رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۳۳

4.3
(130)

دانه های دون شده انار را مشت مشت در دهانش میزاشت از ترشیش صورتش جمع شد ولی سیر نمیشد از خوردنش دوست داشت
باز هم بخورد دستش را در ظرف کرد که دستی جلویش را گرفت و نگذاشت

_بسه دیگه از سر شب هی داری میخوری
من حوصله مریض داری ندارما

لبانش را ورچید و با دلخوری نگاهش کرد

《 مرده شور آن اخمت را ببرن 》

خودش را در آغوشش بالا کشید

دست برد و سیگار را از بین لبش برداشت

امیر با چشمان ریز شده با همان اخمش که صد برابر او را با جذبه تر میکرد جوری که ازش حساب میبردی نگاهش کرد

_بده به من ببینم

نچی کرد و سیگار را پشت سرش گذاشت

این دختر تنها کسی بود که جلویش می ایستاد !!

_همون طور که من نمیتونم انار بخورم منم میگم نمیخواد سیگار بکشی

ابرویش بالا رفت پوزخندی روی لبش نشست این دختر میخواست با او بازی کند او هم خوب بلد بود همبازیش شود

دستهایش را دو طرف پهلوهایش گذاشت و فشار ریزی بهش داد

دخترک بیچاره در جای خود وول میخورد میترسید سیگار از دستش بیفتد

امیر  در یک حرکت مچ دستش را از پشت گرفت همزمان لبش را  پشت گردنش کشید تا پایین بند لباسش قلقش را خوب بلد بود حالا گندم در مشتش بود

_آقا امیر برو کنار

لبخندی زد اینجور موقع ها حواسش سرجایش نبود که آقا تنگ اسمش میچسباند !

زبانش را روی گوشش کشید جیغ خفه ای زد و خواست عقب برود که دید نتوانست بدنش محکم میان بازوهایش قفل شده بود

با عجز نگاهش کرد تا دلش به رحم آید

دلش که نسوخت هیچ انگشتان دستش را آرام آرام از هم باز کرد و در آخر سیگارش را برداشت

لبخند پیروزمندانه ای زد و سرش را عقب برد

حرص تمام وجودش را گرفت چطور بازیش داده بود گندم دیدی چطوری خرت کرد با چند تا بوسه شل شدی

نفهمید چکار کرد روی پایش نشست و با
ناخنهایش به جان گردن و بازوهایش افتاد

در دل آرزو کرد کاش ناخن هایش بلند بود
ولی حیف..

امیر فقط میخندید و سعی میکرد مهارش کند سیگار را با یک دست گرفته بود و روی تخت خم شده بود حالا دخترک روی شکمش نشسته بود

_خیلی بدی نشونت میدم آقای کیانی من گندمم میدونم چیکارت کنم

از این بازی خوشش آمده بود در دل گفت
این یکی با بقیه فرق داره یه جور زیادی با نمکه اونقدری که دلش نمیخواست برود سر وقت کار اصلیش کمی سرگرمی هم بد نبود

دخترک موفق شده بود سیگار را ازش دور کند نصفه در جاسیگاری بغل تخت خاموش کرد اخم محوی میان ابروهایش خوش کرده بود هر دو مچ دست دخترک را در پنجه های قوی دستش قفل کرد

_خب حالا تقلا کن ببینم خوب ماساژم
دادی دختر

چی ؟ ماساژش میداد !!!

این مرد یک ضربه جانانه میخواست یکساعت داشت گل لگد میکرد به چنگ انداختن هایش میگفت نوازش !

از حرص جیغی زد و دستش را کشید تا ولش کند ولی او سفت چسبیده بود

پاهایش را دور بدنش قفل کرد

_جوجه من انقدر نوک نزن ولت نمیکنم

دیگر به غلط کردن افتاده بود واقعا که عین جوجه در چنگش بود سعی کرد از راه دیگه ای وارد شود هر چه باشد او زن بود و مرد مقابلش نمیتوانست جلوی ناز زنانه اش بایستد

سرش را کج کرد که طره ای از موهایش روی صورتش ریخت لبانش را غنچه کرد و با لحن مظلومی گفت

_آقا امیر تو رو خدا

با تعجب به حرکاتش که سیصد و شصت درجه تغییر کرده بود خیره شد

باید بیشتر سعی میکرد این مرد حاج بابا یا بقیه نبودن که خام مظلومیتش شوند

چشمانش را گرد کرد و لبش را زیر دندان کشید

سیبک گلویش تکان خورد چیزی مثل یک نسیم از قلبش رد شد و محو شد پنجه های دستش از دور انگشتانش شل شد میخواست ببیند این دختر رو به رویش باز چه نمایشی اجرا میکند

