رمان قلب بنفش پارت چهل و نه
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و نه
《راوی》
موبایل در دستش میلرزید…
اما انگار که اصلا متوجه نمی شد…
برای بار چندم زنگ خورد…
انگار تازه به خودش آمد…
تماس را وصل کرد و کنار گوشش گذاشت…
_سلام آقا!
چند بار سعی کرد چیزی بگوید و حرفی بزند؛اما انگار نشدنی بود…قفل شده بود!
_آقا؟صدام رو می شنوید؟
بغض سنگینش را قورت داد و صدایش را صاف کرد…
_ب….بگو…
_پیداش کردیم!
باورش نمی شد…
یعنی واقعا پیدا شده بود؟!
پلک هایش را باز و بسته کرد…
شوکه لب زد
_چی؟!
_بچه ها باهام تماس گرفتن…بالاخره پیداش کردن.آدرس رو براتون فرستادم…فعلا در حال حاضر اونجاست…
به زور باشه ای گفت و آدرس را باز کرد…
پوشه و عکس ها را روی زمین پرتاب کرد و از جا بلند شد…
آریانا پیدا شده بود!
تا قبل از اینکه دوباره او را گم کند باید میرفت…
×××××××××
روی صندلی چوبی پوسیده ی کنار زمین نشست…
نگاهی به دور تا دورش انداخت…
اینجا را چند روزی می شد که پیدا کرده بود…
در نزدیکی خانه جدیدشان…
زمین بسکتبال قدیمی و متروکه…
روزها و شب ها،هر وقت که قلبش بی قراری میکرد…
برای عشق سوخته اش…برای خاطرات گذشته…برای آینده ی تاریک…
به اینجا می آمد و ساعت ها میماند…
گاهی گوشه ای مینشست و در خلوت خودش اشک می ریخت؛گاهی قدم میزد؛دور زمین میدوید…
سرش را سمت آسمان برد…
خاکستری بود؛درست مثل روزگارش!
ناخودآگاه دستش سمت گردنش رفت…
پلاک گردنبندش،زیر انگشتانش آمد…
قلب بنفش داخل گردنش…
تنها یادگار از آراز بود…
تنها چیزی که وقتی دلتنگی سراغش می آمد،میتوانست نگاهش کند…
بوسه ای رویش زد و با یادآوری شبی که آراز،آن را در گردنش انداخت،اشک در چشمانش حلقه زد…
کمی دیگر ماند و بعد بلند شد…
داشت دیر وقت می شد درست نبود بیشتر از این بیرون بماند…
خواست اولین قدم را به سمت بیرون بردارد که صدای گام های محکمی که بر زمین کوبیده میشدند توجه اش را جلب کرد…
تا به حال هیچکس را به جز خودش اینجا ندیده بود…
صدای پا هر لحظه بهش نزدیک تر می شد...
با ترس برگشت…
با دیدن چهره ی مقابلش،خشکش زد!
خواب میدید…قطعا خواب میدید!
محال ممکن بود که آراز باشد…
او نمیتوانست پیدایش کند…
به قدری متعجب بود که نه میتوانست چیزی بگوید…نه کاری کند…نه حتی درست نفس بکشد...
نگاهش به مردمک های لرزان آراز افتاد…
صدای همیشه محکمش،حالا به زور به گوش آریانا میرسید…
_چطور تونستی؟
سرش را پایین انداخت و به جلوی پایش خیره شد…
نمیتوانست نگاهش کند…
صدای دادش قلبش را لرزاند…
_حرف بزن!
به زور کلماتی پشت سر هم می چید بلکه بتواند کلامی بر زبان بیاورد…
_آراز……م….من….
_تو چی ها؟!چطور این کار رو باهام کردی؟؟تو چشمام نگاه کردی و دروغ گفتی…
بغضش مثل بمب منفجر شد…
یک کلام از حرف هایش دروغ نبودند…هر چه از احساس و عشقش گفته بود،همه راست بودند…واو به واو گفته هایش…
خشم جلوی چشمان آراز را گرفته بود…
صندلی ای در دستش گرفت و با تمام توان بر زمین کوبید…
تکه چوب ها با شتاب به اطراف پخش میشدند…
آریانا اما،هیچ کاری جز گریه و صدا زدن اسمش،از پسش بر نمی آمد…
_نکن آراز خواهش میکنم آروم شو….
با التماس ازش میخواست دست بکشد…
جلو آمد و یقه لباسش را در دست گرفت…
با بغض مردانه اش،در صورتش فریاد زد
_بگو دروغ نگفتی لعنتی!
با صدای بلند تری ادامه داد
_بگو دوستم داری!بگو…بگو…..
بریده بریده لب زد
_خ….خواهش میکنم….آراز نکن…..
با این کارهایش،انگار روحش را تکه پاره میکرد….
