رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت سی و پنجم

3.9
(23)

لبخند روی لبش ماسید.
_جانم؟
از لای دندان های چفت شده اش غرید:
_جانم و زهر مار میگم برو رد کارت بچه!
_من…..
میان حرفش پرید و با گرفتن یقه لباسش او را به سمت خودش کشید.
_ببین…..من چیزی به اسم اعصاب ندارم…..کاریم به جایی که هستیمم ندارم
همین الان میتونم دندوناتو توی دهنت خورد کنم پس یالا گورتو گم کن!
با چشم های گشاد شده نگاهش کرد…..این مرد چرا چنین کرد؟
لایعقل می‌گذاشت حرف بزند!
ماهرخ پوکر فیس دست زیر چانه اش گذاشت و آن دو را تماشا کرد.
سهیل نیاز نداشت دعوا و کتک کاری را بیندازد تا پسرک را رد کند برود….حرف ها و تهدید هایش به اندازه کافی کار ساز هستند.
پس جای نگرانی وجود نداشت.
_من که گفتم سر به تنت نمیزاره خودت گوش نکردی
نوید خواست سرش را به سمت او بچرخاند اما سهیل تشر زد.
_منو نگاه کن!
نوید نگاهش را به چشم های او دوخت.
_آقا من قصد مزاحمت نداشتم….شرمنده، واقعا ببخشید
چشم ریز کرد.
_اگه قصد مزاحمت نداشتی چرا اومدی سر میز؟
_اشتباه کردم ببخشید!
یقه اش را ول کرد و عقب هولش داد.
_تا نظرم عوض نشده برو
پسرک تعللی به خرج نداد و در عرض چند ثانیه غیب شد.
ماهرخ لبخند زد.
_ممنون
پشن میز نشست و صندلی اش را به جلو کشید.
_تشکر لازم نیست
وقتی میگم باید سر و وضعت درست باشه به خاطر همینه!
ماهرخ کلافه لب زد:
_اونو ولش کن فقط بگو چرا این صبحانه رو……
حرفش تمام نشده بود که گارسون کنار میزشان ایستاد و سفارش هایشان را روی میز گذاشت.
_بیا بخور یه وقت گرسنه از دنیا نری
گارسون تنهایشان گذاشت و ماهرخ خندید،دیگر حرفی نزد و مشغول خوردن صبحانه اش شد.
_ماهرخ؟!
لقمه در دهانش ماند و به ظرف خیره شد…..باز صدایش کرده بود؟
_هوم؟
سهیل کوتاه نگاهش کرد.
_هیچی، بخور بعدش میگم
دلش می‌خواست سوال کند که چه میخواست بگوید اما منصرف شد.
سهیل یکی از گارسون ها را صدا زد و به او سفارش یک آب پرتقال و کیک شکلاتی داد….او هم پس از نوشتن سفارشات سری تکان داد و رفت.
_اوم چرا اونا رو سفارش دادی؟
_آب پرتقال واسه من…. کیک برای تو!
لبخندی زد.
_تشکر
از خدایش بود و اعتراضی درباره‌ی این سفارش سهیل نکرد.
وقتی گاسون سفارش های دوم را آورد، سهیل آب پرتقال را خورد و منتظر شد تا ماهرخ کیکش را تمام کند.
وقتی که او کیک را تمام کرد لب زد:
_تو بشین تا برم حساب کنم
_باشه
دستش را زیر چانه اش گذاشت و به مسیر رفتن او خیره شد.
_آقای صدر کیک شکلاتی سفارش میده هوم؟