گندم سرش را بالا گرفت چرا اینطوری نگاهم میکنه اصلا پلک هم نمیزد تیز و برنده دستش را هنوز رها نکرده بود از دیدن وضعیتش لبش را گاز گرفت رویش نشسته بود اونم که الحمدالله چیزی تنش نبود جز یک شلوارک مشکی هوفف ول کن گندم شوهرته ناسلامتی

درگیر افکارش بود که بدنش به سمت جلو کشیده شد

هیعع بلندی گفت هول کرده خواست از بغلش بیرون بیاید که نگذاشت و روی تخت خواباندش و خودش هم رویش نیم خیز شد

از هیجان قلبش عین گنجشک میزد

نگاه امیر حالا تب دار شده بود پاهایش را دو طرف بدنش گذاشت و یک دستش را کج
کنار سرش

_جوجه ترسیده ؟

نگاهش را دزدید ترسیده بود ؟

نه فقط خجالت میکشید همین

با صدای تحلیل رفته ای گفت

_امیر ارسلان بلند شو از روم

یک تای ابرویش را بالا برد نگاهش پر از شیطنت بود در ته نگاهش نیاز و خواستن موج میزد به خود لرزید این مرد امشب عجیب شده بود عجیب تر از شب های دیگر

کف دستانش را از زیر شانه اش رد کرد

_جوجه من بالاخره طعمه آقا گرگه شدی

اخمی کرد بدش میامد هی بهش
میگفت جوجه

_من جوجه نیستم گندمم

اخمش محو شد عین دختر بچه های تخس داشت از خودش دفاع میکرد

نوک بینی خود را به بینی اش چسباند

_تو جوجه منی

دلش قیلی ویلی رفت

وای گندم ، وای

دست روی سینه ستبرش گذاشت

_بلند شو امیر پاهام خواب رفت

نچی گفت و وزنش را بیشتر رویش انداخت

_بهانه موقوف نمیتونی از دستم لیز بخوری
ماهی کوچولو

چینی به بینیش داد گاهی جوجه بود و حالا هم ماهی

با اخم نگاهش کرد

_مثل تو خوبه باشم وزنت عین خرس میمونه

چشمانش گرد شد منظورش که او نبود

هر دو دستش را بالای سرش جمع کرد و در میان پنجه هایش قفل کرد

ته ریشش را روی صورتش از بالا تا پایین کشید قلقلکش آمد در همان وضعیت وول خورد تا خودش را نجات دهد

_وایی امیر..

خنده اش میامد سرش را کج کرد

_ تو…رو…خدا…نکن_______

جیغش را فکر کند همسایه های بغلی شنیدن
اما این مرد نه !

_گفتی من خرسم آره ؟

خنده اش گرفت سرش را تکان داد

_آره بدتر از خرسی

کرم از خودش بود وگرنه که تا همین الان داشت خودش را به در و دیوار میزد این دختر تنش میخارید

زبانش را بین دندان قفل کرد و با شیطنت نگاهش کرد با اخمی که بین ابرویش مزین شده بود از او یک پسر بچه تخس و لجباز میساخت از رویش بلند شد و دستانش را کشید به سمت خودش

زیر گوشش لب زد

_ نمیترسی از من؟

با ناز قری به ابرویش داد

_نه چرا بترسم مگه آدم از شوهرش میترسه

آخ که گندم زده بود به سرش او هم امشب جور دیگری شده بود

گوشه لبهایش به سمت بالا کش آمد

گندم دلش رفت برای آن چینی که موقع خندیدن گوشه چشمش میفتاد چقدر جذابش میکرد

زیر گوشش نجوا پر از شیطنتش را شنید

_امشب آقای شوهر میخواد تنبیه ات کنه
بازم نمیترسی ؟

آب دهانش را قورت داد منظورش را فهمید اما خود را به آن راه زد دوست داشت مثل خودش شیطون شود و کل کل کند

با پررویی در چشمانش زل زد و یک انگشتش را بالا گرفت با نازی که در صدایش بود به حالت بچگانه گفت

_یعنی ارفاقم نداریم آقا معلم به خدا من دختر خوبیم

لبخندش محو شد نگاهش تیره شد دستش از روی مچ دستش شل شد

گندم با تعجب نگاهش کرد

حرف بدی زده بود ؟

نه اما این شب را برای امیر ارسلان زهر کرده بود

با نگاه معصومش با آن لبخند شیرینش
این دختر ناخواسته قربانی خواسته های او شده بود

_چرا چیزی نمیگی امیر ؟

نگاهش خیره آن دو گوی عسلیش شد که حالا نگران بهش زل زده بود همه دخترهایی که
دور و برش بودن با لوندی و عشوه خود را به او نزدیک میکردن اما این دختر جنسش فرق میکرد با شیرین زبانی هایش با آن نگاه مظلوم و خواستنیش او را به سمت خود کشیده بود

