به فرزین گفتم مدارک رو جور کنه. فردا- پس فردا تموم میشه.
تا چندی پذیرایی را سکوت گرفت.
دایی خان بود که دوباره بحث را شروع کرد.
– تموم؟ اما ماجرا تازه شروع میشه همتا!
همتا آهی کشید و خیره به فرشی که قسمتی از پذیرایی را پوشانده بود، با لحنی سرد گفت:
– همین که وارد سازمانش بشم، برای من همه چیز تموم شده‌ست.
دور از چشم همتا نگاه مرموزی بین سه مرد رد و بدل شد.
دایی خان دستی به کتش کشید و گفت:
– بسیار خب. حالا که تصمیمت رو گرفتی پس بهتره این دو نفر رو هم با خودت همراه کنی.
همتا از فکر خارج شد و سرش را بالا آورد.
– نه. هر وقت زمانش شد بهتون خبر میدم.
کسی حرفی نزد.
– اگه کاری ندارید، من برم. باید همه چیز رو قبل رفتن آماده کنم.
طعم لحنش تلخ نبود؟
گرفته و غم زده؟
با افسوس و حسرت؟
دایی خان حرفی نزد.
رنگ نگاه او چه؟
سیاه نبود؟
گرفته؟
همتا از روی مبل بلند شد و رو به دایی خان گفت:
– پس فعلاً… باهاتون تماس می‌گیرم.
صدای سرد دایی خان شنیده شد.
– با راننده برو.
– ترجیح میدم پیاده برم.
دایی خان نگاهش را از افق قرض گرفت و به چشم‌های مصمم همتا دوخت.
خیرگی نگاهشان داشت طولانی میشد.
همتا پلکی زد و تماس چشمیشان را قطع کرد.
بدون این‌که نگاه دیگری به کارن و شخص کناریش بیندازد، از پذیرایی خارج شد.
عمارت را ترک کرد و بعد از چند دقیقه دو کوچه از عمارت فاصله گرفته بود.
غرق فکر بود.
فرزین را نزدیک یک سال‌ بود که می‌شناخت.
او بود که شاهین را برایش معرفی کرد.
ذات پلید و کثیفش را.
و فرزین بود که مهم‌ترین راز زندگیش را برملا کرد.
که اسطوره‌اش را در پستوی ذهنش انداخت.
که ترک قلبش عمیق‌تر شد.
با عبور موتوری از کنارش به خود آمد.
صدای بلندش روی اعصابش رفت.
گوشیش داخل جیب پالتویش لرزید.
آن را بیرون آورد.
حلال زاده!
فرزین با او تماس گرفته بود.
– چیه؟
صدای پشت خط جواب داد.
– حل شد.
پاهایش خشک شدند.
کنار خیابان بود و ماشین و موتورها بی وقفه حرکت می‌کردند‌؛ اما زمان برای او ایستاده بود.
امروزش چه با سر و صدا شروع شده بود!
چیزی نگفت.
کلام فرزین خودش انتها بود.
به مانند مرده‌ای گوشیش را خاموش کرد.
هیچ حسی نداشت.
همچنان از خلاء لبریز شده بود.
سرش را بالا برد و به آسمان سفید نگاه کرد.
نورش چشم‌هایش را سوزاند.
متوجه نشد کی بغض کرد که بشکند؟!
قطره اشکش روی گونه‌اش چکید و سر خورد.
قطره‌ای گرم نشات گرفته از آتشی که درونش را می‌سوزاند.
چشم‌هایش را بست.
شاهین، شاهین.
با خشم چشمانش را باز کرد.
پلکش پرید و دست‌هایش مشت شد.
دیگر داشت تمام میشد.
انتظارش تمام میشد.
خیلی زود!
قبل از این‌که تاکسی بگیرد، قدم‌زنان شماره دایی خان را گرفت.
– می‌شنوم.
– لطفاً آدرس رو بهشون بدین.
دایی خان مردد گفت:
– به این سرعت؟
– بالاخره باید شروع میشد.
– پس یاسین رو… .
به میان حرفش پرید.
– نه. نمی‌خوام یاسین پاش به این ماجرا باز بشه.
