رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت ۶

4.4
(8)

زمان قلب بنفش💜✨
#پارت_شش
《آریانا》
به تیدا گفتم که قراره با آراز برم بیرون…
بعد رفتم دوش گرفتم و موهای مصری رو از کف سر بافتم…
آرایش لایت خوشگلی کردم و مانتو کوتاه کرمی ام رو با شلوار جین سفید پوشیدم…کتونی های سفید اسپرت و کیف همرنگ اش رو برداشتم…
از تیدا خداحافظی کردم و رفتن پایین…
همزمان با رسیدنم ماشین اش جلوی پام ترمز کرد.
در رو باز کردم و سوار شدم…
_سلام!
_سلام!
تقریبا کل راه رو نه اون حرفی زد و نه من…
الان دیگه واقعا مطمئن شدم که خیلی توداره و خیلی اهل حرف زدن نیست…
بگی نگی،یه کمی هم حوصلم سر رفت.
جلوی یه پاساژ نگه داشت و داخلش رفتیم…
برای خودم چند دست مانتو و لباس خنک برای سفر گرفتم…اونجا هوا خیلی گرم بود؛حتما کباب می شدم.
داخل یه مغازه بودم و داشتم یه‌ لباس میخریدم که گفت…
_زود تموم کن بریم اون طرف.
_اون طرف چخبره؟
ابرویی بالا انداخت و لبخند کمرنگی زد…
پناه بر خدا…نمردیم و خنده ی اینم دیدیم…
کارم تموم شد و از اونجا بیرون اومدیم که دستم رو گرفت…
_کجا داریم میریم؟!
_میفهمی.
همونطوری که دنبالش میرفتم آسانسور رو زد و یک طبقه بالا رفتیم…
دستم رو دوباره گرفت و سمت مغاره که چه عرض کنم…پاساژی بود برا خودش…من رو سمت یه برند لباس مردونه برد…
چرخ میزدیم و لباس ها و کت ها رو از نظر میگذروند…
_من الان برمیگردم…
این رو گفت و طبقه ی بالا رفت…
مدتی بعد در حالی که یه پیرهن سورمه ای شیک دستش بود از پله ها پایین اومد.
_چطوره؟
_چی؟؟با…با منی؟!
_نه پس با عمم ام…
_خوبه!
صبر کن ببینم این یارو اصلا چرا از من نظر پرسید ها؟!رفتاراش اصلا عادی نیست…
_خب؛بریم که حساب کنی!
تعجب زده نگاهش کردم…
این با منه؟؟؟من؟!چرا من باید پیرهن برند اینو حساب کنم؟؟مرتیکه ی بی‌شعور پولش از پارو بالا میره بعد لباسش رو من باید حساب کنم…خدایا!یه جوری نجاتم بده مگه نه میفهمه که واقعا پول ندارم و همه چی خراب میشه😭…
داشت سمت صندوق میرفت که دستش رو از پشت کشیدم…
_چی شد؟؟؟
دستم رو از روی دستش برداشتم و روی شکمم گذاشتم…
_وای من خیلی گشنمه!الان غش میکنم میمیرم…بریم تورو خدا بریم مگه نه پس میفتم…
خدایاااا ببین منو به چه کارایی مجبور میکنه…الان بهم تهمت پرخوری و شکمویی هم میزنه…
با صدای بلند خندید…
_باشه اگه انقدر گشنته میریم…پس بدو زود بریم حساب کنی؛چون این مجازات بازی ای که بهم باختیه…
چشمام رو مظلوم کردم…
_اما من دارم از گشنگی تلف میشم…تورو خدا اول غذا بخوریم؛بعد برمیگردیم برات میگیرمش…لطفا!
لبخند مسخره ای زد…
_باشه!
واییی آبروم رفت…
از پاساژ بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم…
_این اطراف یه رستوران ژاپنی خوب هست؛سوشی هاش عالیه!میریم همونجا…
خدایاااا حتی انتخاب غذاشم لاکچریه…آخه مرتیکه رستوران ژاپنی دیگه چه صیغه ایه؟!مطمئن بودم که پول رستوران رو من باید حساب بکنم…درسته از خیر اون پیرهن گذشت اما بالاخره یه جا زهرش رو می ریخت…رستوران ژاپنی برای من خیلی گرون تموم می شد…
_نه!یعنی من غذای ژاپنی دوست ندارم.
_خب رستوران فرانسوی……
حرفش رو قطع کردم…
_من خودم یه جای عالی میشناسم…تو هم عاشقش میشی بریم همون جایی که من میگم.
_باشه!میریم همونجایی که تو میگی.

از جایی که بودیم به سمت یه منطقه ی متوسط بردمش و آدرس رو بهش دادم…
آها!بالاخره رسیدیم…
با تعجب به تابلو نگاه کرد…
“فلافل احمد آباد”
بهش نگاه کردم…
_چرا وایسادی؟پیاده شو دیگه…
با تعجب پرسید
_اینجاست؟!
_آره!همینجا…
_خیلی مطمئن نیستم!
واااای خدا چرا انقدر ناز میکنه این؟؟!
_بیا بریم حتما خوشت میاد.
رفتیم داخل مغازه…
یه نون باگت برداشتم و یه نون هم دست آراز دادم…
سمت سلف سرویس رفتم…
_بیا دیگه.
نونم رو با کلی فلافل و مخلفاتش پر کردم و وقتی آراز هم کارش تموم شد روی میز و صندلی های جلوی در نشستیم…
سس تند رو روی ساندویچ ریختم و مشغول شدم…
برحسب عادتی که همیشه داشتم..
سر پلاستیک نی رو کندم و توش فوت کردم تا قسمتی که هنوز پلاستیک داشت ازش بیفته…
فوت کردنم همانا و افتادن اون یه تیکه پلاستیک روی صورت آراز همانا…
با دیدن قیافش نتونستم خودم و کنترل کنم و قهقهه زدم…(فقط صحنه رو تصور کنید😂)
خودش هم خندش گرفت و اون رو از روی صورتش برداشت…
واااییی دلم درد گرفته بود…هر وقت سعی می کردم تمومش کنم،قیافش رو که می دیدم دوباره خنده ام میرفت هوا…
_خیلی ممنون از اینکه پرتش کردی روی صورتم…
و دوباره خندید…

توی راه خونه هم رفتارش نسبتا بهتر شده بود…
_ممنون آریانا!شام امشب رو دوست داشتم…
خنده ی ریزی کردم
_من که بهت گفتم…
خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم…
××××

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای خیلی جالب بود این پارت… اداهای آراز منو کشت یه لحظه خودمو جای آریانا گذاشتم خدا سر هیچکس نیاره همچین موقعیتی😂

فقط کاش سر صحنه آخر زود تمومش نمیکردی به نظرم یکم اونجا با هم حرف میزدن بهتر بود🙃

ولی در کل عالی بود خسته نباشی🤗😊

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

نویسنده من پارت میخوام در جریانی؟🤣🤪.
اگه پارت ندی فردا پارت نمیدمااا🤣🤣( تهدید فقط من🤣🤣)

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x