رمانرمان شوکا

رمان شوکا پارت1

3.9
(11)

رمان شوکا پارت¹

مقدمه:

که عشق اسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها❤️‍🔥

۲۷ مرداد سال ۱۴۰۱

کت کرمش رو به همراه کیف دستی مشکی اش روی دستش آویزون کرد. و در اتاق رو باز کرد. که نازی اومد سمتش و لب زد:

_جایی تشریف می‌برید خانم مهندس.

سری تکون داد و لب زد:

شوکا: چند روز مرخصی رد کن برام نازی.

نازی: چشم ولی الان خانم سهیلی زنگ زد. گفتن کارتون دارن.

کمی فکر کرد و لب زد:

+بگو سه شنبه ساعت ۷ اینجا باشه.

سری تکون داد و با لبخند لب زد:

نازی: چشم خسته نباشید. خانم مهندس

سری تکون داد. و کت رو تنش کرد و جواب داد:

+سلامت باشی.

در ضد سرقت قهوه ای رنگ نیمه باز را باز کرد. و رفت بیرون طبقه ۴ بود. ولی از آسانسور میترسید. و بخاطر همین چند طبقه را با پای پیاده می رفت. طبقه ی سوم بود و با نفس نفس افتاد. رو پله ی آخر

کیف مشکی را باز کرد. و میان آن همه وسایل دنبال بطری آبش گشت. اما بعد از لمس کلی
وسیله بالاخره بطری را پیدا نکرد. و مجبور شد وسایل درون کیف را روی پایش بگذارد.

بعد از خالی شدن کیفش تازه یادش افتاد. که صبح از عجله و بخاطر زنگ ساعتش که بجای ساعت ۶ ساعت ۸ خورده بود. یادش رفت بطری آب را با خودش بیاورد.

وسایل را درون کیف ریخت. همچنان نفس نفس میزد. اما ناچار بلند شد. و پشت کتش را کمی تکان داد. و کیفش را بدون بستن زیپش روی شانه اش انداخت.

ترسید از آبرویش که اگر کسی ببیندش. آبرویش برود آرام از پله ها پایین آمد و آخر سر در پارکینگ با دیدن ماشینش قدم تند کرد. و سریع به سمت ماشینش که bmw آلبالویی بود دوید.

به طوری که از آن زانو درد لعنتی زودتر خلاص شود. ماشین را روشن کرد. اما قبل از نشستن احساس کرد زانویش تیر می کشد.

کمی زانویش را صاف کرد. و وقتی احساس کرد درد کمتر شده وارد ماشین شد. و در را بست

سرش را گذاشت روی فرمون تا کمی بغض
لعنتی اش بخوابد. اما نه انگار حالش خوب نمیشد. هیچوقت نمیتونست حالش رو خوب کنه. آرام سرش را بالا برد. نفسی عمیق کشید. و به صندلی تکیه داد و استارت زد.

تنها فقط به یک جا نیاز داشت. پاتوقشان با نهال
و ریحانه که از کلاس دهم تا آخر دانشجویی به کافه ی فرزاد می‌رفتند. و با هم با یک قهوه و
هات چاکلت می خوردند و تکالیف را می نوشتند. یادش است. با هر سه رفیقش در خوابگاه در یک اتاق بودند. والبته با پروانه که می‌شد گفت فقط نهال باهاش گرم گرفت. که اونم تا سال دوم دائمی نبود.

اما داستان رمانتیک بازی های ریحانه و فرزاد کار دست سه تایشان داد. و هر سه ترم چهارم را افتادند. و چقدر به ریحانه گوشتزد کردند. که دیگر از یک کیلومتری فرزاد رد نشود. اما باز دل کار خودشو کرد. و سال آخر دانشگاه عقدشون کردند.

همیشه برای شوکا جای تعجب بود آیا داستان عشق ریحانه و فرزاد به پای داستان او و اشکان میرسید؟

به هر حال با آن بَلبشوی مادرش عمرا دیگر اشکان جواب سلامش را میداد.

حاضر بود به خاک پدرش قسم بخورد. که اشکان حتی انگشتش رو هم بهش نزد.

و درست میگفت.

مادرش زود قضاوتشان کرد. اما نمی‌داند برای این موضوع مادرش را سرزنش کند یا درکش کند.

وقتی به خود آمد در برابر کافه ی فرزاد بود. که به خواسته ی ریحانه ویترین او را پر از گل و لیوان گربه کرده بود.

در دلش آشوبی بود که قابل گفتن نبود.

