رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت بیست و شش

4.1
(43)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و شش
××××××
《راوی》
جلوی اداره ی آگاهی نگه داشت و از ماشین پیاده شد…
داخل رفت…
مردی با چهره ای جا افتاده سمت اش آمد و رو به رویش ایستاد…
_سلام.آقای کامران حامی؛درسته؟!
سلامی گفت و بله ای زمزمه کرد…
_من سرهنگ محمدی هستم.
آمد که شروع کند و بپرسد علت این تماس چه بود…
_تماس گرفتید با من……
سرهنگ حرف اش را قطع کرد و گفت
_بله آقای حامی.عرض میکنم خدمتتون.
به اتاقی اشاره کرد و ادامه داد
_بفرمایید اون اتاق؛الان برمیگردم.
کامران با همان حالت متعجب اش داخل اتاق می‌رود و روی مبل تک نفره ای می نشیند…
همچنان با خودش فکر می‌کند که با صدای در بر می‌گردد…
سرهنگ محمدی با پرونده ای در دست اش به سمت اش می آید و روبه رویش می‌نشیند…
کمی مکث می‌کند و سپس با تردید شروع می کند
_آقای حامی راست اش نمیدونم که چی باید بگم…نمیدونم از کجا شروع کنم…
_متوجه نمیشم؛چی رو شروع کنید؟!
_راستش در مورد فرزندتون…
سردرگم می‌گوید
_فرزند؟!فکر کنم اشتباهی شده آقای محمدی…
کلافه بین ابروهایش را فشار می‌دهد…
از کدام فرزند حرف میزد؟!او در طول زندگی اش یک فرزند بیشتر نداشت که آن هم…
_نه!هیچ اشتباهی نشده…شاید باورتون نشه اما من به شخصه تمام شب و روزم شده این پرونده ی عجیب و غریب‌…چطور ممکنه همچین اتفاقی بیفته و کسی هم باخبر نشه…
کمی سکوت می‌کند و خیره به صورت ناامید مرد می‌گوید
_دخترتون…اسم اش تیدا حامی بود؛درسته؟!
با آمدن اسم دخترش انگار تمام دنیا در لحظه دور سرش تاب می‌خورد…
اشک در چشمان اش جمع می‌شود و نفس های اش هم سنگین می شوند…
چشمان اش را باز و بسته می‌کند که خالی از اشک بشوند و با صدایی گرفته می‌گوید
_هر چی که باشه آقای محمدی؛منظورتون رو نمیفهمم…دختر من خیلی ساله که نیست…
سرهنگ آب دهانش رو قورت می دهد…چه باید به این مرد میگفت؟!آن هم بعد از این همه سال که تصور می‌کرد نوزادشان همان شبی که به دنیا آمد آنها را تنها گذاشته…
_لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید…در جریان هستم که این داستان میتونه چقدر شوکه کننده و غیرقابل باور باشه؛اما باور کنید من با یک عالم تحقیقات و مدرک این حرف ها رو میزنم…
چند ثانیه ای مکث می‌کند و صورت سردرگم و سرخ شده ی کامران را می‌بیند…
_دخترتون،تیدا حامی……..
نفس اش را بیرون فوت می‌کند
_زنده اس!
کامران،از کار افتادن قلب اش را برای چند ثانیه حس می‌کند…ذهن اش انگار قفل شده و هیچی نفهمیده…شدت درد قلب اش بیشتر می شود که صورت اش را در هم می کشد‌…
محمدی سراسیمه لیوان آبی را به سمت اش می‌گیرد…
_آقای کامران!خوبین؟؟؟یه چیزی بگین لطفا‌…..
او را تکان می دهد که به خودش می آید…
ناگهان انگار می‌فهمد چه چیزی از دهان این مرد شنیده است که با عصبانیت داد می‌زند
_این چه حرفیه که تحویل من میدین هااااااا؟؟؟!!!
قطره ی اشکی بدون اینکه خودش بفهمد می‌چکد
_به دختر مرده ی من هم احترام نمیذاریددد؟؟؟
سرهنگ که متوجه حال بد او می شود به سمت اش می شتابد…
××××××
《فلش بک》
《راوی》
موهای بلند اش را جلوی آینه شانه میزد…
امروز،کامران اش برای مرخصی از سربازی می آمد.فقط خدا می‌دانست که چقدر دلتنگ اش بود…دلتنگ نگاه های ساده و مردانه اش…
دل اش لک زده بود برای روزهای کودکی که پاهایشان را در رودخانه ی خنک روستا فرو می‌بردند و ساعت ها با هم حرف می‌زدند…
امروز،حس میکرد شاداب شده…انگار حتی شنیدن اسم اش هم حال او را عوض میکرد…
کاش میشد زودتر این سربازی لعنتی تمام شود و پدربزرگشان تدارک ازدواج را ببیند…
در افکار خودش غرق بود که صدای مامان چیمَه اش او را به خود آورد…
چیمه خانم_آسو!پَ کَی خوای روئی حونه باوات؟
(آسو!پس کی میخوای بری خونه ی پدربزرگ ات؟)
_ورزظور روَم.
(قبل از ظهر میرم)
از اتاق اش بیرون آمد و کنار مادرش که داشت بساط آش ترخینه را آماده میکرد نشست و از سماور دو لیوان چای برای خودشان ریخت…

