رمان قلب بنفش پارت بیست و شش
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و شش
××××××
《راوی》
جلوی اداره ی آگاهی نگه داشت و از ماشین پیاده شد…
داخل رفت…
مردی با چهره ای جا افتاده سمت اش آمد و رو به رویش ایستاد…
_سلام.آقای کامران حامی؛درسته؟!
سلامی گفت و بله ای زمزمه کرد…
_من سرهنگ محمدی هستم.
آمد که شروع کند و بپرسد علت این تماس چه بود…
_تماس گرفتید با من……
سرهنگ حرف اش را قطع کرد و گفت
_بله آقای حامی.عرض میکنم خدمتتون.
به اتاقی اشاره کرد و ادامه داد
_بفرمایید اون اتاق؛الان برمیگردم.
کامران با همان حالت متعجب اش داخل اتاق میرود و روی مبل تک نفره ای می نشیند…
همچنان با خودش فکر میکند که با صدای در بر میگردد…
سرهنگ محمدی با پرونده ای در دست اش به سمت اش می آید و روبه رویش مینشیند…
کمی مکث میکند و سپس با تردید شروع می کند
_آقای حامی راست اش نمیدونم که چی باید بگم…نمیدونم از کجا شروع کنم…
_متوجه نمیشم؛چی رو شروع کنید؟!
_راستش در مورد فرزندتون…
سردرگم میگوید
_فرزند؟!فکر کنم اشتباهی شده آقای محمدی…
کلافه بین ابروهایش را فشار میدهد…
از کدام فرزند حرف میزد؟!او در طول زندگی اش یک فرزند بیشتر نداشت که آن هم…
_نه!هیچ اشتباهی نشده…شاید باورتون نشه اما من به شخصه تمام شب و روزم شده این پرونده ی عجیب و غریب…چطور ممکنه همچین اتفاقی بیفته و کسی هم باخبر نشه…
کمی سکوت میکند و خیره به صورت ناامید مرد میگوید
_دخترتون…اسم اش تیدا حامی بود؛درسته؟!
با آمدن اسم دخترش انگار تمام دنیا در لحظه دور سرش تاب میخورد…
اشک در چشمان اش جمع میشود و نفس های اش هم سنگین می شوند…
چشمان اش را باز و بسته میکند که خالی از اشک بشوند و با صدایی گرفته میگوید
_هر چی که باشه آقای محمدی؛منظورتون رو نمیفهمم…دختر من خیلی ساله که نیست…
سرهنگ آب دهانش رو قورت می دهد…چه باید به این مرد میگفت؟!آن هم بعد از این همه سال که تصور میکرد نوزادشان همان شبی که به دنیا آمد آنها را تنها گذاشته…
_لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید…در جریان هستم که این داستان میتونه چقدر شوکه کننده و غیرقابل باور باشه؛اما باور کنید من با یک عالم تحقیقات و مدرک این حرف ها رو میزنم…
چند ثانیه ای مکث میکند و صورت سردرگم و سرخ شده ی کامران را میبیند…
_دخترتون،تیدا حامی……..
نفس اش را بیرون فوت میکند
_زنده اس!
کامران،از کار افتادن قلب اش را برای چند ثانیه حس میکند…ذهن اش انگار قفل شده و هیچی نفهمیده…شدت درد قلب اش بیشتر می شود که صورت اش را در هم می کشد…
محمدی سراسیمه لیوان آبی را به سمت اش میگیرد…
_آقای کامران!خوبین؟؟؟یه چیزی بگین لطفا…..
او را تکان می دهد که به خودش می آید…
ناگهان انگار میفهمد چه چیزی از دهان این مرد شنیده است که با عصبانیت داد میزند
_این چه حرفیه که تحویل من میدین هااااااا؟؟؟!!!
قطره ی اشکی بدون اینکه خودش بفهمد میچکد
_به دختر مرده ی من هم احترام نمیذاریددد؟؟؟
سرهنگ که متوجه حال بد او می شود به سمت اش می شتابد…
××××××
《فلش بک》
《راوی》
موهای بلند اش را جلوی آینه شانه میزد…
امروز،کامران اش برای مرخصی از سربازی می آمد.فقط خدا میدانست که چقدر دلتنگ اش بود…دلتنگ نگاه های ساده و مردانه اش…
دل اش لک زده بود برای روزهای کودکی که پاهایشان را در رودخانه ی خنک روستا فرو میبردند و ساعت ها با هم حرف میزدند…
امروز،حس میکرد شاداب شده…انگار حتی شنیدن اسم اش هم حال او را عوض میکرد…
کاش میشد زودتر این سربازی لعنتی تمام شود و پدربزرگشان تدارک ازدواج را ببیند…
در افکار خودش غرق بود که صدای مامان چیمَه اش او را به خود آورد…
چیمه خانم_آسو!پَ کَی خوای روئی حونه باوات؟
(آسو!پس کی میخوای بری خونه ی پدربزرگ ات؟)
_ورزظور روَم.
