رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۳۶

4.8
(326)

امروز جمعه بود و امیر هم در خانه بود از صبح هی به پر و پایش میپیچید نمیدانست آخر چه از جانش میخواست !

به هوای برداشتن سیب از یخچال از کنارش میگذشت و ضربه ای به پشتش میزد
چند دقیقه همینطور به کانتر تکیه میداد و
خیره اش میشد ، گاهی هم ناخنکی به غذای روی گاز میزد و  لپش را میکشید دیگر کلافه شده بود راسته که میگن مرد خونه باشه میشه
بلای جون زن ، حکایت منه هوففف

برای ناهار فسنجون با کتلت که امیر عاشقشان بود را درست کرده بود نگاهی به برنج کرد آماده بود زیر گاز را خاموش کرد که دستی دور شکمش حلقه شد

_وای امیر نکن

از پشت بهش چسبید دلش میخواست از دست شیطنت هایش سر به ناکجا آباد بزند

_چیه موش کوچولوی من ؟

گردنش را کج کرد میدانست قلقلکش میاید که اذیتش میکرد !

_هوفف امیر باید برم حموم بوی غذا گرفتم

بینیش را روی گردنش کشید و هممم کشداری گفت

_نمیخواد من عاشق این بوام

گوشهایش داغ کرده بودن میدانست هیچ راه خلاصی از دستش ندارد ولی باید تقلایش را میکرد ، نمیکرد ؟

نگاهش حسابی تب دار شده بود از پوزینشش فهمید که نمیخواهد به حرفش گوش کند

نالید

_نه نمیتونم

بند لباسش را پایین کشید

زیر گوشش نجوا کرد

_یه کم فقط کوچولو

خواست اعتراض کند که لبش اسیر لبهایش شد و دیگر جایی برای هیچ حرفی نگذاشت

《 قرار بود فقط یه کم باشد اما حالا دوست داشت آن چشم های خوشگلش را از کاسه در بیاورد 》

از ضعف بدنش شل شده بود

لیوان شیر کاکائو را جلوی لبش گذاشت

_بخور خوشگلم رنگت پریده

هنوز هم ازش دلخور بود همه بدنش درد گرفته بود زیر لب وحشی گفت و لیوان شیرکاکائو را ازش گرفت

امیر با لذت به خوردنش نگاه میکرد این دختر ضعیف بود در مقابلش

بدن برهنه اش را میان بازوانش گرفت

_سردته ؟

نچی کرد و دوباره لیوان را به لبش نزدیک کرد تا خواست بخورد نگذاشت لیوان را از نگاه
بهت زده اش گرفت و جرعه ای ازش خورد

_اون واسه من بود دیوونه دهنی بود

ابرویش را ماهرانه بالا انداخت

_حالا واسه منه به هر حال منم کم کار نکردم خوشگلم هوم ؟ و چشمکی حواله اش کرد

جیغ جیغ کنان دستش را در موهایش فرو کرد فقط میخندید و جلویش را نمیگرفت

_بی حیا بی ادب ، بی تربیت خجالت بکش

آخ که قیافه حرص خورده اش یک چیز دیگر بود نمیخواست یک لحظه اش را با دنیا عوض کند

_هی مراقب حرف زدنت باش بی ادب یعنی چی دلت تنبیه میخواد نه ؟

ساکت شد از ترس اینکه تهدیدش را عملی کند بغض کرد و مظلوم نگاهش کرد

چیزی در قلبش تکان خورد مگر دلش میامد
تنبیه اش کند صورتش را بوسه باران کرد

_جان ، جونم بخند فقط

بگذار دستات رو تو دستام
حالا تو را میبینمت هر روز از این بالا

تو آسان میشوی با من لبالب میشوی تا من
تو را با عشق میپوشم در آغوشم

چرا انقدر نا امید چرا انقدر با تردید
به تو نزدیکه نزدیکم

به تو نزدیک تر از خورشید

بگذار دستات رو تو دستام
حالا تو را میبینمت هر روز از این بالا

به باور میرسم با تو نمیدونم منم یا تو
گذر کردم از این تردید پُرم از باور و امید

گذشتم از من و از من گذشتم از قفس از تن
نه دلتنگم نه تاریکم به تو نزدیکه نزدیک

************************************

نگاهی به ساعتش کرد و پوفی کشید
تا همین الانش هم دیر کرده بود دستش را روی بوق گذاشت