_د چرا نمیگی؟!بگو بهم دوستم داری دیگه.….بگو……ساکت نمون!بگو…..
_آراز…اونجوری که فکر میکنی نیست…….تورو خدا باور کن حرفم رو…..تورو خدا…..
دستش ناخواسته مشت شد و بالا آمد…
رو به روی صورتش قرار گرفت…
آتش جلوی دیدگانش را گرفته بود…متوجه نمی شد که حتی دارد چه کار میکند…
آریانا وحشت زده هق هق کرد و دست خودش را جلویش سپر کرد…
شنیدن صدای گریه هایش،سوهان روحش بود…
نمیتوانست به خودش دروغ بگوید که هنوز دیدن غمش،او را می کشت…
دلش هنوز برای او میتپید…
برای کسی که یک شبه از دنیایش رفت و او را در تنهایی خودش رها کرد…
بی زار بود از این حس!از این عشق…
مشتش را سمت خودش برگرداند و بر سرش زد…
کنترلی روی خودش نداشت و عصبی بر سرش میکوبید…
سعی کرد جلویش را بگیرد…
التماس میکرد که این کار را نکند و خنجر در دلش نزند…
_لعنت به من!لعنت بهم که عاشق شدم…لعنت به اون روزی که دیدمت….لعنت بهم که جونم رو میدادم برات….
دلش میخواست داد جیغ بزند تا خالی شود…
بگوید من همین حالا چشم بسته برایت جان میدهم…
بگوید عشقت برای من مقدس ترین چیز روی زمینه…
بگوید من روی احساسم پا گذاشتم برای اینکه زندگی تو نابود نشود…
اما حیف!حیف که جواب حرف هایش؛تنها بغض و حسرت بود…
پشتش را کرد و رفت…
با جیغ، بارها پشت سر هم صدایش میکرد اما او بی حرف به رفتنش ادامه میداد…
زانوهایش توانایی تحمل وزنش را نداشتند…
روی زمین افتاد و به دور شدنش نگاه کرد…
زمین را چنگ زد…
با صدایی گرفته که تنها میشنید زمزمه کرد
_بگرد!تورو خدا برگرد…فقط یه ثانیه…
اما رفت...
رفت و همین جا او را برای همیشه به پایان رساند...
او را تمام کرد…
به زور نفس میکشید...
کاش زمان به عقب برمیگشت…
تا نگاهش کند و فقط برای یک ثانیه،در نگاهش گم شود و بمیرد!
دفن شود در آن چشم ها ی معجزه گر…نه در زمینی که از همان اول برایش عذاب مطلق بود…
××××××××
داخل کوچه های خلوت،مسیر را طی میکرد…
خانه هایی با در و پنجره های شکسته…
با سقف هایی آوار…
در تاریکی شب…
او را یاد خودش می انداختند…
شاید این خانه ها هم روزی صاحبی داشتند…روزی رنگ و بوی زندگی داشتند… چراغ های روشن و گل های شمعدانی داشتند…به جای صدای وحشی هوهوی باد،صدای خنده های بی چون و چرا در آنها طنین می انداخت…
اما حالا،بیشتر شبیه یک کابوس بودند…
انگار که هیچ شباهتی به چیزی که قبلا بودند نداشتند…
جلوی در ایستاد و کلید را در قفل چرخاند…
_آریانا؟تو کجایی؟؟؟میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟!
حرف زدن هم برایش سخت بود اصلا امکان نداشت که بتواند توضیح دهد چه بر روزش گذشته…
تیدا هم مریض بود و او را هم در این حال تنها گذاشته بود…
_چیزی نیست…یه کم بیرون قدم زدم.
جلو آمد…
_آریانا؟چرا صدات میلرزه؟!چیزی شده؟؟؟
این بار هم شکست…
روی زمین نشست و به خودش اجازه ی باریدن داد…
_خدا مرگم بده!تورو خدا بگو چی شده!
دست تیدا آرام روی دست سردش نشست…
_آراز…
متعجب گفت
_آراز رو دیدی؟
سری تکان داد…
دلش میخواست تعریف کند تمام دردهایش را…
تمام جوانه های غمی که حالا تبدیل به درختانی سر به فلک کشیده شده بودند…
ولی حتی نمیدانست که چطور باید شروع کند…چه باید بگوید…
آه سوزناکی کشید و نگاهش را به گل های قالی دوخت…
××××××××
سلام به همگی همونطور که گفتم پارت جدید زود آپلود شد با اینکه حمایت قبلی خیلی پایین بود🙂
این یکی رو حمایت کنید لطفا دوستان عزیزی که همراهی میکنید🤍
نظراتتون رو حتما حتما حتما کامنت کنید اگر پیش بینی یه حدسی هم دارید میتونید بنویسید برامون.امتیاز ها هم بره بالا ببینیم داستان چیه😁
ستی اگه من واسه ی پارت جدید کاور جدید بزارم
امکان داره قبلی ها رو هم ویرایش بدی همون بشه؟
آره
آهان خداروشکر 😂🤦🏻♀️
چند تا عکس پیدا کردم ولی موندم چیکار کنم
لیلا هم که بله ندارع نظر بدههه🥺
تو بله داری؟
سلام!
