رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۳۲

4.5
(192)

# پارت ۳۲

فاصله‌ مون کم بود و این‌قدر نزدیکی کمی مرا می‌ترساند.

کوتاه پیشانی‌ام رو بوسید‌.

یخ کردم، ذوب گشتم و خاکستر شدم. ضربان قلبم در اوج ترین قسمت خودش محکم بانگ عاشقی را فریاد می‌زد.

_ خیلی دوستت دارم گلچهره.

قدرت هیچ کاری را نداشتم.

_ عمویی خجالت نکش بهت نمیاد.

رویم را به قهر برگرداندم و از روی کاناپه بلند شدم.

_ عه کجا خانم خوشگله؟

دستم را کشید. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و در بغلش افتادم.
دلم می‌خواست خودم را خفه کنم.

_ فرار بی فرار.

_ خیلی خب ، آبلمبو شدم بخدا.

حلقه دستانش را آزاد کرد و راحت کنارش نشستم.

_ می‌گم کامیار چرا این کلبه اتاق نداره؟ شب ها کجا می خوابن ؟

_ زمین .

_ بدون رخت خواب ، بدن درد میاره که.

نگاهش شیطان بود

_ نگران نباش، من خودم پتو و تشکت میشم.

با گیجی نگاهش کردم.

_ یک کشتی ساده است عوض خوش می‌گذره حسابی.

_ خیلی پرویی کامیار. تو خواب ببینی.

جهش خون در زیر پوستم را حس کردم. مطمعن بودم گونه هایم گل انداخته بود.

_ شوخی کردم بابا. تخت دیواری هست.

_ حالا شام چی داریم؟

_ شام من که کنارم نشسته.

طاقت نیاوردم و بازویش را نیشگون گرفتم.

_ اصلا من با تو قهرم .یالا پاشو منو ببر خونه.

_ وای گلی نمی‌دونی وقتی حرص می‌خوری چقدر خواستنی تر می‌شی.

از تعریفش قند در دلم آب شده بود. ولی از موضع‌ام پایین نیامدم.

_ بلند شو بریم.

_ شوخی کردم دیگه. تکرار نمی‌شه خانمم.

_ امیدوارم.

خودش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. قابلمه رو پر کرد و روی حرارت گذاشت.

_ چی‌کار می‌کنی سرآشپز؟

_ نودل دوست داری؟

_ دوست هم نداشته باشم می‌خورم بهتر از گشنگیه.

خیلی طول نکشید که کامیار با دو ظرف حاوی نودل مقابلم نشست.
حسابی گرسنه بودم و بدون معطلی شروع به خوردن کردم.

_ مرسی آشپزباشی.

_ نوش جان .

..‌‌‌‌………..

به فنجان قهوه در دستانم خیره شده بودم‌.

_ به چی فکر می‌کنی؟

ابرویم را بالا انداختم

_ راستش می‌خوام یک چیزی بگم ؛ اما می‌ترسم.

_ بگو لولو خره که نیستم بترسی.

تردید داشتم. دلم را به دریا زدم و همان‌طور که قهوه‌ام را مزه می‌کردم گفتم:

_ دلیل بد بودن شروین چی هست؟

پوز خندی گوشه لب‌هایش جا خوش کرد.

_ نمی‌خوام در این مورد حرف بزنیم.

_ لطفا اگه چیزی هست بگو.

نفسش را فوت کرد.

_‌ همیشه باید فاصله‌ات رو با بعضی آدم ها حفظ کنی.
آن‌ها وقتی توی ویترینند، جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی در امان تری.

اگر سعی کنی نزدیک‌شون بشی خیلی چیزها میفهمی
در مورد جنس‌شون، قد و اندازه‌شون، هویت‌شون.
آن‌وقت ضربه می‌خوری، دلخور می‌شوی، ناامید می‌شوی. یادت باشه بعضی از آدم ها
فقط به دردِ “از دور تماشا شدن” می‌خورند.