وای یه ذره صبر نداره سریع عطر را روی خودش خالی کرد و از اتاق بیرون رفت

در ماشین را محکم بهم کوبید

_چه خبرته در و شکستی

با حرص نگاهش کرد

_از اول هی داری بوق میزنی ، بوق وای

شاکی نگاهش کرد و چیزی نگفت ماشین را به حرکت در آورد باید اول گندم را میرساند خانه مادرش امروز روضه داشتن و از صبح باید میرفت کمکش خودش هم در شرکت جلسه مهمی داشت که باید زود خودش را میرساند که با قر و فرهای خانم نیم ساعت دیر کرده بود

دم در توقف کرد

_کارت که تموم شد یه زنگ بهم بزن

از ماشین پیاده شد

_باشه کاری نداری ؟

سرش را بالا انداخت

_نه برو تو

پوف تا نمیرفت داخل حرکت نمیکرد زنگ در را فشرد و سرش را برگرداند

مگر دیرش نشده بود !!

در باز شد وارد حیاط که شد صدای جیغ لاستیک هایش را شنید لبخندی زد و به سمت مادرش که توی ایوان نشسته بود قدم برداشت

_مامان گلی من چطوره؟

گلرخ خانم همانجور که داشت نان ها را با قیچی برش میزد گفت

_خدا رو شکر دخترم خوبی شوهرت خوبه چرا نگفتی بیاد داخل

مانتویش را از تنش در آورد و چهار زانو روبرویش نشست

_رفت شرکت کار داشت ، بابا رفته بازار ؟

_اره دخترم اینا رو قربون دستت درست کن بیشتر کارها رو دیشب انجام دادم فقط مونده چیدن حلوا ، میوه و این ساندویچ ها

اخمی کرد

_همه رو تنهایی انجام دادی مگه بهت نگفتم یا به من بگو یا مهتاب من فکر کردم دیشب اومده بود اینجا

_ای دختر نمیتونم که مزاحم شما بشم مهتابم مادرش مریض بود موند پیشش خوبه تو هستی حالا

چیزی نگفت و مشغول پیچیدن لقمه ها شد ظهر که شد مهتاب و زهرا هم اومدن با هم میوه ها و حلواها رو چیدن

سفره زیبایی رو وسط هال انداختن و رفتن تا ناهارشون رو بخورن الاناست که همه سر برسن

کم کم سر و کله مهمون ها هم پیدا شد مادرش هر سال نذر داشت که در این موقع از سال روضه برگزار کند ریحانه خانم هم همراه با ساحل آمده بود دریا که با خانواده شوهرش رفته بودن شیراز رفت توی آشپزخانه تا کمکشان کند سینی چای را از دست زهرا گرفت و برد بین مهمان ها تا پخش کند

عمه عاطیه اش هم آمده بود نمیدانست زیر گوش زن عمویش چی داشتن پچ پچ میکردن اینجا هم دست از غیبت برنمیداشتن !

شیوا و مریم هم بودن به نسبت قبل شیوا پُرتر شده بود

_بفرمایید عمه جون

نگاه معنی داری بهش کرد و استکان چایش را برداشت

_چه خبرا گندم جون کم پیدایی از شوهرت چه خبر ؟

لبخند کمرنگی زد

_سلامتی خوبه سلام میرسونه خدمتتون

عمه ابرویش را بالا انداخت و نگاهی به زن عمو کرد

شیوا نیشخندی زد

_شوهرت چه جور مردیه که به سر و وضعت گیر نمیده ؟

چشمانش گرد شد این دیگر چه حرفی بود !

