رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت چهار

4.9
(29)

پارت چهار
زهرماراااا
لبخندی زدم و گفتم:حالا بخورید سرد نشه
بقیه هم که انگار منتظر همین بودند شروع کردن
نیما و مرضیه یه جوری غذا می‌خوردن که فک کردم آقا فرهاد تو خونه غذا نمیده بهشون و از راه فتوسنتز رشد میکنن یا شایدم انتقام اوم ساعتایی که غذا نخوردن رو داشتن میگرفتن اینا چرا اینجوری غذا می‌خورن خدا؟

یهو دقیقا مثل اون وقتی که میمیری و تمام لحظات زندگیت میاد جلو چشت تمام لحظه های غذا خوردنم اومد جلو چشم و انگار خدا پس گردنی بهم زد و گفت:تو خودت اسطوره ی بد غذا خوردنی به توچه

دم شما گرم اوس کریم لعنتی وقتی از صراط مستقیم خارج میشم یه جوری برم میگردونه که اصن نگو

بعد از غذا خوردن ظرفارو جمع کردم و نرگس رفت چایی بزاره منم کم کم ظرفارو شستم تا برم

آخرین لیوان رو هم که آب کشیدم نرگس گفت:ایم میوه هارو هم ببریم بخوریم دلارام بعد بریم اتاق من
نه مثل اینکه طلسم شدم امروز

همین که خواستم از آشپزخونه دربیام نیما اومد جلوم و لبخند عریضی زد دستشو به سمت چپ گرفت و گفت:دستشویی

شیراز دستشویی نداره؟این بچه چرا اینجوری میکنه خب

بچه تو شرایط سخت به فکر من هست همیشه بابا من خودم از تنبلی نصف جاهایی که دستشویی دارم رو با سلام و صلوات رد میکنم تا نرم بعد الان بخاطر تو پاشم تا اونجا بیام

دنبالش رفتم وارد دستشویی شد و وقتی برگشت سریع برگشتم تا دکمه شو ببندم که گفت:زیپمو نکشیدم برنگرد

سرمو به حالت قبلی برگردوندم و بعد چند ثانیه گفتم
برگردم؟
_آره

خم شدم تا دکمه شو بزارم که دستشو کرد تو موهامو یک قسمت از موهای فرم رو کشید بیرون و گفت :ماکارانی قهوه ای ماکارانی قهوه ای

زیر لب غرزدم :دهنم بخاطر دستشویی رفتن تو سرویس شد حالا به موهام بخند… دکمه ات چرا بسته نمیشه پدصگ!
_یعنی چی؟

ای تو قبر بزارنت با این زبون اوارت

چشامو برای آرامش روی هم گذاشم و گفتم:چی یعنی چی گلم؟
_پدصگ خودم شنیدم الان گفتی يعني چی؟

اَدَ این ول کن نیس با دستپاچگی گفتم:پدصگ…وقتی میخوای کاری کنی نمیشه میگن پدصگ
لبخند عریضی زد و گفت:گرفتم بریم؟

عقل و قلبم گفتن بله مثانه ام گفت نه

گفتم:نه تو برو من برم دستشویی بیام

باشه ای گفت و رفت

رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم و اومد بیرون

دیدم دارن میوه میخورن مرضیه خانوم گفت:بیا دخترم چرا وایستادی بیا موز بخور

رفتم نشستم و یه خیار برداشتم و شروع کردم پوست بکنم از اونطرف آقا فرهاد یه سیب پوست کند و خورد کرد و یه تیکه اش رو داد دست نیما،نیما چاقو رو گرفت و سیب رو کامل خورد منم خیارم رو گذاشتم دهنم و خوردم

نیما که میخواست پوست پرتغال رو بکنه و نمیتونست زیر لب یهو گفت :پدصگ کنده شو دیگه

خیار پرید تو گلوم نه فقط من حتی نرگس

آقا فرهاد نگاه عصبی انداخت به نرگس و گفت: نیما جان کی یادت داده این حرفو بابایی؟
_آبجی دلارام گفت

ای آبجی دلارامو کفن کنن بلکه این غار بی صاحابش بسته شه

نگاه عصبی آقا فرهاد کشیده شد رو من آب دهنم رو قورت دادم

آقا فرهاد رو تربیت خیلی حساس بود حتی به حرف زدن نرگس گیر میداد از شانس نرگسم گیر یه با ادبی مثل من افتاده بود

