رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۵

4.7
(109)

روز بعد
نگاهی تو آینه به خودم انداختم ..مانتو سبز کتی که دیروز گرفته بودم رو با شلوار مشکی و شال سبز پوشیدم و کفش پاشنه بلند مشکی هم تمام ماجراابود..دیروز کاملا اسپرت رفته بودم ولی از این بعد خانما تیپ میزنم..ساعت مچیمو‌ برداشتم رفتم پایین ساعت نزدیکای هشت بود پدر هم دیگه رفته سرکار مامان که مثل بچه مدرسه ای ها برام لقمه گرفته بود ازش گرفتم ی‌ بوس روی گونه اش کاشتم رفتم…چند دقیقه جلو در منتظر موندم تا تاکسی برسه اصلا دلم نمی‌خواست اولین روز کاری مو دیر برسم..منو بی نظمی،محاله
از شانس خوبم سر ساعت رسیدم بوی ادکلنم از صد فرسخی هم مشخص بود به قول پروانه دوش گرفته بودم باهاش.
وارد طبقه ی چهارم شدم
با لبخند به طرفش رفتم حالا ی دوست هم اینجا داشته باشم مشکلی نداره که
-سلام آتوسا جان صبح بخیر
آتوسا:سلام عزیزم،صبح تو هم بخیر
با انرژی مثبت وارد اتاقم شدم کیفمم رو‌ روی‌میزگذاشتم,پنجره رو باز کردم که باد صبگاهی پوست‌ صورتم رو نوازش داد نفس عمیق کشیدم و به طرف میز برگشتم که کسی در زد دستپاچه مانتو مو صاف کردم..
-بفرمایید داخل
در باز شد وگل آمد..شوخی کردم از انرژی مثبت روز کاری بود دیگه به هر حال..ی پسر قد بلند که بهش میخورد حدود ۲۸ اینا سنش باشه وارد شد طبق معمول وارسیش کردم فک مربعی شکل داشت موهاشم ژل زده..چشم و ابرو مشکی بود اگر اشتباه نکنم، ی‌خورده فاصلم ازش دوره ایشالا از نزدیک به یقین میرسم
-خوردین بنده روخانم..
با تعجب نگاهش کردم که تک خنده ای کرد و گفت
-منظورم اینه اگر برانداز کردنتون ایشالا تموم شد کارمو بگم
شک ندارم از خجالت سرخ شدم عین لبو،عجب پرویی بود این بشر
با خنده اضافه کرد:
-حالا نمی‌خواد انقدر سرخ و سفید بشی..
وااای خدا..
چند تا برگه گذاشت رو میز
-اینا رو آریا گفت تموم کن حتما امروز تا بری
سوالی نگاهش کردم که گفت
-جناااب مدیر
به زور گفتم
-باشه حتما
خواست بره بیرون ولی برگشت دوباره
-راستی من آرش هستم،یکی از سهام داران شرکت کمکی چیزی خواستی در خدمتم خانم
و با لبخند دندون نمایی از اتاق خارج شد‌
نگاهی به برگه ها انداختم زیاد بود ولی حتما تموم میکردم
پشت میز نشستم و مشغول شدم نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که همون‌طور مشغول بود بدون اینکه تکون بخورم از جام تلفن زنگ خورد
-بله
-آنا جان آقای تاجیک باهاتون کار دارن..
-باشه الان میام
تلفن رو که گذاشتم سرجاش نگام روی عقربه های ساعت گیر کرد اصلا
چه زود گذشته بود تایم کاریم ی برگه بیشتر نمونده بود
حالا این مردک از خود راضی میگه‌تنبل و بی نظمه،به طرف اتاق رفتم….

(لطفا نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید،امتیاز به رمان هم فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Saeid

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x