_ بنظرم چیزی که می‌گی بیش‌تر به مانیلا می‌خوره تا شروین.

_ گور بابای جفتشون. از قدیم گفتن سگ زرد برادر شغاله.

_ خیلی خب آروم باش عزیزم.

فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت.

_ نمی‌زاری که .

باید بحث رو عوض می‌کردم.

_ بهتره بخوابیم.

کامیار بدون حرف تخت تاشو را باز کرد وخودش روی آن ولو شد.

اخمی کردم

_ خوش می‌گذره؟ جا خواستیم ؛اما جانشین نخواستیم.

سکوت کرده بود. به سمتش رفتم و به شانه‌اش زدم.

_ با شما بودما .

چشم هایش را بست.

خودم را روی تخت انداختم.

_ اگه فکر کردی من الان می‌رم رو کاناپه می‌خوابم سخت در اشتباهید جناب .

گوشه‌ای از تخت با فاصله کنارش دراز کشیدم .

_ کامیار چرا یکدفعه جن زده شدی؟

_ وقت های دو نفره‌ای که حق ماست خرج صحبت در مورد اون خواهر و برادر می‌شه.

_ فقط یک سوال پرسیدم.

_ گلی ، من از دست تو چی‌کار کنم آخه.

_ هیچ کار . شب بخیر.

پشتم را به او کردم و چشم ‌هایم را بستم. مگر از او چه پرسیده بودم که این‌گونه بامن رفتار می‌کرد.

_ حالا تو قهر کردی خانم خانوما ‌.

_ قهر نکردم. می‌خوام بخوابم.

_ باشه شبت بخیر.

سعی کردم ذهنم را خالی کنم و بخوابم.

نمی‌دانستم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود به شدت تشنه بودم و احساس خفگی می‌کردم.
کنار کامیار خوابیده بودم و او مرا سفت در آغوش گرفته بود.
نفسم از شدت این همه هیجان بالا نمی‌آمد.
مثل یک پسر بچه آرام خوابیده بود.
دلم نمی‌خواست بیدارش کنم. به سختی دست‌هایش را از دور کمرم باز کردم و بلند شدم.
به طرف آشپزخانه رفتم و لا جرعه لیوان آب در دستانم را سر کشیدم.
هوا بارانی بود و صدای رعد شدیدی که آمد باعث شد بترسم و لیوان از دستم رها شد و شکست.

چی شده ؟ گلچهره کجایی ؟

صدای نگران کامیار بود که دنبالم می‌گشت.

_ چیزی نیست. این‌جا هستم. لیوان از دستم افتاد شکست.

_ تکون نخور الان میام.

طولی نکشید که خودش را رساند و محکم بغلم کرد.

سرم را به سینه‌اش چسبانیده بودم و عطر تلخش را درون ریه‌هایم حبس می‌کردم.

آرام مرا روی تخت گذاشت.

_ چیزیت که نشد؟

_ نه، خوبم.

در تاریکی که فضا را در خودش بلعیده بود نگاهش را بهم دوخته بود. رد نگاهش را که گرفتم تازه فهمیدم چه گندی زده ام.
دوتا از کمه های پیراهنی که تنم کرده بود باز شده بود و به خوبی سفیدی تنم را به نمایش گذاشته بود.

_ ببخشید بیدارت کردم عزیزم.

_ آب دهنش را به سختی قورت داد.

_ این چه حرفیه گلی. خداروشکر که چیزی نشد.

لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم.

_ چه بارونی میاد.

_ سردت که نیست؟

_ نه خیلی.

پتو را رویم کشید و خودش کنارم خوابید.

_ صدای بارون بیدارت کرد؟

به طرفش چرخیدم صورتم‌ درست مقابل صورتش بود.

_ تشنه‌ام شده بود رفتم آب بخورم که این‌طور شد.