دایی خان که گویی شوکه شده و تردید داشت، با مکث جواب داد.
– باشه؛ اما نخواه که بی افراد ولت کنم.
نگاهی به دو طرف خیابان انداخت.
ماشین مد نظرش را نمی‌دید.
زیر همهمه خیابان صدایش را بالا برد.
– اتفاقاً بهشون نیاز دارم. هر چند نفر که شد.
– باشه.
فرزین شناسنامه‌ها را روی میز پرت کرد و تکیه‌اش را به تکیه‌گاه مبل داد.
– این هم از مدارک.
همتا نگاهی اجمالی به شناسنامه‌ها انداخت و گفت:
– کی قراره بریم؟
فرزین پوزخندی زد و با کنایه گفت:
– گفتم طلوع فردا پروازم می‌شینه.
سپس چشمکی زد که همتا گفت:
– پس نمی‌دونن ایرانی؟
فرزین ابروهایش را با تمسخر بالا فرستاد و پوزخندش پررنگ‌تر شد.
به کارن و کسری که در سکوت نظاره‌گر بودند، نگریست.
دوباره رخ در رخ همتا شد.
با چشم به شناسنامه‌های جعلی اشاره کرد و گفت:
– یک بهرامه و یک سعید. کتایون و مریم هم جور شدن. چه‌طوره؟
رقیه با شنیدن اسم کتایون تکانی خورد.
لقمه خیارش را به سختی قورت داد و عصبی رو به فرزین که زیر زیرکی نگاهش می‌کرد، گفت:
– کتایون؟!
فرزین تلاشی برای مخفی کردن لبخندش نکرد.
رقیه با دیدن شیطنت نگاهش جوش آورد و غرید.
– می‌دونستی از اسم کتایون خوشم نمیاد از قصد برام این رو گرفتی؟
فرزین با بیخیالی گفت:
– من از کجا باید یادم باشه تو از چه اسمی بدت میاد؟
رقیه جیرجیر‌کنان رو به همتا گفت:
– قسم می‌خورم از عمد این کار رو کرده.
بلافاصله خیارش را به سمت فرزین که مقابلش بود، پرت کرد.
فرزین خیار را در هوا گرفت و بی توجه به دهانی بودنش گازی به آن و چشمکی به رقیه زد.
رقیه در جواب نگاهش دندان به روی هم فشرد و با غیظ روی گرفت.
همتا کلافه چشمانش را بست و زمزمه کرد.
– بس کنین.
چشم غره‌ای به رقیه رفت و گفت:
– بچه شدین؟
رقیه با ضرب از روی مبل بلند شد و حرصی گفت:
– میرم ناهار رو آماده کنم.
فرزین گاز دیگری به خیار زد و گفت:
– بهترین کار رو می‌کنی.
رقیه که حال پشت سر همتا قرار داشت، رو به فرزین بی صدا لب زد.
– مرگ بخوری.
با رفتن رقیه، همتا دو تا از شناسنامه‌ها را به سمت کسری و کارن سر داد.
خیره به میز گفت:
– انتخاب کنید.
نگاهش را بالا آورد و در حالی که سمت میز مایل و انگشت‌هایش روی شناسنامه‌ها بود، چشم در چشمشان گفت:
– باید بدونید که حفظ هویت چه‌قدر مهمه، مخصوصاً توی این مورد.
صاف نشست.
– به انتخاب دایی‌خان اعتماد دارم؛ اما لازمه بگم که نمی‌خوام کوچک‌ترین خطایی من رو از برنامه‌ام عقب بندازه.
کسری با نگاهی که روبه‌رویش را نشانه گرفته بود، گفت:
– برخلاف شما ما اولین تجربه‌مون نیست.
فرزین از حاضر جوابی مردی که تقریباً هم سن و سال خودش بود، جا خورد و پوزخندی زد.
همتا نگاه خنثایی به کسری انداخت.
سنگینی نگاهش هم باعث نشد به او نظر کند.
مشخص بود این مرد برخلاف چهره آرامش زبان تندی دارد.
