رمان شوکا

شوکا پارت 11

4.8
(4)

رمان شوکا پارت¹¹

پشت درختی پنهان می شود. و میان سرما که پوست تنش را قرمز کرده.

گوش هایش را تیز می‌کند.
تا صدای جهانگیر و مرد تقریباً ۴۰ ساله را بشنود.

گوش هایش از سرما قرمز شده.

و در هوای سرد شهرکرد که خصوصاً با شروع شدن. زمستان

هوا شدیدتر سرد می شود. اما دختر فقط یک بافت سفید و شلوار گرمکن به پا دارد.

از این بهانه ها خسته می‌شود.

و چشم ریز می‌کند. تا شاید بتواند. لبخونی کند.

“جهانگیر: چیزی…صدراخان…ناراحتی”

در آن سرما با عرق که روزی پیشانی اش چکه می‌کند.

و برف که روی لباس و پیشانی اش جا خشک کرده است.

کمی سعی می کند. با دقت تر نگاه کند. تا چیزی دریافت کند.

“مرد:راضیه…جدا شدم.”

کمی خیره تر نگاه می‌کند. اما تنها چیزی که می تواند. بفهمد.

جهانگیر است. که اسمش را صدا کرد.‌

و مرد زیر لب تشکری کرد.

و سمت bmw مشکی شد

و رفت. که دخترک از درخت فاصله گرفت. و به سوی انتهای کوچه رفت.

چند متر از خانه دور شد. که با دیدن طوفان پسر لات محله که سوار بر تَرکِ موتور به سمت دخترک می‌آید.

دختر راهش را کج کرد. و از انتهای کوچه رفت.

اما باز موتور سیکلت طوفان راهش را بست.

و جوری با سرعت موتور را چرخاند. که انگار قاتل دستگیر کرده است.

دخترک با گام های بلند فرار کرد. شب بود.
و از سر ناچاری محله سوت و کوت و حتی پشه هم پر نمیزد.

بخت را لعنت کرد. که بخاطرش مجبور شده بود. شب ها به عمارت سالار برود.

و تا صبح آن جا کلفتی کند.
با قدم های تند از آنجا دور شد. که به داخل خانه ای کشیده شد.

طوفان یک دستش را دور کمرش و یک دستش را روی دهنش گذاشته بود. دختر به گریه افتاد.

ولی طوفان او را به سمت خانه تاریک برد. و در را بست. و دخترک را انداخت.

در خانه و کمربندش را در آورد.

دختر یک قدم با دست به عقب گرد کرد.

که با نشستن کمربند بر تن عرق کرده. و لرزانش جیغ را از گلوی دختر بیرون کرد.

\\\\\\\\\\\\\\\\\\\

تنش غرق در عرق و خونین بود. که طوفان کمربند را انداخت.

و دم گوشش نجوا کرد:

طوفان: شما دخترا هیچی نیستید. فقط برای رابطه
اگه پسری باشه. میتونید ارزش داشته باشید.
وگرنه هیچی نیستید. هیچی

بعد داد زد: برو…بببببیروننننننن

دختر تنش لرزید و لباس هایش را پوشید.
پسر دستش را گرفت. و پرتش کرد. در خیابان که بدن زخمی دخترک
که لباسش را خونین کرده بود. میان خاکی که بخاطر باران و رعد و برق گِلی شده بود.
به گِل کشیده شد. و تن دختر و موهایش که حالا بدون شال آزاد بودند. گلی شد. و شالش درون گِل افتاد.
و حسابی کثیف شده بود. با بسته شدن.
در خانه صدای وحشتناک رعد و برق آمد.

دختر خندید
. آن چنان خندید که گلویش درد گرفت.
و به سرفه افتاد.

(3 ماه بعد)

بعد از آن موضوع از شب بعدش سالار ها خدمتکار دیگری
انتخاب کردند. و دختر را از خانه بیرون انداختند.
مادرش النا که در یک خیاطی کار می کرد. او را هم مشغول دوخت و دوز کرد.
و مبلغی را کنار گذاشت برای روز مبادا.

دخترک همان جور که برای جهانگیر و آن مرد که گویا اسمش صدرا بود.
چای می‌ریخت. با دستانی لرزان سینی چای را گرفت. و در

پذیرایی چند متری برد. و اول سمت صدرا
و بعد جهانگیر دراز کرد.

صدرا چند باری بعد از آن اتفاقات به خانه آن ها می آمد.
و برای ناپدری دخترک مواد جدید میورد.

دختر سینی را روی اُپن کوچکشان گذاشت.
و سمت اتاقش پا تند کرد. بعد از وارد شدن. به اتاق خواب او و النا و بستن در.

دستش را روی در گذاشت. و به صدایشان که می آمد.
گوش می کرد. جای خوب خانه کوچیک این است
که از تمام قسمت ها می توانی‌. صدا را بشنوی.

صدرا: دخترت چند سالشه؟

دخترک تعجب کرد. و برای یه لحظه به گوش های خودش شک کرد.
جهانگیر که لحن شوخ چندش آوری داشت. صدایش آمد.

جهانگیر: ۲۱ چرا پسر؟
نکنه پیشنهادم رو قبول کردی؟

صدرا: هر چی فکر میکنم. خیلی بهتر از اون دخترای آویزون

دور و ورمه پس قبوله. بهش بگو.

جهانگیر: میگم حالا تو چاییت رو

بخور. دست پخت خودشه

صدرا: خوبه

دختر متعجب به جمله آخر جهانگیر
چشم هایش از حدقه در می آیند.

جهانگیر: فقط دوماد دختر من هم جهاز می خواد.
هم عروسی ها

صدای خنده هر دویشان به گوشش می‌رسد.

دخترک روی تخت میشیند. و سر بالشتش فرو می‌برد. و زار می‌زند.

و در ذهنش برای جهانگیر و صدرا خط و نشان می‌کشد.

ساعت ۵:۵۷

خورشید رو به طلوع بود.

که از بغل مادرش النا در می آید و آرام ساکش را

از زیر تخت بیرون می‌کشد.

لباسش را می پوشد. و یک مداد و کاغذ بر می دارد.

و روی میز تحریر کوچکش می نویسد.

اکنون که دارم. می روم.
می خواهم جواب هایی در زهنتان نماند.

اگر می روم. برای آینده ی خودم است.

که تن ازدواج با مردی ندهم. که

هر روزش را با فروش مواد و

در سفره اش نان حرام بخورم.

می روم. برای اینکه برای چیزی که ندارم.

زجر نکشم. برای یه خانواده خوشبخت
برای پدر و مادری که با وجود نداشتن.
هیچی کنارم هستن.

امیدوارم یک روزی بتوانم برگردم.

تیارا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مارال
1 سال قبل

ترو خدا پارت بعد🙏

Aida ✌🏻
1 سال قبل

یعنی نیما نمیدونه تیارا قبلا چه بلایی سرش اومده؟

Aida ✌🏻
1 سال قبل

هر لحظه داستانش پیچیده تر میشه

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x