خواست جواب دندان شکنی بهش بدهد که مریم با ایما و اشاره گفت

_عه شیوا جون این چه حرفیه ببخشیدا گندم

لبخند نصفه ای زد و چیزی نگفت

_نه چرا مریم جان مگه بد میگم همین امثال اینان که جامعه رو خراب کردن دیگه البته خب از شوهرش انتظار دیگه ای نمیره ولی از گندم بعیده

نه دیگر وقت سکوت نبود باید این دخترک پررو را سرجایش مینشاند

_اول اینکه شیوا جون اینجا مراسم روضه ست خوب نیست این حرف ها ؛ دوماً خراب شدن جامعه به یه تار مو بند نیست شما نگران نباش به فکر خودت باش که پیش خدا و بنده اش یه وقت شرمنده نشی ، شوهر من هر چی باشه اونقدر غیرت داره که ارزش زنشو بدونه که شخصیت زنشو خورد نکنه مثل شماها که به همجنس خودتون هم رحم نمیکنید

صدایش ناخواسته بالا رفته بود

_استغفرالله چه زبونیم در آورده

_چرا عمه عروستون نمیدونه فضولی تو زندگی دیگران گناهه

این بار زن عمویش بود که به حرف در آمد هیکل چاقش را تکان داد و با ترش رویی گفت

_به دخترم چیکار داری وا گلرخ عجب دختری تربیت کرده واقعا که

پوزخندی زد با این جماعت دهن به دهن نمیشد بهتر بود نگاهش به شیوا افتاد که با حرص و صورت قرمز شده نگاهش میکرد

مهمان هایی که بحثشان را شنیده بودن هم
زیر لب پچ پچ میکردن

در آستانه آشپزخانه مادرش را دید که با نگرانی و چشمان پر از خواهشش به او نگاه میکرد عصبی از میان مهمان ها گذشت و وارد آشپزخانه شد از آن فضای مسموم و تهوع اور بدش میامد

خودش را با شستن استکان ها گرم کرد زهرا که کنارش بود دستی روی شانه اش کشید و گفت‌

_فراموشش کن گندم اون از سر حسودی این حرف ها رو میزنه میخواد حرصت بده مگه نمیشناسیش ؟

چیزی نگفت و اسکاچ را پر از کف کرد

ساحل با مهربانی دستش را دور شانه اش انداخت

_بیخیال آجی ارزشتو پایین نیار جواب همه رو که نباید داد

نتوانست لبخند نزند واقعا که حق با ساحل بود اگر میخواست جواب همه را بدهد که اعصاب برایش نمیماند او خودش بود زندگیش هم به خودش مربوط بود

خدا را شکر کرد که با مهدی ازدواج نکرد و امیر وارد زندگیش شد آخ امیر دوست داشت الان پیشش بود گوشیش را در آورد و برایش نوشت

_خسته نباشی آقا ساعت ۵ بیا دنبالم

*********************

_آقای کیانی همین الان آقای وزیری زنگ زدن گفتن جنس ها وارد ایران شده تا ساعت نه فردا آماده تحویله

در همان حال که داشت جواب پیام گندم را میداد سری برایش تکان داد و گفت

_باشه میتونی بری

منشی سرش را کمی خم کرد و از اتاق بیرون رفت

هر دو دستش را فرو کرد در موهایش و به صندلیش تکیه داد فردا که جنس ها را تحویل میگرفت میتوانست چند روزی به خودش استراحت دهد

یادش آمد دیشب گندم بهش گفت

《 تو همش سرگرم کارتی دریا که تازه نامزد کرده با شوهرش رفته شیراز بعد ما یه سفر هم با هم نرفتیم چه برسه ماه عسل 》

آهی کشید و دستی زیر چشمش کشید

او این روزها حوصله خودش را نداشت چه برسد به سفر و تفریح

سوئیچ را از روی میز چنگ زد و کتش را روی دستش انداخت منشی با دیدنش ایستاد و خسته نباشیدی گفت در جوابش فقط سری تکان داد و از شرکت زد بیرون

بهمن ماه بود و هوا هم حسابی سرد سریع  بخاری را روشن کرد و به سمت خانه پدرزنش راند نزدیک خانه شان بود که تک زنگی توی گوشی گندم انداخت تا بیاید بیرون

طبق عادتش دستش را به حالت جک روی شیشه گذاشت و پشت آن یکی دستش را گوشه لبش حائل کرد از پشت شیشه نگاهش به مادربزرگ گندم افتاد باید برای احترام هم که شده با او سلام علیکی میکرد

