رمان متانویا

رمان متانویا پارت 4

4.7
(9)

_ حالا چی کار میکنی الیاد؟؟؟

_ نمیدونم… رییسم گفت دستور از بالا بهش صادر شده که اجازه پرواز بهم ندن و بهونه اشونم همون پروازم به شیرازه که به خاطر نقص فنی تو اصفهان فرود اومدم… با اینکه مشخص شده همه چیز اما بازم… حاجی خودشم راس راس تو چشام نگاه کرد و گف من گفتم نزارم پرواز کنی…

عصبی چنگی لای موهایش کشید…

پرواز زندگی اش بود…

تنها جایی که آرامش داشت و رها بود درون آسمان و میان ابر ها بود…

رها میشد از این زمین و آدم های پر کینه…

برخلاف خیلی از خلبان ها ساعت های طولانیی پرواز خسته اش نمیکرد بلکه بازگشت به زمین برایش آزار دهنده بود…

ای کاش میتوانست تا ابد درون آسمان بماند…

آرمین رفیق دوران دبیرستانش که روبه رویش نشسته بود گف: خوب بیا بوتیک من… ببین میدونم عاشق تنهایی و خلوتی اما من به فروشنده نیاز دارم… خودم مجبورم برای وارد کردن جنسام برم ترکیه فروشنده قبلیم هم پاش شکسته… تو مغازه هم جز خودت و یه کارگر و یه فروشنده زن که هم دوست آوینه هم دختر ساکتیه کسی نیست…

_نمیشه که داداش…

_چرا نمیشه؟؟ تو به پول نیاز داری من به فروشنده… قبلا هم تو دبیرستان با هم این کار رو کردیم.. اگه مشکلت دختره است که باید بگم سایدا با دخترایی که دیدی فرق میکنه… بعدشم به عنوان یه خلبان میخوای دقیقا تو جامعه چی کار کنی؟؟؟

حق با آرمین بود..

او نمیتوانست کاری درست حسابی پیدا کند که بتواند خرج زندگی اش را در بیاورد…

انگار کاپیتان چاره ای نداشت جز فروشنده شدن!!!

****

بند های کوله پشتی جینش رو محکم فشرد…

پاساژ روبه رویش بسیار شیک و مجلل بود و به او حس کوچک و ساده بودن میداد…

مگر همان مغازه در ولیعصر چش بود که آرمین به این مکان پر زرق و برق آمده؟؟؟

الحق که با مانتوی سبز لجنی تیره و شلوار جین و کتانی سبز رنگ و روسری مشکی که تمام موهایش به جز چتری هایش را پوشانده بود بسیار ساده بود…

دیدن دختران با آرایش های رنگاوارنگ اعتماد به نفسش را تضعیف میکرد…

ای کاش حامی بود تا باز به او یاد آوری میکرد زیبایی طبیعیش بسیار دلنشین تر از این رنگ و لعاب هاست…

دم در بوتیک جدید آرمین ایستاد…

دیروز افتتاحیه بود و آرمین گفته بود خودشان هستند و امروز اولین روز کاری اش بود…

آوین گفته بود دو روزی طول میکشد تا آن اتاق آماده شود و خودش در این چند روز از مایدا نگه داری میکند…

با اینکه دلش برای بودن کنار مایدا پر میکشید اما مجبور بود به اینجا بیاید و کار کند…

شاید حامی پول نسبتا زیادی برایشان گذاشته بود اما نمیتوانست بی کار بنشیند تا آن پول تمام شود…

بوتیک نسبتا شلوغ بود که طبیعی بود…

حامی جنس هایش را خیلی قبول داشت..

میگفت آرمین بهترین ها را می آورد و در این قضیه حق با او بود…

نفس عمیقی کشید و وارد بوتیک شد…

چشمی چرخاند اما آرمین را ندید..

چشمش به پسری غریبه و هیکلی خورد..

آرمین با غریبه ها خوب تا نمیکرد و جز این پسر کسی دیگری که بنظر برسد فروشنده باشد درون مغازه نبود…

آشنا های مورد اعتماد آرمین زیاد نبودند و سایدا و آوین آن ها را میشناختند…

پس این مرد که بود؟؟؟

توجه مرد غریبه به سایدا جلب شد و سمتش رفت و گف: سلام خوش اومدید… میتونم کمکتون کنم؟؟

لعنتی عجب صدایی داشت… به قول حامی برای خودش یه پا رادیو بود…

سایدا دوباره چشمی چرخاند و گف: سلام… آقا آرمین نیستند؟؟

نمیدانست پسرک کیه آرمین است و چقدر راجب رابطه صمیمانه آنها میداند…

رابطه ای که حامی همیشه خوشحال بود از وجودش…

رابطه ای که برای خیلی ها درک نشده بود… از نظر آنها مگر زن و مرد غریبه مثل خواهر و برادر میشدند؟؟؟

چه افکار پوچ و بی معنی در جامعه ای پوسیده جریان داشت…

پسر نگاهی به دخترک که شبیه دختر های دبیرستانی بود انداخت.. چتری هایش که پیشانی اش را پر کرده بودند و چشمان تخس مشکی رنگش و کوله پشتی اش بشدت اورا کم سن نشان میداد…

پوزخندی زد و گف: نمیدونستم آرمین با بچه مدرسه ای ها دوست میشه…

دخترک خشمگین شد…

او بچه مدرسه ای نبود…

او حتی سن روح و جسمش به هم نمیخورد..

او یک مادر بود…

مردک نفهم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الماس شرق
9 ماه قبل

سلااام ستی جوون صبحت بخیرر😁
خوب من یع پارت عقب افتاده بودم امروز زود ببدارشدم خودم رسوندم
لنتی من خیلی از شخصیت پسره خوشم اومدع کاپیتاتم هسسس شد کراشم😆
میگم ستی شخصیت شو زیادی سرد نکن، ازش زدع شم🤭
یع پارچه آق ازش درس کن

الماس شرق
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

اینم خدایی راس گفدی
الن به هرکی بگی من دوستِ پسر دارم هزارتا فکر باخودش می‌کنه

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

منطق کل خانواده‌های ایرانیه

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

پس ع این به بعد کم کم پارت میزارم برسی😁
بیشور تو رمان خودت برو یع کنارر بشین بزار مردم کراشش بزنن خسیس🤨
اومممم دیگه جونم بگه برات
فلن چیزی نیست پارت های بعدی عرض می‌نمایم😂

arghavan H
9 ماه قبل

میشه پارتا رو بیشتر کنی؟؟
عکس شخصیت ها رو میزاری؟؟؟

arghavan H
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

مرسییی❤❤❤

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x