تعلل بس بود حتی اگر نقشه ای هم در کار نبود غریزه مردانه اش هم نمیگذاشت امشب از این دختر بگذرد

صورتش را با دستانش قاب کرد فاصله هی کم و کمتر میشد گندم با چشمان گرد شده خیره چشمان بسته اش بود با قرار گرفتن لبش روی لبهایش ناخن هایش روی پوست گردنش فرو رفتن

وحشی شده بود تند و بی وقفه اصلا امان بهش نمیداد ناچار روی تخت خم شد حتی در آن حالت هم دست از بوسیدن برنداشت

نه نباید اینجا اتفاق میفتاد وزنش روی تنش یکم شل شده بود دستش را روی سینه اش گذاشت و به عقب هلش داد

امیر به خیال اینکه میخواهد جایش را باهاش عوض کند طاق باز دراز کشید و کمرش را در بر گرفت تا خواست بوسه را ادامه دهد سرش را عقب برد و نگذاشت

امیر اخمی کرد دستش را پشت گردنش گذاشت و سرش را جلو آورد

_نه امیر وایسا

تیز نگاهش کرد

_چته نترس اذیتت نمیکنم

لبش را گزید و نگاهش را دزدید

_نه منظورم اینه که…

اخمالود نگاهش کرد این دختر داشت حالش را خراب میکرد روی تخت نشست و گفت

_چیه گندم بهم بگو ببین منو..

دستش را زیر چانه اش گذاشت با دیدن لبخندش چشمانش ریز شد

_نمیفهمم تو داری منو بازی میدی ؟

گندم با لبخند سرش را محکم به چپ و راست تکان داد

_نه عزیزم…

سرش را روی سینه اش گذاشت و عطرش را وارد بینیش کرد

آهسته لب زد

_بریم اون اتاقی که درش قفله

چقدر خجالت کشید تا این جمله را گفت چشمانش را بهم فشرد و سرش را بیشتر در
سینه اش فرو کرد

لبخندی گوشه لبش نشست دیگر تعلل جایز نبود در آغوشش کشید و به سمت اتاق خواب به راه افتاد همانی که برای شب عروسیشان آماده کرده بودن اما حالا باید داخلش میرفتن !!!!!

با یک دست کمر دخترک را گرفته بود تا از بغلش نیفتد و با آن یکی دستش قفل در را باز کرد گندم با هیجان خاصی خودش را بهش چسباند از پایین تا طبقه بالا بغلش کرده بود وارد اتاق که شدن صدای ترکیدن چیزی آمد

جیغی زد و سرش را در گردنش فرو کرد

با خنده به چهره ترسیده اش نگاه کرد

خودش هم تعجب کرده بود بادکنک بزرگ قلبی شکلی بالای در ترکیده بود و از  داخلش
ریسه های رنگی روی سرشان میریخت

گندم آرام سرش را بالا آورد

نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند باورنکردنی بود اینجا…!!

اشک در چشمانش جمع شد

چقدر قشنگ بود دور تا دور اتاق پر از
شمع های الکتریکی و گلبرگ های رز قرمز بود

از آغوشش پایین آمد و آهسته به وسط اتاق رفت یک تخت بزرگ دو نفره که حجله مخمل قرمز رنگ زیبایی دورش ساخته بودن وسط اتاق بود این اتاق از خیلی وقت پیش انتظارشان
را میکشید

نگاهش به تابلوی نقاشی شده روی دیوار افتاد عکس دو نفره شان بود در همان روز بله برون نگاهشان بهم بود و دستانشان قفل هم میدانست کار ساحل و دریا هست ولی آخر چطور به این سرعت این نقاشی را آماده کرده بودن ؟

دستانش را از هم باز کرد و چرخی دور خودش زد

انگار روی بهشت قدم میزد نگاهش در یک جفت تیله مشکی قفل شد خودش را در آن چشم ها میدید ایستاد و موهای پریشانش را از جلوی صورتش کنار زد

_میببینی امیر اینجا رو فوق العاده ست

تکیه اش را از دیوار گرفت و نزدیکش شد

دستش را گرفت و زیر گوشش گفت

_دوستش داری ؟

سرش را تند تکان داد

_آره خیلی قشنگه خیلی ، خیلی

نمیتوانست ذوقش را پنهان کند اگر جاش بود میپرید بغلش و دو ماچ محکم از صورت خوش تراشش میگرفت ولی حیف که خجالتش نمیگذاشت بیشتر از این شادیش را نشان دهد

صورتش قفل دستانش شد با عشق به مردش نگاه کرد که خیره اش بود

پیشانی خود را به پیشانیش چسباند

_بیشتر از من دوستش داری ؟

لبخندش پررنگ تر شد

مردش چه فکری کرده بود !!