خندید اما هرچقدر صبر کرد سهیل نیامد ولی همان موقع باز گارسونی کنار میزش ایستاد و برگه ای را جلویش گرفت.
متعجب لب زد:
_این چیه؟
_مبلغی که باید پرداخت کنید!
نگاهی به مبلغ کرد و چشم هایش گشاد شدند.
_و….ولی مگه…..
_خانم اون آقا گفتن که شما باید حساب کنید!
_اخی…..طفلکی خانم زبنونش بند اومده….چیشد صبحونه مفتی مفتیت پر کشید؟
نگاه مات و مبهوتش را بالا آورد و به سهیلی که دست به سینه ایستاده بود خیره شد.
با سر به برگه‌ی درون دست آن مرد اشاره کرد.
_حساب کن دیگه!
زشته این آقای محترم اینجا وایساده
ناباور زمزمه کرد:
_ا….اخه یه صبحانه چرا اینقدر گرون شده؟ چه خبره مگه!
_آخه از منم هست حساب کن حالا
البته اون کیک شکلاتی آخرش هم هست!
ماهرخ خشکلش زده بود…..نه حرکتی می‌کرد و نه حرفی میزد.
سهیل نیز وقتی دید واکنشی نشان نمیدهد کلافه جلو رفت و کارتش را برداشت و حساب کرد اما فقط سهم خودش را!
_خانم پناهی وقت نداریم
ماهرخ هنوز در شوک بود، باورش نمیشد یعنی باید تمام پول را حساب می‌کرد؟
چیزی نبود ولی بابت این کار سهیل شوکه شد….فکر می‌کرد مهمون اوست هرچند که خودش چیزی نگفته بود ولی…..
در هر صورت این فکرش خیالی خام بود!
کارتش را از داخل کیفش بیرون آورد و به گارستون داد…..رمز را هم گفت و فیش را گرفت.
گارسون تشکری کرد و از کنارشان گذشت.
_ماهرخ بلند شو باهات کار دارم
از روی صندلی بلند شد و اخم کرد.
_واقعا بیشعوری!
خواست برود اما سهیل سد راهش شد.
_بچه بازی در نیار وقت بحث درباره‌ی این مسئله رو نداریم…..هومن آدم فرستاده تعقیبون کرده!
دلخوری اش به آنی پر کشید و چشم هایش گشاد شدند.
_چی؟
_دنبالم بیا
متعجب سری تکان داد و در کنار سهیل قدم برداشت.
_سوئیچ ماشینمو میدم بهت با اون میری طرف یه محله‌ی خلوت که بلدی باشه؟
_و….ولی مگه نگفتی هومن تعقیبمون کرده؟ بعد من چطوری…..
دستش را بالا برد و ماهرخ ساکت شد.
_اجازه بده حرف بزنم اوکی؟
سری تکان داد.
_نگران نباش افرادم حواسشون بهت هست فقط تو باید آرامش خودتو حفظ کنی، موقع رانندگی هول نشی ها
یه وقت ماشینمو داغون کنی….درست برون
میان استرسی که به جانش افتاده بود خندید….دختر ترسویی نبود ولی از هومن خوشش نمی آمد و می‌ترسید کار غیر عقلانی انجام دهد.
مخصوصا وقتی با خواهرش تهدیدش کرده بود.
به در ورودی رسیدند و سهیل روی پله ها ایستاد و سوئیچ ماشین را به طرفش گرفت.
_بیا
ماهرخ سوئیچ را از گرفت و خداحافظی کرد.
او هم دوباره به داخل رستوران بازگشت و با حامد تماس گرفت تا به او خبر دهد.

