رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۲۱

4.8
(37)

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما سایه‌ات را دیدم
که دست‌هایش توی جیبش بود

خودکار را روی دفتر گذاشت در این شب ها تنهاییش را با شعر نوشتن پر میکرد
پوزخندی زد این تنها بودن ها هم نکته مثبتی برای خود داشت قلمش بهتر شده بود
حس های عجیبش حالا دست به دست هم داده بودن و او را شاعرتر از همیشه کرده بودن

نگاهی به ساعت کرد دوازده شب بود
سابقه نداشت انقدر دیر کند

دلشوره در دلش رخنه کرد

حداقل قبلنا شب ها میومد اما حالا ..!

نکنه بلایی سرش اومده باشه برای چندمین بار شماره اش را گرفت باز هم همان جمله لعنتی خاموش میباشد یعنی کجاست چرا به او یک زنگ نزده تا حداقل از نگرانی درش بیاورد یعنی در این حد هم نزد او ارزش نداشت
شروع کرد به قدم زدن در اتاق

یک دقیقه دو دقیقه نه اینطوری نمیشد

پالتویش را تنش کرد سوئیچ را برداشت و از خانه زد بیرون سوار فراری مشکیش شد حالا چجوری روشنش کند تو میتونی گندم مثل دویست شیش میمونه فقط راحت تر سعی کن دکمه هاش رو یاد بگیری با هزار زور و زحمت ماشین را روشن کرد قلبش تند تند میزد جوری رانندگی میکرد که حس میکرد ماشین از جا کنده شده و دارد پرواز میکند آخر تا حالا در همچین ماشینی رانندگی نکرده بود حالا باید کجا دنبالش بگردد تلخ خندی زد داشت در خیابان ها دنبال شوهرش میگشت چقدر عجیب

*****************

شیشه مشروب را از لبش پایین آورد و سرش را به دیوار تکیه داد حالش خراب بود انگار که از درون تب دارد با این حالش اگر میرفت خانه گندم غش میکرد سیگار را بین لبش گذاشت و پکی بهش زد که سرفه اش آمد سرفه های خشک دستش را روی گلویش گذاشت و روی زمین خم شد زردآب بود که بالا آورد وضعیتش اسفناک بود دستش را دراز کرد و از روی کاناپه ملحفه را برداشت و دور لب و چانه اش را تمیز کرد
سرفه هایش حالا کوتاه تر شده بودن

التماس را در چشمانش ریخت و رو کرد به نگهبان و برای چندمین بار ازش خواهش کرد

_آقا من خانمشم بهم بگید امشب کی
از شرکت زد بیرون

نگهبان با همان کج خلقی جوابش را داد

_اگه خانمشی نمیدونی شوهرت تا الان کجاست کارای آقا به من ربط ندارن من فقط نگهبان اینجام دخترجون

با ناامیدی نگاهش کرد

_من فقط میخواستم بدونم کی از شرکت رفت بیرون نگرانشم شما انسانیت سرش نمیشه

نگهبان هنوز هم به دخترک که خود را زن رئیس شرکت معرفی کرده بود مشکوک بود ولی وقتی به چشمان دخترک زل زد دروغ یا فریبی در آن ندید دلش کمی به رحم آمد خطاب به دخترک که پشت به او داشت میرفت کرد و گفت

‘ساعت ۸ رفتن بیرون

ایستاد

با تعجب به طرفش برگشت

با من_من گفت

_مط…مطمئنید ؟؟

نگهبان اخمی کرد

_آره دروغم چیه بیشتر از این نمیدونم شما هم از این به بعد بیشتر به فکر شوهرتون…

دیگر نماند تا ادامه صحبت هایش را بشنود سوار ماشین شد و روشنش کرد ساعت ۸ از شرکت زده بیرون خونه نیومده پس کجا رفته پشت دستش را جلوی دهانش گذاشت و گاز گرفت خدایا براش اتفاقی نیفتاده باشه نه نه گندم نفوس بد نزن
ای کاش شماره سعید رفیقش رو داشت اون حتما بهتر میدونست کجاست جلوی خانه بود که متوجه سایه ای نزدیک در شد به تندی زد روی ترمز آمده بود امیرش آمده بود

حالا از کی امیرش شده بود ؟!

از ماشین پیاده شد و به حالت دو نزدیک آن سایه شد کم مانده بود بیفتد روی زمین که دستی بازویش را گرفت و او را نگه داشت دسته کلید ازجیبش افتاده بود از روی زمین برش داشت و سرش را برگرداند که چشم در چشم غریبه ای شد لبخندش پر کشید سعید اینجا چکار میکرد

گیج و گنگ به دخترک که با نگاه مات به او زل زده بود خیره شد یعنی تا این وقت شب بیرون بود نگاهش را درون ماشین گرداند نه اثری از امیر نبود نگاهش را دوباره به دخترک داد

_امیر کجاست؟

همین سوال را او هم باید میکرد لب های لرزانش را تکان داد و فقط توانست اسم امیر را صدا بزند با تعجب بهش خیره شد چرا گریه میکرد نکند برای رفیقش اتفاقی افتاده باشد

_آروم باش گندم خانم بهم بگو امیر کجاست هر چی زنگ میزنم گوشیش خاموشه قرار بود امشب بیاد پیشم پرونده ها را نشونش بدهم نگران شدم اومدم اینجا هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد شما چرا ؟ …

سکوت کرد و بهش نگاه کرد که مبهوت به او زل زده بود امیر میخواست برود خانه او پس چرا..

