رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۸

3.7
(282)

_بندری برقص برام!

_الله اکبر

_عه برقص دیگه

_وسطه کوچه زن؟

_اوهوم

_زشته …نه بریم خونه

_رفتیم خونه میرقصی برام؟

_آره بریم فقط

دستش را محکم گرفت که متوجه ی لبخند روی لب مرد شد

_چی میشه همیشه همینجوری باشی!؟

_وااااا مگه من چطوریم؟

_کلا عرض کردم

چشم غره ای رفت و دستش را از دستان مرد بیرون کشید
جلوتر از مرد راه رفت و رسید به خانه

_عه وایسا منم بیام خب

بدون هیچ حرفی وارد خانه شد که مهیار هم سریع خودش را به او رساند

محمد علی روی مبل نشسته بود با دیدنشان لبخند روی لب هاش نشست

_سلام داداش

_سلام زنداداش
سلام داداش جان….به به همیشه به خوشی و دور زدنای عاشقونه

مهیار لبخندی زد
_ایشالله قسمت شما بشه

_هعی داداش….زنم رفته با فامیلاشون بیرون

خنده ای میکند
_تو چرا نرفتی خب؟

_گفت نیا مهمونی زنونه اس

_خب الاغ
زنا هستن هیچ مردی نیست تو چرا باید بری

_مائده؟

جوابش را نمیدهد ،تنها چشم غره ای برایش میرود

_مائده…قهر نکن قربونت بشم

_قهرم

_ عه قهرین؟ ای بابا

_خب باشه میرقصم برات

ذوق زده
_میرقصیییی!

_داداش….میخوای برقصی؟!

_چیکار کنم مجبورم
یه ساز بندری بزن!

_ به روی چشم

دستش را روی میز میگذارد و یهو شروع میکند به زدن…ساز بندری!

با اینکه بلد نبود ولی کمی رقصید تا با مائده آشتی کند

همین کمی رقصیدنش باعث خنده ی رو لبانش شده بود….

_خب من برم دنبال نخود سیاه

محمد علی از خانه خارج میشود و در را پشت سرش میبندد

کنارش میشیند و دستش را میگیرد

_آشتی؟

_آشتی!

_خب حالا یه بوس بده

_چی؟

_میگم بوس بده

_مهیار از سنت خجالت بکش….

_مگه من چند سالمه!
بعدشم، بوس کردن چه ربطی به سن داره؟
من برات رقصیدم تو بوس نمیدی؟!

_اوفففف باشه

صورتش را جلو میبرد و یک نگاه به لبانش میکند…..لب های خودش را روی لب های مرد میگذارد و عمیق میبوسد و عقب میرود

_راضی شدی؟

_بلهههههه

_خداروشکر….برو به اون محمد علی بیچاره بگو بیاد ، رفته دنبال نخود سیاه

خنده ای میکند و با صدای بلندی داد میزند
_مَد علی…

(ما مازندرانیا اسم محمد رو کامل نمیگیم، اگر بخوایم بلند صدا کنیم و سریع بگیم به محمد میگیم مَد..😁🤦‍♀
بیچاره محمد ها….)

_وای ترسیدم دیووونهههه
گفتم برو صداش کن نگفتم داد بزن که

خنده میکند و پیشانی اش را میبوسد

*

صبح با درد بلند میشود، به جای مهیار نگاه میکند، در جایش نبود!
احتمالا رفته سرکار….

کمرش حسابی درد میکرد ، دستش را به دیوار گرفت

_مامان….

همینطور دست به دیوار راه میرفت ،اگر دیوار را نگه نمیداشت قطعا می افتاد!

_مامان……

کسی جوابش را نمیداد….کجا رفته بودند!

رسید به پله ها…..نرده را گرفت و آرام از پله ها پایین آمد که پایش لیز خورد و افتاد پایین….

جیغ بلندی کشید از درد…..

_اخخخخ ….مامان….مهیار …داداش…ای بچم…ـ

دوباره جیغ کشید که در باز شد و مهگل خانوم وارد خانه شد
با دیدن مائده ، ترسیده به سمتش رفت

_آی مامان..

_چیشدی قربونت برم…مائده
یا حسین

_مامان بچم….بچم

بچم را زمزمه میکرد که از حال رفت…

****

رو به آسمان کرد

_خدایا….زن و بچمو به خودت میسپارم، جون منو بگیر ولی بلایی سرشون نیاد!

_هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که پدربزرگ بهم گفت باید با مائده ازدواج کنی!
چقدر دعواکردم….التماسشون کردم که من این کارو نکنم،ولی گوش نکردن….
ولی الان من میخوام التماست کنم که زن و بچمو برام نگهداری…
من بدون مائده میمیرم!
اگر بلایی سر بچمون بیاد مائده….مائده دیگه امیدی به زنده بودن نداره!

چشمانش را بسته بود….که صدای گریه یک بچه به گوشش خورد!

سریع از جایش بلند شد و به طرف خانه رفت

_مبارک باشه داداش

محمد علی را دید که از خوشحالی اشک شوق میریخت!

مهگل خانوم با خوشحالی از اتاق بیرون اومد

سریع به طرفش رفت
_چیشد مامان…مائده خوبه؟

خنده کنان گفت
_خداروشکر حال هردوشون خوبه…مبارکت باشه آقا مهیار خدا بهت یه پسر داده، دامادش کنی ایشالله!

با شنیدن اسم پسر یاد اون روزی می افتد که با مائده گفت بود بچه پسر باشد!
خنده ای بلند میکند….ذوق دارد! خوشحال است!

محمد علی او را در آغوش میگیرد و تبریک میگوید

_مامان میتونم بیام تو اتاق؟

_آره بیا مادر

باهم به اتاق میروند
کودک بغل سمیرا بود…

_مبارکت باشه داداش…ببین چه شازده پسرتو

نگاه به بچه میکند…
صورت سفیدی داشت، موهایش سیاه سیاهِ بود
در خواب و بیداری بود!

نگاه به مائده میکند که دراز کشیده بیهوش بود …. رنگی به صورت نداشت!

_مامان چرا اینجوری شده …حالش خوبه؟

_نترس مادر جان
خوب میشه

سمیرا بچه را بغل میدهد
_الهی قربونش برم….خیلی نانازههه

صورتش را آرام میبوسد…بوی خوبی میدهد!
سرش را نزدیکش میبرد و بو میکشد….بوی آرامش….

_حالا اسمشو چی میخواین بگیرین!؟

_نمیدونم…مائده باید بگه!

مهگل خانوم سمت مائده میرود و کنارش میشیند
دست بر سرش میکشد و صورتش را میبوسد

_مائده جان….دختر پاشو
باید به پسرت شیر بدیاااا پاشو جان دل

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 282

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

آخیی چه پارت جینگیلی بود 🤒🤢

ایشاالله به همین منوال بگذره، هر چند من به تو شک دارم بذاری خوشبخت زندگی کنند

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

بله، مگه اینکه خودت از خودت تعریف کنی😂🤦‍♀️

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

سحر جان خیلی زود پیش میری ولی قشنگ بود

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

بفرما بعد بگوعموت بده الهی چقد مهربونه اگه مائده میبینه باید بدونه که مهیارازسرش زیادیه …😉😂

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

خب حالا چرا انقدر با مائده لجی!!! زیر رمان مهسا برات پیام گذاشتم

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

بابا مائده همسن مادرته‌هااا😂بیچاره با این جواب شوکه شد😳

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

منم هستمااا مهیار واقعا مهربونه و نیمه گمشده مائده‌ست

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x