_سلام مادرجان احوال شما

خانم جون با شنیدن صدای مردانه ای
سرش را برگرداند
مریم به حرف آمد

_عه این که شوهر گندمه

شیوا لبش را کج کرد و چادرش را زیر گلویش سفت کرد

_نگاش نکن مریم این پسره محرم نامحرم حالیش نیست به زن شوهر دار هم چشم داره

خانم جون با تشر نگاهش کرد و پچ پچ مانند گفت

_قباحت داره دختر دیگه نشنوم

بعد از آن نگاهش را به امیر داد

_سلام پسرم خوبی چه خبرا ؟

امیر با پوزخند نگاهشان را از آن دو دختر گرفت و جواب خانم جون را داد

_ممنون جایی میرید برسونمتون

خانم جون لبخندی زد که ازش بعید بود

گندم در را باز کرد تا به امیر بگوید بیاید تو ولی وقتی آن صحنه را دید کپ کرد

خانم جون و امیر داشتن با هم گپ میزدن!!! چه لبخندیم زده این پسره بیا مامان بزرگم رو هم افسون کرد ببین

_زنده باشی پسرم نه الان مهدی میاد دنبالمون گندم دختر شوهرتو دعوت کن تو

هاج و واج نگاهش میکرد با چشم و ابرویی که خانم جون برایش آمد به خودش آمد

چادر گلدارش را که داشت از سرش میفتاد را مرتب کرد

_سلام بیا تو

نگاهش محو دخترکی شد که زیر آن چادر
گل گلی صورتش مثل قرص ماه میدرخشید

با آن لبخند چهره اش نورانی شده بود در دل اعتراف کرد با چادر هم زیباست منتها
یک جور دیگر

گندم زیر نگاهش داشت آب میشد

خانم جون با لبخند رضایتمندی آن ها را تماشا میکرد

_پیر بشین بچه ها من دیگه برم مثل اینکه مهدی اومد

با تعجب سرش را بالا گرفت این خانم جون
فولاد زره اش بود !

_مراقب خودتون باشین خانم جون

اخمی کرد

_برو تو دختر چادرتو درست کن

چشمانش گرد شد

خانم جونش همان بود که بود !

مهدی با دیدن گندم ابرویش بالا رفت نگاهش به مرد کناریش افتاد پوزخندی زد و نگاهش را گرفت و به شیوا داد که با حرص و خشم نگاهش میکرد

باید به خاطر این نگاه کوچک خودش را برای یک جنگ طولانی آماده میکرد !

امیر رد نگاه گندم را گرفت

فکش از خشم منقبض شد دستش را کنار پایش مشت کرد و بازوی گندم را از روی چادر گرفت

_به چی خیره شدی یکساعته بریم تو

گندم با همان تعجبش نگاهش کرد

_اخ دستم امیر ؟

نگاه غضبناکی بهش کرد

_ساکت حرف نباشه

_چیه مگه چیکار کردم

وارد حیاط شد در را بست و چسباندش به دیوار یک دستش را بالای سرش روی دیوار گذاشت و سرش را خم کرد

_چیکار نکردی دِ اگه نبودم میخواستی همینجوری اون پسره رو دید بزنی

چشمانش درشت شد پاک قاطی کرده پسره

با تیکه آخر حرفش اخمهایش در هم رفت

_درست صحبت کن من چرا باید به اون نگاه کنم داشتم به خانم جون نگاه میکردم
دیدی امیر چطوری جلوی تو صحبت میکرد اصلا اخلاقش عوض شده بود بعد پیش خودم میشه همون زن غرغرو و اخمو

شاکی از اینکه بحث را عوض کرده بود نگاهش کرد میدانست گندم به آن پسر نگاه نکرده است ولی حساس بود چه کند ، پسرعمه اش خواستگار سابقش بود و با اینکه نامزد هم کرده بود هیچ دید خوبی نسبت به این موضوع نداشت