به بازوی رفیقش زد.
_عه….عه سمیع نگاه کن!
دختره داره سوار ماشین میشه
سرش را از داخل گوشی اش بالا آورد و جایی که او گفته بود را نگاه کرد وقتی ماهرخ را دید سر چرخاند و لب زد:
_آقا دختره داره میره
چشم هایش را باز کرد و تکیه اش را از صندلی گرفت.
_کجا میره؟ با کی میره؟
_باشه ماشین سهیل میره ولی تنهاست
اخم کرد.
_خود سهیل کجاست؟
_برگشت داخل رستوران
سری تکان داد…..آنقدر برای به دست آوردن دخترک عجله داشت که هیچ دلش نمی‌خواست نه به چیزی شک کند نه حتی فکر دیگری به ذهنش خطور کند.
_دختره رو تعقیب کن!
_ولی پس…..
میان حرفش پرید.
_سهیل مهم نیست تو فقط باید حواست به دختره باشه فهمیدی؟
_چشم اقا
_حالا حرکت کن…..گمش کنی من میدونم و تو
_نگران نباشید هومن خان
کمربندش را بست و ماشین را به حرکت در آورد.
با فاصله پشت سر ماهرخ حرکت می‌کرد.

سوار ماشین حامد شده و به دنبال ماهرخ بود.
تقریبا خیلی وقت بود که به دنبالشان بودند برای همین لب زد:
_حامد به وحید زنگ میزنی میگی الان جاشو با یکی دیگه از بچه ها عوض کنه
موتورشو بده به من!
حامد بهت زده نگاهش کرد.
_سهیل خان شما نمیتونید سوار موتور بشید تا چند وقت.
با اخم سر برگرداند.
حامد باز نگاهش را به جاده دوخت.
_قصد جسارت ندارم ولی خوب نیست میدونید که؟
نفسش را بیرون فرستاد….حق با حامد بود…..او فعلا نمی‌توانست سوار موتورش شود به دلیل زخم پهلو اش
_خیله خب خودم ترک موتورش که میتونم بشینم؟
سری تکان داد و به وحید زنگ زد.
بعد از مدتی وحید جایش را عوض کرد و در کوچه ای پیچید….حامد هم به همان کوچه رفت.
در را باز کرد و پیاده شد.
_وحید میشینی با هم میریم خب؟
_چشم اقا
سر چرخاند و به حامدی که از ماشین پیاده شده بود نگاه کرد.
_به بقیه خبر دادی که؟
_بله خبر دادم
_خوبه
حواستون جمع باشه خب؟
کسی هم تا من نگفتم حق شلیک نداره!
_حتما!
_همتون هم لباس هاتون یکی باشه….بدون ماسک و نقاب هرچیزی دیگه ای نباید باشید.
حالا لباسای من کجان؟
حامد در سمت عقب را باز کرد و کاور مشکی را برداشت.
_داخل این کاورن
سری تکان داد و کاور را از دست او گرفت.

هر لحظه عقب ماشین را نگاه می‌کرد تا ببیند واقعا کسی دنبالش است یا خیر و هردفعه پژو پارس مشکی را می‌دید!
اما نشستن در ماشین سهیل آنقدر هیجان زده اش کرده بود که دیگر استرس نداشته باشد.
تا به حال سوار همچین ماشینی نشده بود، درست بود که ماشین او با ماشین خودش فرق داشت اما می‌توانست برانش!
نفس عمیقی کشید و خندید.
_لعنتی حتی ماشینش هم بوی ادکلنشو میده!
این همه با کلاس بودن واسه چیه ها؟
به جاده‌ی رو به رواش چشم دوخت…..می خواست به خانه‌ی قدیمی مادر بزرگش برود….انجا هم خلوت بود و هم یادی از گذشته می‌کرد.
وقتی جلوی آن ساختمان قدیمی رسید ترمز کرد و پیاده شد….دیگر ادم های زیادی آن حوالی زندگی نمی‌کردند، خلوت بود.
به نمای کلی آن چشم دوخت و اهی کشید.
_خیلی وقته میگذره ها
همان موقع ماشینی توقف کرد.
سر چرخاند و هومن از ماشین پیاده شد.
_سلام خانمی
شوکه یک قدم عقب رفت….می‌دانست تعقیبش می‌کنند ولی نمی‌دانست هومن هم هست!
اخم کرد و لب زد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم دنبال شما!
_منکه بهت گفتم با تو جایی نمیام، اینو به آقا سعیدتون هم گفتم
_سعیدو ولش کن خانم زیبا….ایندفعه فرق میکنه!
چون خودم شخصا اومدم دنبالت
گره میان ابرو هایش کور تر شد.
_خب تو خیلی غلط کردی!
خندید.
_نبینم بد دهنی کنی ها
پوزخند زد.
_چیه نکنه میخوای قربون صدقت برم بگم فدات شم تا الان کجا بودی؟
هومن نتوانست جلو خودش را بگیرد،دست به کاپوت ماشین گرفت و قهقهه زد.
ماهرخ چندش نگاهش کرد.
_زهر مار
هومن خودش را جمع کرد و با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده در آن موج میزد لب زد:
_زبون درازی نکن خوشگل خانم
دستش را به سینه زد.
_اگه بکنم؟
هومن لبخند زد.
_از خانم زبون دراز خوشم نمیاد
_بهتر بزار نیاد آخه من زبونمو نمیتونم کوتاه کنم پس بیخیالم شو
قدمی جلو رفت.
_مشکل همین جاست، تو از نوع زبون دراز خوبشی برای همین نمیتونم بیخیالت بشم چون خاصی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x