نگاهش را از او گرفت و هم زمان بلند شدنش کوتاه گفت:
– بعد از ناهار آماده می‌شیم.
فرزین لودگی کرد.
– بالاخره از این سگ دونی خلاص می‌شیم.
همتا غرید.
– هوی!
فرزین اهمیتی نداد و خیارش را تمام کرد.
همتا به سمت آشپزخانه که در پشت سرش قرار داشت و از سالن هم دید داشت، رفت.
رقیه را دید که با سر و صدا و غرغر ظرف‌ها را روی اپن می‌گذاشت.
به اپن نزدیک شد و دسته بشقاب‌ها را برداشت.
رقیه نمک‌پاش را روی اپن کوبید و خطاب به همتا با خشم آرام غرید.
– من آخر این رو آدم می‌کنم.
همتا؛ اما با خونسردی لب زد.
– بهتره بهش توجه نکنی.
فاصله میز ناهارخوری و اپن زیاد نبود.
قاب‌ها را چید و دوباره سمت اپن رفت.
رقیه از آرنج به اپن تکیه زد و خفه غر زد.
– بهش بی توجه‌ای کنم؟ من بهش تاکید کردم اسمم رو کتایون رد نکنه، از قصد رفته این کار رو کرده.
– آه رقیه!
رقیه پشت چشمی نازک کرد و زمزمه‌وار گفت:
– تلافیش رو سرش درمیارم.
همتا چشمانش را در کاسه چرخاند و سرش را با تاسف تکان داد.
داخل آشپزخانه شد تا به غذا سر بزند.
رقیه در نزدیکیش به یخچال تکیه زد و بحث را عوض کرد.
– حالا این‌ها به کنار… این دو خان زاده کین که معرفی نکردی؟
همتا خورشت داخل قاشق را مز‌مزه کرد.
طعمش خوب بود.
– خودشون گفتن که… کسری هوشمند و کارن آقایی.
– مرسی واقعاً!
به طرفش رفت و بازویش را گرفت تا تمام حواسش را به خود جلب کند.
– واسه چی برای اون‌ها هم شناسنامه گرفتی؟ مگه قرار نبود سه نفری کار رو تموم کنیم؟
همتا به اجاق‌گاز تکیه زد و گفت:
– هوم تنهاتنها؟
رقیه بی حوصله گفت:
– می‌گیری که منظورم رو… حالا بگو چی کاره‌ان؟
– هیچی بابا، دایی‌خان گفت خود دستن، می‌تونن کمک بزرگی بهم بکنن.
– تا چه حد؟
– خودم هم در عجبم. می‌‌بینیشون؟ چند ساله زیر نظر دایی‌خانن؛ ولی ما حتی یک بار هم ندیده بودیمشون.
رقیه حیرت زده چشم گرد کرد.
– چند سال؟… چه‌طور ما نفهمیدیم؟
همتا پوزخندی زد و شانه تکان داد.
– اون‌طور که ادعا دارن توی ماموریت‌ها سر می‌کردن… به ما که ربطی نداره. همین‌که وسط کار من لنگ نندازن کافیه.
پس از چندی رقیه گفت:
– دایی خان برای رفتنمون گیر نداد؟
همتا نیشخندی زد و سر قاشق را به بینی کوچک رقیه زد.
– تا کی می‌خواد گیر بده؟
رقیه با اخم چربی سر دماغش را پاک کرد.
همتا قاشق را داخل سینک پرت کرد و ضربه‌ای به بازوی رقیه زد.
– زود باش ناهار رو آماده کنیم. باید هر چه سریع‌تر آماده بشیم.
رقیه عبوس گفت:
– گفته باشم من کتایون رو برنمی‌دارم!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخانه خارج شد.
***
بیشتر از چهار لقمه نتوانست بخورد.
اشتهایش کور شده بود.
هیچ میلی نداشت.
آهی کشید و بشقابش را کمی به جلو سر داد سپس از پشت میز بلند شد و بدون نگاه کردن به چشم‌هایی که دنبالش می‌کردند، لب زد.
– نوش جان.
سالن را به قصد اتاقش ترک کرد.
از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.