اگه خواستی من بله دارم !
خسته نباشی
مرسی که میخونی مهی جان😍
ای خدا چقدر دلم به حالش سوخت🥺🥺
اوهوومم🥺🙂😭
واقعا از آریانا بدم میاد🔪🔪🔪
دختره خنگ جا حرف زدن گریه میکنه😒😒😒
عالی بود نیوشی❤😍
ای خداااا تو کلا با دخترهای بیچاره ی من مشکل دارییی🤣😂
شاید اگه خدایی نکرده تو یا هر کس دیگه ای هم توی این شرایط بودین نمیتونستید از خودتون دفاع کنید یا حرف بزنید😁
مرسیی ستی ژوونم💋🥰❤
من اگه جاشون بودم اصلا نمیذاشتم کار به اینجا برسه😁😁😁
و راستش فک میکردم آریانا و آراز داستانشون متفاوت تر از تیدا و ارتا باشه و مثلا آریانا به آراز همه چیو بگه
مطمئن چون جای اونا نیستیم این حرف رو میزنیم!
نه واقعا سعید
من یه چیزو خوب یاد گرفتم اونم حرف زدنه😂
من اگه بودم قبل از دزدین مدارک همه چیزو میگفتم بعد مدارکو میدزدم😂😂😂
به نظرت بگی بعد بدزدیم منطقیه؟🤣🤣🤣
وقتی بگن اگه بگی اونا میمیرن تو حاضری بگی و سر زندگی عشقت قمار کنی؟😂😁
خو ندزدن با هماهنگی اونا بردارن😂😂
به نظر تو اگه بهشون بگن ک سر زندگیتون مارو تهدید اون دوتا خودشون احساس نمیکنم ک باید مدارکو بدن تا زنده بمونن؟؟؟
یا شایدم اصلا یه راه حل دیگه پیدا کنن
دیگه داستان همینه جونم اگه اینجوری باشه که اصلا اسمش رمان نیست همه ی رمان ها بالاخره یه نقطه ی اوج مشکلات و اینا دارن تو خودشون اکثرا😂🤦🏻♀️
اگه اینجوری بود که داستان ما سر سی پارت به پایان میرسید با خوبی و خوشی همه در کنار هم زندگی میکردن🥺😂
البته میدونم ک برای اداما رمان به این تصمیم شتصیت هات نیاز داشتی ولی خو از نظر من تصمیم منطقی ای نیست خیلی😁😂
اصلا من نمیتونم سکوت کنم کلا همه چیو لو میدم تو دلم نمیمونه
گاهی وقتا آدما برای نجات کسی که دوستش دارن از خودشون میگذرن و خطر میکنن
بعضی ها هم شخصیتشون این مدلیه که فداکاری رو به زبون نمیارن که طرف درد نکشه
حالا بگذریم…هر کسی یه جور فکر میکنه دیگه🥲
میدونم اما بخوام خودمو در نظر بگیرم نمیتونم هم خودم به این زندگی کوفتی ادامه بدم هم ببینم طرف عذاب میکشه راحت بهش واقعیت رو میگفتم اینجوری بهتر تصمیم میگرفتیم به نظرم آرتا و آراز باید هر چه سریعتر داستان رو بفهمن تا این بار به فکر زمین زدن صمدی و دار و دستهاش باشن نه مجازات کردن این دخترهای بیچاره
درسته عزیزم🥲❤
اونا تا همین الانش هم همه کاری برای نابودی اونا انجام دادن و دارن انجام میدن👌🏻
پارت های آینده قطعا مهم و هیجان انگیز خواهد بود حتما بخونید و اون موقع هم نظراتتون رو بگید🥰
دقققیییقااا😂🥲
تازه من خودم رو که میذارم جای اونا حس میکنم از این بدبختا هم بی دست و پا ترم توی شرایط بحرانی🙂💔😂
عزیزم به نظر خودم متفاوت بود کاملا اصلا حسش فرق داشت😅
آرتا عصبانی و دیوونه پر از نفرت شده بود دست روی تیدا بلند کرد فکر کرد بهش خیانت کرده
اما آراز ضربه خورد به قلبش فقط میخواست بشنوه دوستش داره
دنیای موازی بودن کلا😂😂😂
برخورداشون فرق میکرد درست
دلیل متفاوت بودن برخوردشون هم شخصیت های متفاوتشون
منظور من روند داستانشون بودش😁😁
ستی جواب ندادیا
بله داری؟
ندیدم پیامتو
نه ندارم😂😂
فقط تلگرام😁😁😁