دستش را دور گردنش حلقه کرد

_این چه حرفیه بعد از خونوادم تو عزیز من شدی هیچکس و هیچ چیز رو تو این دنیا بیشتر از تو دوست ندارم

پلکش لرزید کاش حرف نمیزد
میخواست دیوانه کند این مرد سنگی را ؟؟

گره ابرویش کور شد یک اخم شیرین که دل گندم را میبرد

دستش را پشت کمرش گذاشت و یک قدم جلو رفت با هر قدمی که به جلو میزاشت گندم هم یک قدم عقب میرفت انقدر رفتند و رفتند که پشتش به لبه تخت خورد

رویش نیم خیز شد جوری که کمرش روی تخت خم شد دستش را روی کمرش فشرد و یک پایش را روی تخت گذاشت حالا تن دخترک روی تخت بود و خودش هم رویش خیمه زده بود

از هیجان یا خجالت و یا شاید کمی ترس عرق روی تنش نشست

ریتم قلبش دیوانه وار تند میزد بالاخره آن چیزی که منتظر بود رسیده بود ولی ترسی به جانش افتاده بود حتما طبیعیه همه زن ها اولین
رابطه شون اینجوریه

گوشه لبش داغ شد آهی از دهانش خارج شد که از شرم تند دستش را روی دهانش گذاشت

امیر با لذت خیره اش شد کشش عجیبی به این دختر خجالتی و لپ گلی داشت

حالا صورتش بود که داغ شد بوسه های نرم و آتشین که داشت بیهوشش میکرد در مقابل این مرد و رفتارهایش زیادی آماتور بود

بدون حرکت عین یک عروسک در آغوشش بود حتی چشمانش را هم بسته بود لب هایش همینطور پیشروی میکردن

وقتی لبش روی شکمش نشست دیگر نتوانست آرام باشد تکان خفیفی خورد و آه کشداری کشید

امیر ارسلان لبخند محوی زد

زبانش را دور نافش کشید

_دنبال همین بودم دختر

از خجالت لبش را مجازات کرد چقدر عادی بود چرا نمیتوانست مثل او باشد داشت
گریه اش میگرفت

متوجه حالش شد که عقب کشید اما از رویش نه خودش را بالا کشید و به چهره رنگ پریده دخترک زل زد مردمک هایش میلرزیدن

بوسه کوتاهی به لبش زد و در گوشش پچ زد

_از هیچی نترس

آرام شد مثل بچه ای که مادرش کنارش باشد مردش جوری با اطمینان بهش گفت نترسد که دیگر جایی برای ترس نزاشت باید این حس های منفی را کنار میگذاشت

این شب به قول دریا باید برایش شب
خاطره ها میشد

دستانش را درون موهای مشکیش فرو کرد و  برای اولین بار خودش پیش قدم شد
برای بوسیدن

هنوز بلد نبود خوب ببوسد امیر خنده اش گرفته بود دخترک زیادی بچه بود

گاز ریزی از لبش گرفت و صورتش را ازش فاصله داد هر دو نفس نفس میزدن

از شرم سرش را پایین انداخته بود

دست امیر سمت بند لباسش رفت

تند نگاهش کرد که با نگاه معنی دارش
مواجه شد

_نترس خوشگلم نمیزارم اذیت بشی

لبخند محوی زد یک لبخند تایید که من برای توام از چیزی نمیترسم تو فقط کنارم باش مرد من

امیر نفسش را در صورتش فوت کرد و آخرین بندینه لباسش را هم باز کرد

آن شب با دنیای دخترانگیش خداحافظی کرد حالا هم روحش و هم جسمش متعلق به مردش بود آخ که آن شب از خجالت مرد و زنده شد امیر هم وقتی میدید خجالت میکشد بیشتر
شیطنت میکرد .

امیدوارم که از خوندن این پارت خوشتون
اومده باشه

🤗 با تشکر از همراهی شما دوستان عزیز 🤗

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

تهش خوب تموم میشه دیگه؟؟
گندم و امیر بهم میرسن؟؟
چی میشد امیر بیخیال نقشهاش میشد🙂

Aida
Aida
10 ماه قبل

نمیشه یه پارت دیگه بزاری تولوخدا🥺
تو این ایام امتحان یکم انرژی بگیریم

...
...
10 ماه قبل

مرسی بابت پارت طولانی نویسنده جون
خسته نباشی ♥️♥️🙏🙏

بارتیس
بارتیس
10 ماه قبل

سلام عشقم عالی بود مرسی

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x