صدای مرضیه خانوم بود که شد ناجیِ من:خب حالا فرهاد جان جَوونن یه چیزی گفتن

بعد رو به نیما گفت:هرچیزی که میشنوی رو نباید بگی پسرم
_صلوات

نرگس بود که اومد درست کنه گند زد

آقا فرهاد کلافه آهی کشید و بلند شد و گفت:خانوم من میرم بخوابم
و بعد رفت و رفت و رفت

نگاه مرضیه خانوم اومد روم و میدونید ضایع ترین کار چی بود دراون لحظه؟‌اینکه من شالمو تا روی دماغم کشیدم پایین تا چشم به چشمشون نخوره و
اگه میخواستم چیزی رو نگاه کنم باید سرمو تا سقف بالا میگرفتم تا ببینم

نرگس که دید جو سنگینه گلویی صاف کرد و رو به من گفت بریم بالا درس بخونیم

به تبعیت ازش بلند شدم

و بعد با سرعتی که میگ میگ نداشت دوییدم تو اتاق نرگس

اونم پشت سرم اومد و درو قفل کرد

_خدالعنتت کنه با این داداش ضایع تر از خودت

پخش شد از خنده و گفت:وایی خدایا پدصگ چی بود دیگه تو گفتی آخه

_اصن وایسا ببینم اینا برا چی‌اومدن؟ مگه قرار نبود اخرای شهریور بیان

_چمیدونم والا مامانم نیما رو آورده واکسن هفت سالگیش رو بزنه

با یاد آوری چیزی زدم تو کلم:ضایع ضایع ضایع
وسط مرداد کدوم خری به بهونه ی درس خوندن میره اتاق؟

دوباره نرگس پخش شد:از من ضایع تر تویی با اون رو
گرفتنت مردم سرشونو میندازم پایین خجول لبخند میزنن این شالشو میکشه پایین

_من همچین غلطی کردم؟خب الهی نسلم منقرض شه خدا لعنتم کنه مایه ی ابرو ریزی انگل جامعه

من میزدم تو کلم و نرگس داشت میمرد از خنده

داد زدم:زهرمار نرگس جمع کن این بازی کثیفو من الان میرم حاضر میشم و گورمو گم میکنم خونمون

توهم نه میوه میاری نه درس میخونی فهمیدی؟

نرگس که از لحن جدیم ترسیده بود آب دهنشو قورت داد و گفت:ول کن

_چی رو؟

_پا…پاچمو ول کن…بعد برو خونتون

غرشی کردم و بعد از چک کردن خودم تو آینه به سمت در رفتم

درو باز کردم و رفتم سمت مرضیه خانوم سرمو انداختم پایین و گفتم :واقعا معذرت میخوام‌از دهنم پرید و نیما اصرار کرد معنیشو بگم منم یه چیزی سرهم کردم که بی ادبی نشه

دستشو گذاشت رو شونم لبخند زد:ولش کنن فرهادو نگاه نکن حساسه من خودم از شماها بی ادب ترم رو نمیکنم

بعد چشمکی زد
لحنمو لاتی کردمو گفتم:دم شوما گرم مرضی بانو

خندید و گفت :زبون نریز بچه حالا بگو چی میخوای برا چی اومدی

_من چیزی نمیخوام فقط اومدم خدافظی کنم و برم
_عه کجا دختر تازه دیدمت

_بازم مزاحمتون میشم الان برم یکم کار دارم

_بازم میای؟_آره بابا من تا ابد بیخ ریشتم قربونت برم

لبخند مهربونی زد و گفت:باشه عزیز دلم برو بسلامت

خدافظی مختصر مفیدی کردم و به سمت خونه راه افتادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
9 ماه قبل

امیدوارم دوست داشته باشید💙

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

وای این نیما کپی پسر خاله منه 🤣
عالی بود 👌

Fateme
پاسخ به  لیکاوا
9 ماه قبل

😂❤️

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خدایا بچه رو ببینا داشت خنده‌ام میگرفت پوف😂😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

موفق باشی فاطمه جان🤗

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

همچنین لیلا بانو💚

Meli
Meli
9 ماه قبل

عالی بود موفق باشی👍✌

Meli
9 ماه قبل

عالی بود موفق باشی✌

Zeyno
Zeyno
5 ماه قبل

🤣👌

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x