اتاقی که هر چند کوچک بود؛ اما گنجایش زیادی برای تنهایی‌هایش داشت.
آه دوباره‌ای کشید.
دلگرفته و افسرده شده بود.
افسردگی که قلب یخ زده‌اش را بیشتر منجمد می‌کرد.
روی تختش نشست.
به صدای نسیم نیاز داشت.
گوشیش را برداشت و شماره‌اش را گرفت.
دومین بوق به سومی نرسید که صدای دلخور نسیم لبخند بی جانی به لب‌هایش تزریق کرد.
– سلام.
از پشت روی تخت افتاد.
پاهایش هنوز سختی موکت را حس می‌کرد.
از سکوتش نسیم دوباره گفت:
– همتا؟
– دلتنگت شدم.
اندکی سکوت شد.
صدای آه نسیم دلش را فشرد.
– خودت پرتم می‌کنی.
چشمانش را بست.
کاش هیچ محدودیتی نبود.
هیچ مرزی.
– خوبی؟
نسیم پوزخند عصبی زد و گفت:
– به نظرت؟
– اگه نظر من رو بخوای باید خوب بمونی، همیشه خوب بمونی… باشه؟ قول میدی بهم؟
– چه‌طور خوب بمونم؟ می‌فهمی عمه شده بلای جونم؟ اوف بوی پشگل گرفتم.
خنده‌اش گرفت.
خنده‌ای تلخ.
تلخی‌ای که چشمانش را پر و گونه‌هایش را از اشک خیس کرد.
– خوب بوییه که. مگه عاشقش نبودی؟
جیغ حرصی نسیم هق‌هق بی صدایش را بلند کرد.
با دندان گرفتن لب پایینش سعی کرد گریه‌اش را کنترل کند؛ اما بی فایده بود.
نمی‌خواست نسیم را متوجه کند.
– آبجی؟
بغضش اجازه نداد حرفی بزند پس تو گلو گفت:
– هوم؟
– آه خیلی دلم برات تنگ شده. برای شهر، برای هوای خفه‌اش، حتی برای اون دختره‌ی پررو… خوبین؟
حال نسیم هم بغض داشت.
با این تفاوت که او مخفی نمی‌کرد.
به مانند آب زلال بود.
حال دل همتا خیلی وقت بود که گل آلود شده بود.
هیچ چیزی از درونش مشخص نبود.
گوشی را از گوشش فاصله داد.
دستش را روی دهانش گذاشت و چشمانش را با فشار بست.
گریه‌اش تمامی نداشت که.
دلش پر بود و صدای نسیم تلنگری بود تا ببارد.
♡ دفترهای نقاشی پر است از سیب‌های سرخ.
دفتر نقاشی من؛ اما برگ نداشت!
در عوض دفتر زمانه باز شد و قلم بخت شروع به نگاشتن کرد.
سیب تو را سرخ کشید و مال من را ولی زرد و نزار.
فرق من با تو اینست:
قلم من مرگ را رنگ می‌زند و قلم تو زندگی را به تصویر می‌کشد.
تفاوت‌ها این‌جاست:
همه بعد از مرگ کفن پوش می‌شوند.
من؛ اما کفن لبخندهایم شده‌ام؛ زیر خاک‌های گذشته! ♡
نفس عمیقی کشید و گوشی را روی گوشش گذاشت.
در جواب “الو؟ الو؟” نسیم تندی گفت:
– بعداً بهت زنگ می‌زنم.
صدایش آن‌قدر پایین بود که بغضش شنیده نشود.
تماس را قطع کرد و گوشی را روی سکوت گذاشت.
سینه‌اش سنگین بود و حس خفگی می‌کرد.
سقف پایین آمده بود یا دنیا برای او تنگ شده بود؟
چشمانش را دوباره بست که تقه‌ای به در اتاقش خورد.
حدس این‌که چه کسی پشت در است، سخت نبود.
حرفی نزد.
دستگیره کشیده و رقیه وارد اتاق شد.
– این چه وضع خوابیدنه دیوونه؟
در را بست و به تخت نزدیک شد.
– رفتی بین سه تا نرینه غذا کوفتم شد. فرزین هم هی حرصم می… .
