رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۸

4.9
(17)

تا نصفه ها رفته بودیم که کناره تخته سنگی ایستادیم که تقریبا هموار تر از بقیه جاها بود..چند تا تخته سنگ که روش حصیر پهن بود و ساعتی کرایه میدادن
پسرا برای کرایه رفتن و ماهم با خستگی کوله هامونو انداختیم روی حصیر ونشستیم..
دست پارسا ی فلاسک چایی بود و با چند لیوان مقوایی
آرش: نازی خانم باز کنید ببینم چه کردید شما
قرار بود نازنین ساندویچ درست کنه..نایلون بزرگی از کیف پارسا درآورد و گذاشت بیرون
پارسا: می‌بینید تو رو خدا..این همه وسیله جمع کرده تو کوله ی من
همه خندیدن
نازنین نفری ی ساندویچ داد
نگاهم که بهش خورد واقعا خوشحالیم کور شد خیلی گرسنه بودم
همبرگر درست کرده بود و متنفر بودم ازش
نازنین: آقا آریا شما گفتین از اونجا ی چیزی میگیرید..دوست نداشتین درست نکردم
آریا: اره..الان میرم ی چیزی میخرم
بلند شد که با عجز بهش نگاه کردم
تمام توانمو جمع کردم و سری گفتم
_میشه منم بیام
حالا همه ی نگاه ها رو من بود..معذب شدم،الان چه فکری با خودشون میکنن
_ خب راستش منم دوست ندارم..بیام ی چیزی بخرم
نازنین: ای وای توام دوست نداری،کاش ی چیز دیگه درست میکردم
_نه بابا دستت درد نکنه
آریا: اگه میایی سری
خیلی زود از جام بلند شدم و کتونی مو پوشیدم و به طرفش رفتم
یکم که راه رفتیم گفت
_پالتو نپوشیدی
با خجالت گفتم
_خب راستش با عجله زدم بیرون موند خونه
با تأسف سری تکون داد
نزدیک بوفه که بودیم..اورکتی که تنش بود رو در آورد و گرفت سمتم
_بگیر بپوش
_پس شما چی
_من لباس گرم پوشیدم بپوش تو
نگاهم به پلیور بافت شکلاتیش افتاد..قبول کردم و زود پوشیدم..بوی‌ ادکلنش خیلی قشنگ بود مثل همیشه
کنار بوفه که رسیدیم گفت
_ چی میخوری
_نمیدونم هر چی باشه
نگاهم به برگه ی روی شیشه افتاد
_من فلافل میخورم
سری تکون داد و از پیرمرده دوتا ساندویچ گرفت
یقه کتش رو بالا کشیدم
دوشادوش هم حرکت کردیم
آریا: چه خبر
نگاهی بهش انداختم..چقدر دیوونه این نگاهش شده بودم
برای این که مشخص نشه گفتم
_هیچ.. سلامتی شما چه خبر؟
بی تفاوت تر از من جواب داد
_سلامتی
و کشنده تر از این برای من نبود که نمی‌خواست یا چه می‌دونم به هر نحوی این بحث خاتمه پیدا کرد
نزدیک بچه ها شدیم مشغول حرف زدن بود کنارشون همونجا نشستیم
ما که غذامون رو تا برسیم خورده بودیم و انگاری اونا گشنه تر از ما بودن که زودتر از ما تموم کرده بودن
آتوسا فلاسک چایی رو برداشت و برای همه چایی ریخت
کل حواسم معطوف آریا بود.. انگاری اصلا توی این دنیا نبودم
نگاه های نازنین و پروانه و خنده های ریز ریز کیشون هم کمی عصبیم کرده بود..معلوم نیس برای چی میخندن..ولی خب نتونستم خودم ر‌و کنترل کنم با ی سرفه کوتاه گفتم
_اوی..شما دوتا به چی می‌خندین،تو‌ جمع زشته به خدا
پروانه: اوی اسمته
باز دوباره نگاهش به من افتاد و لبخند زد
_احیانا لباست اشتباهی تنت نشده
نگاهم به پالتو آریا افتاد..از خجالت ذوب شدم ولی اهمیتی ندادم و خودمو نباختم
به ی لبخند اکتفا کردم..حالا بعدا در میارم.

( نظراتتون رو بگین حتما..🌷)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
8 ماه قبل

عالی
یعنی آریا هم عاشقش هست؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

آریا که دیگه میمیره براش🤣🤣
از عشق گذشته🤣🤣

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اوخ خداروشکررر😂😂

Fateme
Fateme
8 ماه قبل

همچنان رمان من گذاشته نشد

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

آفرین خیلی خوب گلم❤😇

Fateme
Fateme
8 ماه قبل

ادمین جان رمان من رو نمیزاری؟

لیلا ✍️
8 ماه قبل

وای چیشد خنده‌ام گرفت بیچاره رسوای جمع شد با اون پالتو😂😂

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x