(قبل از ظهر میرم)
از اتاق اش بیرون آمد و کنار مادرش که داشت بساط آش ترخینه را آماده میکرد نشست و از سماور دو لیوان چای برای خودشان ریخت…
××××××××
حمایت یادتون نره ها🥲
گفتم نمیذارم ولی گذاشتم امیدوارم که به حالت قبل برگردیم همه❤😊
نظراتتون رو حتما حتتتتما کامنت کنید برام🙃
نظرتون چیه؟؟شما هم شوک شدین از قضیه تیدا؟😅
از همه ی دوستانی که حمایتمون میکنن ممنونیم
خیلی قشنگ بود چقدر قلمت تو این پارت بهتر از قبل بود چه حس خوبی ازش گرفتم😟❤
خیلی خوب سورپرایزمون کردی…خوشحالم واسه تیدا😊
مرسیی عشق منن😍❤ممنون از نگاه قشنگت😘
خوشحالم سورپرایز شدین😂😁
عاالی بود
فقط من متوجه نشدم..تیدا که خبر نداره از این موضوع؟
قربونتت😘🥰
به نظرت اگه خبر داشت تن به همچین نقشه ای میداد😂😁اون تو کل زندگیش پدر و مادرش رو ندیده…تو پارت بعد هم قضیه رو کامل باز میکنم میفهمین چطور جدا شدن
خیلی دلم میخواد رمانت رو بخونم اما اصلا وقت نمیکنم🤦♀️🤦♀️
#حمایت
منم میخوام رمان تو رو شروع کنم به نظر قشنگ میاد😍
ممنون از اینکه حمایت میکنی غزل جون تو هم پارت بذاری ما حتما میایم😁
خوشحالم میکنی عزیزم🥰😘
دیگه ما که همو درک میکنیم پشت هم نباشیم کی میخواد باشه🤕🙃
فعلا اونی که قرار بود امشب بزارم رو هم نتونستم بنویسم اگه بتونم بنویسم صب میزارم😶🌫️🤦♀️
آره دقیقا😊💜
باشه پس منتظریم ما
😘🥰
متاسفانه من فقط تو این سایت هستم
اینجا بزاری هر چی حمایت میکنم 😊
#حمایت_از نیوش گلی🤓♥️
❤😘
ضحی بیا پی وی
پی وی چه خبره 🤔🤣🤣
هیچ خبر خاصی نیست🤣😂
اومدم در خونتوننننن
سر کوچتون🤣🤣😈
خونه نبودییی بگو بگو راست بگو بگو با کی کجا رفته بودییی😂😂😂😂🤣
🤣🤣🤣🤣
باز منووووو کاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی
دروغ نگم به جز من یه کی دیگه داشتی رفتی🤣🤣😈😈
دیوونههه🤣🤣😂
🤦🏻♀️🤣🤣🤣🤣
بچه ها یکتا سایت براش بالا نمیاد الان با هم صحبت کردیم اینو براتون نوشته:
از همه ی کسایی که حمایت میکنند از ته دل ممنونیم❤
وای پشمام
وقتی گفت تیدا زنده اس انگار گفتن بچه ی خودم زنده اس 😂
وای تیدا بفهمه چی میشههه
پشمااام😂😂
آره اون اگه بفهمه که….🤣
😂💔
خیلی قشنگ بود
همش میگیم که اعتصاب کنیم اما انقد رمان قشنگه که دوست دارم هر دیقه پارت داشته باشم😂❤️
ای من قربونت برم مرسیی قشنگم🥺❤😊
فدای شما
عزیزمی🥰
واااای نیوش خییییلی قشنگ بود خدایی از ته دلم میگم بی نظیر بود اینقد حس خوبی بهم داد که نگم برات عجیب به دلم نشست یا شایدم تو قلمت اینقد قوی که من این حسو گرفتم ولی چه خوب که فلش بک زدی حداقل داستان آشنایی مادر پدر تیدا رو هم بخونیم تو رو خدا پارت بده من طاقت ندارم🥺🥺♥️♥️♥️♥️♥️
#حمایت از نویسندگان
اینو جا انداختم😉
ایشالا جبران کنیم تو پارت خودت عزیزم💕😁
دورت بگردم من تارایی❤🥺🥺تو لطف داری به من عشقممم😘خوشحالم دوست داشتی مرسی از نگاهت🥲
فدات شم من نیوش خوشگلم♥️♥️😘😘
خدا نکنه😊
نمیدونی با کامنتت چه انرژی دادی بهم💜🥺
راستی دیدی دیالوگ مادر آسو و آسو رو لری نوشتم😂
خوشحالم که خوشحالت کردم عشقم😉♥️
وای آره خواستم بگم چه قشنگ بود اون تیکه یه هو یادم رفت خیلی خوب نوشتی اون تیکه رو♥️♥️
بوووسس❤😘😁
اوا خاک به سرم
نیوش من همش فک میکردم ننه باباش مردن ک😨🤦♀️
زود تر پارت بعد رو بده نیوش گلی❤😘
😂😂ننه باباش.ننه بابای آریانا مردن ننه بابای تیدا زنده😂😂😂
حمایت ها تا اینجا خیلی بهتر شده ویو هم بره یه کم بالا میدم پارت جدید🥰😘
نیوشا پی وی🤣