با دیدن مژه‌های خیس همتا ساکت شد و ایستاد.
برای این دخترِ تنها می‌مرد.
سینه‌اش از آهی خالی شد و روی تخت نشست.
با ملایمت اشک‌هایش را پاک کرد.
– نبینم غمت رو رفیق.
شروع به نوازش موهای سیاهش کرد.
– همتا؟ خانومی؟
– … .
– حالا که دیگه داریم به آخرش می‌رسیم، نباید کم بیاری.
همتا بدون باز کردن چشمانش اخم کوچکی کرد و تخس گفت:
– کم نیاوردم… فقط دلم پره.
– مخزنت میشم.
جوابش آه همتا شد.
هوای این اتاق را از آه ساخته بودند.
رقیه نیز به کمر روی تخت دراز کشید.
دستانش را بالش سرش کرد.
قدش کوتاه‌تر از همتا بود.
حتی نسیم چند سانت از او بلندتر بود.
با پایی که زمین را لمس نمی‌کرد و تقریباً معلق بود، به ساق پای همتا زد و خیره به سقف گفت:
– به آخرش که رسیدیم، برای شروعمون جشن می‌گیریم.
سرش را روی دستانش چرخاند و با لبخندی تلخ به همتا که حال نگاهش به سقف بود، گفت:
– برای مرگ شاهین جشن می‌گیریم!
***
چای به گلوی رقیه پرید. طولی نکشید که صدای بلند و جیغ مانندش سالن را پر کند.
– عمراً!
همتا نگاه کوتاهی به فرزین کرد.
او نیز حیرت زده می‌نمود؛ اما نسبت به رقیه آرام‌تر بود.
فقط چشمانش از بهت و حیرت گرد شده بود.
رو به رقیه گفت:
– ببین ما چاره‌ای نداری… .
رقیه فنجانش را روی میز کوبید و از روی کاناپه با ضرب بلند شد که حرف همتا نا تمام ماند.
با خشم به فرزین که حال لب‌هایش با شیطنت کج شده بود، نگاه کرد.
دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
– بمیرم هم صیغه این یالغوز نمیشم.
فرزین جبهه گرفت.
– ترمز کن، ترمز کن. فکر نکن من هم عاشق سینه چاکتم که هیچی نمیگم. اگه از لحاظ عقلی ناقصی امیدوارم گوش‌هات درست شنیده باشن. همتا گفت برای مدتی مجبوریم هم رو تحمل کنیم که خب برای من ضرر این همراهی بیشتره. کی می‌خواد تو رو بگیره آخه؟
رقیه با چشمانی ورقلنبیده دهانش را باز کرد.
صدایش ولی از حرص بالا نمی‌آمد.
کاش می‌توانست یک مشت نثار این مردک از خودراضی بکند.
فرزین خونسرد لب زد.
– ببند سرمون گیج رفت.
دهان رقیه خود به خود بسته شد.
نه به خاطر حرفش بلکه از حرص آن را بست و لب‌هایش را محکم به‌هم فشرد.
رنگش کبود شده بود و اکسیژنی برای نفس کشیدن نمی‌یافت چرا که از نظرش مرد کثیفی به نام فرزین رسولی هوای خانه را به نجاست کشانده بود.
همتا جرعه‌ای از چایش را نوشید و خطاب به رقیه آرام گفت:
– بشین.
رقیه منفجر شد.
– بشینم؟ ببین همتا رفاقت جدا، کار جدا. من زن این ن… می.. شم!
فرزین: بَهَ مگه بوته‌ام که هی این‌ این می‌کنی؟ ببین کفرم رو درنیار!
رقیه با صدای بلند خنده هیستریکی کرد و گفت:
– حیف بوته. به بوته‌ها برنخوره پشگل‌ها رو بهش نسبت دادن.
فرزین اخم درهم کشید و به مانند بچه‌ها رو به همتا که در کمال آرامش عصرانه‌اش را می‌خورد، گفت:
– یک چی بهش میگم‌ها!
رقیه تخس جواب داد.
– بگو بگو. جرئت داری بگو دیگه.