نفس‌های داغش به پیشانی‌ام می‌خورد و مور مورم می شد.

نگاهش را به لب هایم دوخته بود.

_ باز هم ببخشید که بیدارت…

حرف در دهانم ماسید و تنها چیزی که حس کردم بوسه‌ای بود که پر حرارت روی لب‌هایم نشسته بود.

مغزم هنگ کرده بود و توان همکاری نداشتم و اصلا فکرش را هم نمی کردم که چنین شود.

دمای بدنم بالا رفته بود و شوق خواستن درونم فریاد می‌زد.
آغوشش آتشگاه نفس‌هایم بود. وقتی که در میان هر دم و باز دم ناقوس قلبم را به صدا درمی‌آورد.
اما چیزی درونم مهیب می‌زد که اگر بیش‌تر بخواهد چه. نه امکان نداشت و هرگز به او چنین اجازه‌ای را نمی‌دادم.

کمی فاصله گرفت و نگاهش را به چشمان بی قرارم دوخت.

_ گلی تو من‌ رو آخر سر دیونه می‌کنی. چرا این‌قدر خواستنی هستی لعنتی؟

لبخند کم رنگی روی لب‌هایم نقش بست .

چه آشکارا تمنا‌ی نوازشش را داشتم و قلبم چه بی پرده نیاز تپیدن نام او را داشت. نگذار این شب بی رحم چشمانم را به شبیخون خواب فرو ببندد. نگذار .

_ راستش نمی‌دونم چی باید بگم تو غافل گیرم کردی.

انگشتش را به نشانه سکوت روی لب هایم گذاشت

_ نمی‌خواد حرفی بزنی گل من.

ممنوعه‌ها همیشه زیبایند. مثل نگاه تو برای من . مثل لب‌های من برای تو.

صدای رعد و برق تنها موسیقی بود که بی مهابا سازش را کوک کرده بود.

این اولین بوسه‌ای بود که تجربه‌اش کرده بودم ؛ اما آیا او هم اولین بارش بود!
از تصور این‌که مانلیا هم بوسیده باشد حالم بد شد.
تکان کوچیکی خوردم.

_ کامیار .

_ جان دلم .

_ بگو مثل من، این بوسه… .

_ غیر از تو مگه می‌تونم اصلا ؟

_ مطمعن باشم ؟ .

اخم ریزی کرد .

_ شک داری ؟

_ نه ، آخه مانلیا… .

_ وارد این بحث نشو. گفتم که تو اولین منی .

لبخند گوشه لب هایم جا خوش کرد.

_ ممنونم .

_ نزار این افکار مسخره ذهنت رو درگیر کنه خانومم .

نفس عمیقی کشیدم .

_ دست خودم نیست. تصورش حالم رو بد می‌کنه. اصلا خودت رو بزار جای من. اگه کسی من رو قبلا…

_ هیس، ادامه نده. بخدا می‌کشمت گلچهره اگه بفهمم حتی کسی دستت رو گرفته باشه چه برسه به … .

در همان تاریکی هم می‌توانستم ببنیم که رگ گردنش متورم شده.

_ پس به من حق بده .

_ تصورش هم دیوانه‌ کننده است.

_ بیا بخوابیم عزیزم.

شیطان نگاهم کرد.

_ مطمعنی؟

اخم ریزی کردم.

_ اذیت نکن دیگه .

_ باشه خانم کوچولو بخوابیم.

_ شب بخیر پسرعمو .

_ شب بخیر عشق پسرعمو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 192

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

وای خدا مگه از این قشنگتر هم میشد عشقشون اشک تو چشمای آدم میاره این پارت رک بگم منو به وجد آورد به موقع هیجان داشت عشق داشت حسادت توش موج میزد و همین‌ها باعث قشنگی رمانه اصلا دوست ندارم از هم جدا شن

saeid ..
6 ماه قبل

خواهش میکنم خبیث نشووو🥺
خیلی قشنگ بود خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x