رمان آیینه شکسته

رمان آیینه شکسته پارت دوازدهم

4.9
(46)

آیینه شکسته

پارت دوازدهم

راوی

تا خواست سیگار رو نزدیک لب هایش ببرد صدای تقه در اومد

_ بیا تو

و چند لحظه بعد چهره ی نیواد تو چارچوب در نمایان شد

_ سلام خانم. راستش خبرای جدیدی داشتم . گفتم خدمتتون برسم .

گوشه ابروی سمت چپش کمی بالا رفت و همانطور که کام عمیقی از سیگار میگرفت از میان لب هایش اصواتی خارج کرد

_ بگو . منتظرم

_ خانم راستش چطور بگم . مهندس علوی دستگیر شدن .

با این حرف نیواد از روی صندلی از بلند شد و با آرامش عجیبی پک عمیق دیگری به سیگار زد

_ خیلی خوبه . کی دقیقا؟

_ همین دیشب جلوی خونشون بردنشون زندان انگار بدهی بالا آوردن

خنده ی آرامی کرد و رو به نیواد لب زد

_ حالا اگه کاری نداری شرت و کم کن . میخوام یکم استراحت کنم .

نیواد سری تکان داد و به آرامی از اتاق بیرون زد  .  و زن هی پشت سر هم خنده های بلند از سر داد که یکدفعه تصمیم گرفت به گربه سیاه زنگ بزند ….

یک بوق

دو بوق

سه بوق…

_ الو گربه . خوشم اومد میبینم کارت و خوب انجام دادی

_  زکی تو تا حالا دیدی من کارمو بد انجام بدم . حالا اینم یه کار آسون دیگه

همانطور که سیگار دیگری از پاکت طلایی بر می داشت گفت

_ خوبه . خوبه . واسه من پررو میشه . فقط ببین گربه برات یه ماموریت دیگه ام دارم .

مرد از پشت خط جووون کشداری گفت و بعد جدی شد

_ میشنوم .

_ اون سرگرد رامش و که یادت هست . چند سال پیش زدیم پوکوندیمش.

_ ها یادمه . حالا چیشده بعد چن سال یاد اون افتادی؟

و بعد خنده ی میکند و ادامه میدهد

_ نکنه میخوای قبرشم برات بپوکونم ؟

و اینبار صدای قهقه هایش بلند میشود که  با انزجار می گوید

_ بسه . عین انسان هم نمیخندی که عین مرغی که بستنش یه جا  هر و هر میخنده .

مرد از پشت خط جوون دیگری زمزمه میکند و  اینبار، عصبی صدایش بلند می شود

_ گربه سیاهه ، این قضیه خیلی جدی تر از اون حرفاس که فکر میکنی

مرد یا همان گربه سیاه با صدایی که هنوز ته خنده در آن موج می زند گفت

_ خب بگو دیگه جون به لبم کردی

نفس عمیقی می کشد و  لب به دهان باز می کند

_ ازت میخوام اینبار کل خانواده ی رامش و بفرستی هوا . خودمم میام ایران همراهیت میکنم

_ چی میگی؟یعنی میخوای …

وسط حرف گربه سیاه می پرد

_ بله دقیقا میخوام که دیگه اون چند نفر باقی مونده هم نباشن. برای فردا شب هم بلیط گرفتم میبینمت بای

و بعد تلفن را قطع میکند و به سیگاری که درون دستانش جا خوش کرده نگاهی میندازد و آتشش میزند

#راوی

_به به ستاره سهیل شدی داداش جون کم پیدایی ..

گرشا شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت

_ ببخش تو رو خدا گیشا جانم . درگیر کار هستم و خیلی نمیرسم بیام . بابا کجاست؟

_ والا رفت نون بخره واسه شام . الاناس که پیداش بشه….

*****

دوستان گلم اگر نظری دارید حتما بگید چون باعث میشه من با شوق و اشتیاق بیشتری براتون پارت بنویسم♥️🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ضحی جونم تورو خدا🥺ببین رمان به این قشنگی داری مینویسی به این خوبی🙂❤به خدا پیش میاد این چیزا من که خودم خیلییی رمانت رو دوست دارم اگه بخوای نذاری من میدونم و تو هااا…حیف نیست آخه؟!نکن این کار رو عزیزم مطمئن باش همیشه یه عده هستن که رمانت رو دوست دارن و با اشتیاق منتظرن که پارت جدید بذاری عزیزم.من خودم همیشه حمایت میکنم خودت و رمان قشنگتو🥲ولی حیفه این کار رو نکن❤🙃

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

یا خود خدا این دیگه کیه گربه کیههه😂😂😭

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عجبااااا😂😂

لیلا ✍️
8 ماه قبل

این یارو کیه منو تو خماری نزار فضولیم گل کرده نمیتونم خودمو نگه‌دارم☹️

داستانو معمایی و پلیسی کردی حس میکنم استعدادت تو همچین ژانرهایی خیلی خوبه😊
موفق باشی ضحی جونی 😘

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

🤗💖

لیکاوا
لیکاوا
8 ماه قبل

وایدپارت خیلی کم بودددددد
این گربه از کجا درآمد دیگه؟
نیکا و آندیا کم بودن این خانم هم اضافه شد
و عالی بود❤👏

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

تا اون موقع سکته میکنم که….
خوب خدارو شکر🤲
راستی به لادن بگو پوراندخت رو بزاره دیگه ، من هنوز منتظر ظهور پوراندختم‌
بهش بگو پارت نده میام میکشمش🗡🗡

sety ღ
8 ماه قبل

😶😶😶😶
انقدر تو شوک رفتم که هیچی نمیتونم بگم جز اینکه زود تر پارت بده من از کنجکاوی درام🤣🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x