××××××××
حمایت یادتون نره ها🥲
گفتم نمی‌ذارم ولی گذاشتم امیدوارم که به حالت قبل برگردیم همه❤😊
نظراتتون رو حتما حتتتتما کامنت کنید برام🙃
نظرتون چیه؟؟شما هم شوک شدین از قضیه تیدا؟😅

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yekta
Yekta
8 ماه قبل

از همه ی دوستانی که حمایتمون میکنن ممنونیم

لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود چقدر قلمت تو این پارت بهتر از قبل بود چه حس خوبی ازش گرفتم😟❤

خیلی خوب سورپرایزمون کردی…خوشحالم واسه تیدا😊

saeid ..
8 ماه قبل

عاالی بود
فقط من متوجه نشدم..تیدا که خبر نداره از این موضوع؟

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

خیلی دلم میخواد رمانت رو بخونم اما اصلا وقت نمیکنم🤦‍♀️🤦‍♀️
#حمایت

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط Ghazale hamdi
Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خوشحالم میکنی عزیزم🥰😘
دیگه ما که همو درک میکنیم پشت هم نباشیم کی میخواد باشه🤕🙃
فعلا اونی که قرار بود امشب بزارم رو هم نتونستم بنویسم اگه بتونم بنویسم صب میزارم😶‍🌫️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

😘🥰

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

متاسفانه من فقط تو این سایت هستم
اینجا بزاری هر چی حمایت میکنم 😊

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

#حمایت_از نیوش گلی🤓♥️

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

پی وی چه خبره 🤔🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

اومدم در خونتوننننن
سر کوچتون🤣🤣😈

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣
باز منووووو کاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی
دروغ نگم به جز من یه کی دیگه داشتی رفتی🤣🤣😈😈

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

🤦🏻‍♀️🤣🤣🤣🤣

Fateme
8 ماه قبل

وای پشمام
وقتی گفت تیدا زنده اس انگار گفتن بچه ی خودم زنده اس 😂
وای تیدا بفهمه چی میشههه

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

😂💔

Fateme
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود
همش میگیم که اعتصاب کنیم اما انقد رمان قشنگه که دوست دارم هر دیقه پارت داشته باشم😂❤️

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

فدای شما

تارا فرهادی
8 ماه قبل

واااای نیوش خییییلی قشنگ بود خدایی از ته دلم میگم بی نظیر بود اینقد حس خوبی بهم داد که نگم برات عجیب به دلم نشست یا شایدم تو قلمت اینقد قوی که من این حسو گرفتم ولی چه خوب که فلش بک زدی حداقل داستان آشنایی مادر پدر تیدا رو هم بخونیم تو رو خدا پارت بده من طاقت ندارم🥺🥺♥️♥️♥️♥️♥️

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان
اینو جا انداختم😉

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

فدات شم من نیوش خوشگلم♥️♥️😘😘

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خوشحالم که خوشحالت کردم عشقم😉♥️
وای آره خواستم بگم چه قشنگ بود اون تیکه یه هو یادم رفت خیلی خوب نوشتی اون تیکه رو♥️♥️

sety ღ
8 ماه قبل

اوا خاک به سرم
نیوش من همش فک میکردم ننه باباش مردن ک😨🤦‍♀️
زود تر پارت بعد رو بده نیوش گلی❤😘

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نیوشا پی وی🤣

دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x