فرزین بی شرمانه انگشت وسطش را بالا آورد که رقیه از کوره در رفته خم شد و دمپاییش را یک ضرب بیرون کشید و به سمت فرزین پرت کرد.
فرزین لنگ دمپایی را از هوا گرفت و برای بیشتر حرصی کردنش انگشت‌های هر دو دستش را بالا آورد.
رقیه نفسی گرفت و جیغ مانند گفت:
– خیلی بی شخصیتی!
نفس‌نفس میزد.
از این مرد متنفر بود.
حال همتا و بقیه از او توقع داشتند زن صیغه‌ایش شود؟
زن او؟!
کسی که عهد و تعهد برایش اهمیت نداشت؟
زیر هیچ دین و بندی نمی‌رفت؟
محال بود چنین خبطی بکند.
زن شاهین میشد؛ ولی زن فرزین… ابداً!
با بیزاری به فرزین نگاه کرد.
داشت با خونسردی چاییش را می‌خورد.
از او متنفر بود، متنفر.
بیشتر از تمام سوسک‌ها از او چندشش میشد.
مردک عوضی پست فطرت!
حیا هم که نداشت جلوی دو مرد غریبه با او این‌گونه رفتار نکند.
برایش داشت.
از آن‌ درشت‌ها داشت.
می‌دانست چگونه تلافیش را سرش دربیاورد.
بلاها برایش چیده بود.
اصلاً خودش بلای جانش میشد.
با خط و نشان کشیدن در ذهنش کمی آرام شده بود.
عبوس لب زد.
– کفشم رو بده.
فرزین زیر چشمی به لنگ دمپایی که کنارش روی کاناپه بود، نگاه کرد.
در سکوت آن را برداشت و به سمت رقیه گرفت.
رقیه پشت چشمی نازک کرد و به سمتش رفت.
همین که نزدیکش شد و دست دراز کرد کفشش را بگیرد، فرزین کفش را به پشت سرش پرت کرد.
جلوی پوزخندش را گرفت؛ اما با این حال لبش کج شد.
رو به رقیه که دوباره داشت آتشی میشد، گفت:
– برو بیارش پا کوتاه!
رقیه از این اصطلاح متنفر بود. آن هم به شدت!
او هم چندان در بی خبری سیر نمی‌کرد که نداند روی خط قرمزهایش اسب سواری می‌کند.
با گستاخی به چشمانش زل زده بود.
رقیه از فرط خشم می‌لرزید و دستان کوچکش مشت شده بود.
روی قدش خیلی حساس بود.
نه که زیاد کوتاه باشد.
مگر قد زیر صد و شصت چه مشکلی داشت؟
فقط دو- سه سانت از آن کمتر بود.
ادامه افکارش را به زبان آورد.
– این‌که تو غولی و بقیه رو ریز می‌بینی تقصیر من نیست غول کور.
با انزجار نگاهی به سرتاپایش انداخت و بیخیال کفشش شد.
محال بود مثل سگ‌ها کفشش را بردارد.
که حرف فرزین را راست کند؟
کنار همتا جای گرفت.
همتا در تمام مدت حتی سرش را هم بالا نیاورده بود.
طی این یک سال به کل‌کل‌های این دو عادت کرده بود.
باید خسته می‌شدند تا آرام می‌گرفتند.
کارن با کلافگی سمت زانویش خم شد و از آرنج به آن تکیه زد.
سر چرخاند و نگاه گذرایی به کسری انداخت که در سکوت به همتا خیره بود.
نگاهش را از کسری گرفت و نفسش را آزاد کرد.
در همان حال سرش را خاراند.
احساس می‌کرد وارد مهد کودک شده تا ماموریتی سری.
جیغ‌های رقیه روی اعصابش بود.
خیلی خودش را کنترل می‌کرد تا با مشت دهان این دختر جیغ جیغو را نبندد.
فرزین هم کم روی اعصابش لی‌لی نکرد.
همتا بالاخره از سکوتش دست برداشت.
– تموم کردین؟
فرزین بیخیال گفت:
– اینه که پاچه می‌گیره.