گلرخ خانم با دیدنشان از تو ایوان صدایشان زد

_چرا اونجا وایسادین بچه ها ؟؟
اقا امیر بیا تو پسرم

_بیا اخماتو بزار برای بعد بریم تو بیرون سرده

مثل پسربچه های زبان نفهم چشم و ابرویی برایش آمد که بعدا باهات حرف دارم

گندم هم با حرص به جان لبش افتاد

با گام های تند وارد خانه شد

《 مگه چیکار کردم اینجوری میکنه حالا خوبه هفت سال اونور آب بوده روشنفکره انقدر غیرتیه غیر از این میخواست چی بشه 》

از لجش توی آشپزخانه ماند و بیرون نیامد
گلرخ خانم هر بار یک چشم غره جانانه برایش میرفت بی توجه به جان پوست دور ناخنش افتاد
پسره چی بگم به تو آخه…

کمی بعد حاج عباس هم به خانه آمد

بالاخره گندم از لانه اش بیرون آمد

صورت پدرش را محکم و آبدار بوسید

_خسته نباشی بابایی

بوسه ای به موهایش زد

_سرت سلامت دخترم

رفت تا برای حاج بابایش یک چای تازه دم بیاورد گلرخ خانم جلوی در آشپزخانه جلویش را گرفت

_عه مامان چیکار میکنی

به سمت چپ رفت که مادرش به همان
سمت رفت

بازیش گرفته بود !!

_لازم نکرده یه چایی واسه شوهرت نریختی تازه واسه من کدبانو شده

چشمانش گرد شد امیر مغرورانه ابرو بالا انداخت مادر زن و داماد با هم دستشان توی یک کاسه بود

لبش را بهم فشرد و روی مبل کنار پدرش نشست گندم هم خوب بلد بود اذیتش کند حتی یک نیم نگاه هم بهش نمیکرد ! این دختر دست گذاشته بود روی غرورش نمیدانست امیر کیانی مثل بقیه ناز کشیدن بلد نبود او فقط تلافی میکرد

با اصرارهای گلرخ خانم شام را آنجا ماندن

_بچه ها میگم شب هم همینجا بمونید جاتون رو میندازم تو همین اتاقت گندم

بدون حرف به مادرش نگاه کرد

_باشه مادر امشبو میمونیم

با تعجب نگاهش را بالا آورد بالاخره نگاهش کرد اما این بار او بود که بنای لجبازی گذاشته بود یه گوشه چشم هم بهش نینداخت

سرش را پایین انداخت متعجب بود که امیر قبول کرده بود امشب را در خانه پدرش بمانند با شناختی که از او داشت میدانست که هیچوقت دوست نداشت شب را جایی بماند حتی خانه پدرش پس چه  شده بود !!

از لفظ مادری که خطاب به گلرخ خانم داده بود بهتش بیشتر شد اولین بار بود که از زبانش میشنید مادرش هم که بیش از پیش مهرش به دلش نشست چپ میرفت راست میرفت قربان صدقه اش میرفت گندم هم با حرص و بغض فقط نگاهشان میکرد

چه لبخندیم بهم میزنن انگار مادر و پسرن  نیستن ؟؟ هوففف مادرش حسابی داماد دوست بود امیر را هم که یکجور دیگر دوست داشت

به تخت خواب یک نفره اش نگاه کرد یعنی اینجا میتونم بخوابم ؟

وای نه فکرشم نکن امیر بزاره

مادرش گوشه اتاق برایشان لحاف متکا گذاشته بود شالش را از روی سرش برداشت و مستاصل روی تخت نشست

به نظرتون شیوا مشکوک نمیزنه🤨
نظرتون رو از بابت این پارت برام بنویسید
ممنون که رمان خودتون رو دنبال میکنید
نقدی انتقادی حرفی هست حتما بهم بگید🤗

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 326

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

رمانت تا چند پارت میره؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

هیچی همینطوری پرسیدم

sety ღ
10 ماه قبل

بخدا که اگر قرار باشه شیوا بلایی سر زندگی این دوتا که همین جوری رو هواست بیاره دیگه رمانت رو نمیخونم😂😁

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط sety ღ
...
...
10 ماه قبل

پارت جدید نویسنده جوننننننن
😍😍😍😍
روز دختر هم مبارک همه دخترای سایتمون ♥️♥️

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x