باشه🤦🏻♀️🥺
من متوجه نمیشم منظورتو ستی جونم😂🤦🏻♀️
میتونیم اتفاقات ادامه ی داستان رو ببینیم تا بیشتر متفاوت بودن شرایط رو درک کنیم همه به نظرم😁❤
ببین مثلا هر دوتاشون با عکس فهمیدم ک بهشون خیانت شده
من مثلا تو ذهنم این بود آراز متفاوت تر میفهمه 😁😁😁
نه نه نههههه ستی جان حس میکنم پارت فهمیدن آراز رو نخوندی با دقت
عکس های تیدا فقط باعث میشد فکر کنن خیانته آراز در مورد آریانا اصلا فکر خیانت نکرد حس میکنم متوچه نشدی درست آراز فقط فکر کرد دوستش نداره و ولش کرده رفته🙄🙄
خو یکیه اینا از نظر من😂😂😂
وااااا خیلی برام عجیبه واقعااا به نظرت خیانت کردن و خیانت نکردن با هم یکیه ستی؟😳
نه منظورم این نیییست😂😂😂
الان حوصله تایپ کردن ندارم بعدا سر فرصت بهت میگم😂🤦♀️
ولش کن بیخیالش🙃
نیوش منظور ستی این بود هردوشون چرا از طریق عکس باید میفهمیدن مثلا آراز میتونست با تعقیب کردن آریانا بفهمه که با صمدی در ارتباطه حرف ستی این بود
البته نمیشه گفت هر دو از طریق عکس بود برای آرتا شواهد و مدارک دیگه ای هم فرستاده شده بود و من هم نوشتمشون🤷🏻♀️
با این حال نظر ستی هم برای من محترمه🙃🤍
بعد اینکه اونا دیگه با صمدی در ارتباط نیستن بعد از دادن مدارک صمدی کار خودشو کرد و ارتباط اونا با صمدی به پایان رسید…پس یعنی آراز هرچقدر هم تعقیب میکرد چیزی دستگیرش نمی شد.
یه سوال کنجکاو شدم حالا که کارشون با باند تموم شده چرا نمیرن واقعیت رو بگن من فکر کردم از طرف باند تهدید شدن ولی حالا با این اوصاف… متاسفم نیوشی سرتو درد آوردم ولی آخه مشغول کرده ذهنمو
🥲😂😂😂🤦🏻♀️عزیزممم درسته که کارشون تموم شده ولی اولا:فکر میکنن جون آرتا و آراز هنوز در خطره
دوما:وقتی باور اشتباه تو ذهن آرتا و آراز فرو رفته خصوصا آرتا که فکر میکنه بهش خیانت شده به نظرت براشون این قضیه قابل باوره؟نمیگن شما چطور انقدر ساده بودید؟نمیگن دروغ میگید؟
نه عزیزم این چه حرفیه بالاخره من وظیفه ی خودم میدونم که اگر سوالی ایجاد شده باشه در ذهن دنبال کننده های رمانم حتما بهشون با کمال میل جواب بدم🥲❤
ستی مال منم تایید میکنی؟
دقزپیقا منم با ستی موافقم من به جای آراز بودم اون مشته رو صورتش فرود میاوردم دختره کم عقل زرزرو
دقیقا😂
🙂
منی که بغض کردمم🥲چرا هیچکس بهشون گوش نمیده خببب
عالی بود نیوشا جونم❤️
قربون تو من برم چرا همش بغض میکنی تو🥺😂🥲
مرسیی عزیزم😍❤
آخه خیلی همش ناراحتننن🥲💔
دعا کن خوشحال بشن باشه؟🥺😂😂😂💜
چشم چشمم🥲
ممنونم
🌱💚
همشون خیلی گناه دارن🥺😥
آریانای خنگ باید حرف میزد دیگه چرا ساکت موند😒🤒
ایشالا همه چیز زودتر مشخص بشه🥺😥
عالی بود نوشییی🤍🥰✨️
آرهه
دیگه آدم وقتی تو همچین وضعی قرار میگیره دستپاچه شدن و اینا به نظرم طبیعیه…گفتنش هم شاید چیزی رو نمیتونست در حال حاضر تغییر بده
فدات شمم💋🥺
واای مرسی عزیزم بابت پارت💓💓💓
فقط یکمی این پارت غمگینه ..
فدات عزیزم مرسی که میخونی🥰🫂
دیگه فعلا شرایط اینجوریه😂🥲
زیبا بود ولی اراز و بیشتر دوست دارم ❤️
مرسی گلم😍😅❤
نیوش دو پارت عقبم خوندم نظر میدم
الان وقت ندارم فداتشم❤️
باشه عزیزم مشکلی نیست قربونت برم🥺❤