هر چه با خودش فکر می‌کرد نمیتوانست. بفهمد دختر دست گلش شوکا با پسر جوونی که
نمی شناختش. در آن خانه تنها چه کار می‌کرد. بار ها با خودش زمزمه می‌کرد. *لعنت بر شیطان* اما باز زهنش درگیر چیزهای منحرف میشد. و باز ناله می‌کرد. در همان حال بود. که گوشیش زنگ خورد. از روی کاناپه بلند شد. و به سمت تخت که گوشیش روی آن بود رفت. روی تخت نشست. و به موبایلش که روی صفحه اش اسم *شبنم* که لرز داشت. نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. و تماس رو بر قرار کرد. و گوشی را دم گوشش گذاشت. و با صدای که نه چندان موفق سعی می‌کرد مانند دلش نلرزه لب زد:

+الو شبنم خوبی خواهر از این ورا؟ یادی از ما کردی.

شبنم: خوبم گلچهره تو خوبی؟ از دخترم چه خبر؟

با یاد شوکا سد غرور و تعصب زن شکست. و گریه تنها صدایی بود که در گوش شبنم پیچید.

صدای نگران و وحشت زده و بلند شبنم از آن ور تلفن به گوشش رسید.

شبنم: گلچهره…خاک برسرم… شوکا…شوکا…
چی شده؟

به هق هق افتاده بود و برای خواهرش توضیح می‌داد.

گلچهره: بهش زن…زنگ زدم…. که که…از اوضاعش بهم بگه….اما خیلی خیلی…کلافه بود. … شبنم بهم گفت خونه نهاله. … زنگ زدم. … زنگ…به نهال بهم…بهم گفت…پیش یه پسری به نام ا… اشکانه… با هزار و یک بدبختی اومدم. … تهرون… تو خونه ی پسره…پیداش کردم. … شبنم… حتی منو ندید. … رفت. … رفت بیرون…حتی زنگ نزد…ببینه مردم… یا زندم

شبنم در بهت فرو رفت. فقط تنها کلمه ای که از دهنش زمزمه وار بیرون آمد.
(یا خدا) بود.

زن بیچاره دوباره به گریه افتاد. در صورتی که شبنم نمی دانست. چه بگوید.

زنگ زده بود به گلچهره تا دلداری اش بدهد. اما انگار حال خودش هم تعریفی نبود. شبنم یادش بود. خواهرش بیوه ی باردارِ حاج محمود بود. با یک دختر ۳ ساله با یک خانه در اهواز و ماشین و
هزار و یک طلبکار، مادری که نه فقط برای شوکا
بلکه برای لیلی هم پدرشان شد هم مادرشان مادری که با تمام شرایط سوخت و ساخت. اما الان آن دختر یتیم سه ساله داشت. دلش را که بعد مرگ شوهرش با هزار بدبختی چسبش زده بود. را پودر میکرد.

گلچهره: الو…الو…شبنم

شبنم: ای خدا…انگار تو از منم بدتری

گلچهره: چی شده؟

شبنم:نیما یا دیر میاد. یا کلاً نمیاد یا میگه با دوستامم اما دلم آشوب بود. گلچهره خدا زن رو پیش مردم بی آبرو کنه. پیش شوهرش بی آبرو نکنه.

گلچهره: مگه نیما و حاج حسین چشون شده؟

شبنم به هق هق افتاد.

شبنم: آبجی…یه دختر بی کس و کار اورده میگه. می خوام…باهاش ازدواج کنم…حاج حسین …
حاج حسین…عصبی شد گفت…یا خانواده یا دختره …نیما بدتر…کلید ماشین و خونه و کارت رو …انداخت رو میز گفت دیگه…پدرم نیستی…به خدا…قسم دست و پام لرزید…بعدشم رفت… من و حاجی یه دعوای مُفصَل داشتیم

لحظه ای خیره تابلویی شد. که ریحانه عاشقش بود. و قبل از کافه کنار تخت خوابگاه میزاشت. روش نوشته بود.

ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام

که زیرش با خط کوچکی نوشته بود(فردوسی)

برعکس ویترین داخل دقیقا شبیه جاهای تاریخی و پر از اشعار مثنوی، فردوسی،حافظ و سعدی بود.

نهال پوفی کشید. اون دختر آزادی بود. و می‌توانست هرکاری که دلش بخواد انجام دهد. بالاخره ریحانه سد سکوت را شکست و لب زد:

ریحانه:از دوست پسر جونت چه خبر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ماهورا تهرانی

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x