رقیه تخس گفت:
– من آینه‌ات نیستم.
فرزین هم کوتاه نیامد.
– هان راست گفتی. تو ورژنت از پا کوتاه‌هاست.
رقیه عصبی به شانه همتا کوبید و گفت:
– خفه‌اش می‌کنم‌ها!
کارن دیگر نتوانست سکوت کند.
سرش داشت منفجر میشد.
صاف نشست و با خشم صدایش را بالا برد.
– میشه بس کنید؟ واسه صفا سیتی ‌که دور هم جمع نشدیم برنامه بریزیم.
رقیه از فریادش کپ کرد.
این مرد به زور دو کلام حرف می‌زد و بیشتر شنونده بود، حال… .
کارن چشم غره‌ خفنی به رقیه رفت.
رقیه لام تا کام سکوت کرده بود.
مغزش داشت این انفجار را حلاجی می‌کرد.
پس کارن هم بلد بود عصبی شود!
کسری با پوزخند پا روی پا انداخت و خطاب به همتا گفت:
– من هم به دایی‌خان و انتخاب‌هاش اعتماد دارم؛ ولی توی این مورد انگار اشتباه کرده.
همتا اخم درهم کشید و گفت:
– منظور؟
کسری اهمیتی به سوالش نداد و با پوزخند دوباره‌ای بلند شد.
هم زمان این‌که داشت به طرف خروجی می‌رفت، گفت:
– بچه بازی‌هاتون که تموم شد خبرم کنید.
در سالن را باز کرد و پیش از خروجش چشم در چشم همتا با کنایه گفت:
– البته اگه بتونید! ظاهراً خود شما هم نیاز به یک رهبر دارین.
حرفش زیادی تند بود.
نیش داشت.
زهر داشت.
همتا با اخمی غلیظ ایستاد و رو به کسری که قصد بیرون رفتن کرد، تندی گفت:
– وایسا ببینم.
کسری ایستاد.
با خونسردی سمتش چرخید و منتظر نگاهش کرد.
همتا کاناپه‌ها را دور زد و به طرف کسری گام برداشت.
در چند قدمیش ایستاد و گفت:
– منظورت چی بود؟
کسری بی باکانه نفسی گرفت که سینه پهنش جلو آمد.
در جواب همتا گفت:
– توی تمام این سال‌ها یک چیزی رو خوب فهمیدم. زمان ارزشش حتی بالاتر از طلاییه که بهش نسبت دادن.
قدمی جلو آمد.
در باز سالن سرما را به داخل دعوت می‌کرد.
– می‌گین نمی‌خواین چوب لای چرختون بره، اون وقت حتی بلد نیستین درست رانندگی کنید. وقتی نمی‌تونید کنترلی روی زیر دست‌هاتون داشته باشین، چه‌طور می‌خواین نقشه‌تون بی نقص پیش بره؟
کمتر از یک دقیقه همه سکوت کرده بودند.
چشم‌های همتا همچنان کسری را هدف گرفته بود.
کسری نیز از این جدال نگاه کوتاه نمی‌آمد.
فرزین که تازه حرف کسری برایش جا افتاد، اخم کوچکی کرد.
هیچ حرفش به مذاقش خوش نیامده بود.
لب زد.
– چی شد؟… محض اطلاع داداش، ما زیر دستش نیستیم‌.
کسری خیره به همتا پوزخند کم رنگی زد.
پوزخندی که برای همتا گران تمام شد و بد شروع شد!
زمزمه کسری گوش‌هایش را داغ کرد.
به مانند سیلی‌ای لپ سوز.
– همه چی رو به بازی گرفتین.
دیگر نماند و با خروجش در را بست.
همتا پلکش پرید.
دستانش مشت شد.
آن مرد به چه حقی در کارهایش دخالت می‌کرد؟
اصلاً که به او اجازه نظردهی داده بود؟
دوباره پلکش پرید.
به او گفته بود به بالاسر نیاز دارد؟
سایه سر؟
که کارهایش را نظاره‌ کند؟
گفته بود کنترل‌گر خوبی نیست؟
نشانش می‌داد.
گستاخ!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x