با اضطراب لب پایینش را گاز گرفت

_کجاست چیشده… منم … منم زنگ زدم خاموش بود نیومده ازم..ناراحته آره..

کلافه از حرف های بی سر و ته دخترک که انگار با خود حرف میزد گفت

_گندم خانم یه لحظه ساکت باش

اشکش چکید با بغض گفت

_نیومده رفتم شرکت نگهبان گفت ساعت ۸ اومده بیرون خونه نیومده آقا سعید من چیکار کنم
نکنه بلایی سرش بیاد

اخمهایش در هم رفت

فکر اینکه رفیقش پای عیش و نوش باشد عصبیش میکرد چطور زنش را فراموش کرده بود و پی خوش گذرانیش رفته بود
آه لعنت به تو امیر

نگاهش را از گندم که مثل ابر بهار گریه میکرد گرفت رفیقش لیاقت این زن را نداشت

_نگران نباش گندم خانم امیر چیزیش نمیشه برو تو من خودم میارمش

با دلخوری گفت

_یعنی چی چیزیش نمیشه امیر همیشه شب ها زود میومد حتما اتفاقی افتاده

گوشیش را در آورد باید مطمئن میشد به اهورا که رفیق شفیق امیر در مهمانی ها بود زنگ زد وقتی اهورا با صدای خواب آلود جوابش را داد مطمئن شد که مهمانی نرفته اصلا از او خبر نداشت و میگفت امیر بعد از ازدواجش به هیچ مهمانی پا نگذاشته در مغزش جرقه ای زد اگر مهمونی نرفته پس.. نه نمیتوانست فکرش را هم بکند چنگی به موهایش زد نگاهش به گندم که منتظر مثل یک بچه نگاهش میکرد افتاد حالا باید چی جوابش را میداد

دیگر نمیتوانست سکوتش را تحمل کند حالت چهره اش نوید خبر خوبی نمیداد

_تو رو خدا بگین آقا سعید چیشده برای امیر .. حتی نمیتوانست به زبان بیاورد

_نه میدونم کجاست تا نیم ساعت دیگه میارمش تو برو خونه

گریه اش قطع شد امید در درونش روان شد

_چی میدونین کجاست منم میام باهاتون نمیتونم تنها بمونم

برگشت سمتش

_نه گفتم که خودم میارمش

اخمهایش در هم رفت لجبازتر از این حرف ها بود به سمت ماشین پا تند کرد کلافه به دنبالش رفت باید یک جور این دخترک را از آمدن منصرف میکرد

_دارم بهت میگم برو خونه
من امیر رو میارم

تند به طرفش برگشت با لحن محکمی گفت

_نه اینو ازم نخواین آقا سعید من اگه خونه بمونم از نگرانی و دلشوره میمیرم خودم باید ببینمش

مستاصل بهش نگاه کرد نمیشد او را مجاب کرد از آن طرفم باید زودتر خود را به خانه اش میرساند ولی نباید اجازه میداد گندم بیاید داخل
اصلا به او چه توضیحش بماند برای خود
کله شقش لعنت به تو امیر چیکار کردی

نمیدانست دارند به کجا میروند جلوی یک برج ایستاد با تعجب به او که از ماشین پیاده میشد گفت

_کجا میرین آقا سعید ؟

به طرفش برگشت

_الان میام شما همینجا باشید

ولی مگر میشد تا اینجا آمده بود باقیش را هم باید ادامه میداد باید میدانست در این برج چه خبر است تند از ماشین پیاده شد و جلوتر از او به سمت برج حرکت کرد سعید با دیدنش با دو دست روی سرش کوبید کاش او را همراه خود نمیاورده بود الان حتما قشقرقی برپا میشد به تندی از آسانسور پیاده شد نگاهی به در واحد کرد یعنی شوهرش اینجا بود برای چه !!

سعید با تردید دستش را روی زنگ گذاشت

چندین و چند بار کسی جواب نمیداد

_آقا سعید اینجا کجاست ؟
امیر نیست وگرنه جواب میداد

عصبی به طرفش برگشت

_ساکت شو یه لحظه

مبهوت ماند چرا انقدر عصبانی بود او فقط نگران شوهرش بود سعید محکم به در کوبید سه باره و چندین بار تا بالاخره در باز شد با تعجب به در باز شده نگاه کرد انقدر گیج بود که نخواست بپرسد این خانه کیست که درش را شکستی سعید سراسیمه وارد خانه شد بوی گند سیگار و الکل راه نفسش را بست

برگشت سمت گندم و دستش را بالا آورد

_همینجا باش خونه پر دوده حالت خراب میشه

نماند تا واکنشش را ببیند به سرعت به سمت اتاق خواب به راه افتاد

با سستی پا در خانه گذاشت مردش در اینجا بود و او میگفت نیاید تو مگر حالش از این خراب تر هم میشد بوی سیگار او را به سرفه انداخت با دیدن جسمی پایین کاناپه زانوهایش شل شد

همانجا افتاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x