رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت4

5
(1)

من=سلام خوبی پاتریک
پاتریک=ممنون توخوبی
من=بخوبیت
ویلیام=میگم بپرسیم الیزایت!بیا ببینیم یادشه
من=اره…پاتریک اونروز که صدام زدین باهم حرف بزنیم چی میخواستین بگین
پاتریک=کدوم روز؟
ایخدا منو هویج کن
من=بابا همون روز دیگه که…
نذاشت حرفمو کامل کنم
پاتریک=اهااا اونروز…یادم نمیاد،ویلیام اونروز چی میخواستیم بهش بگیم؟
واقعا دیگه بدجور داشتن ضایع بازی درمیاوردن!
ویلیام=نمیدونم عحیبههههه یادم نیست
من=خب بزرگوار حداقل بگو چیا گفتییین
ویلیام=من که یادم نیست
پاتریک=منم همینطور..‌‌.جدی چی گفتیم یادته؟
ویلیام=نهههه…
پاتریک=لیزا تو یادت نیست،چرا یادم رفته من؟
لیزا=نههه هیچی یادم نمیاد
ویلیام=عجیبه!حالا میگم هیچ کدوممون یادمون نیست پس بیخیالش شیم
من=اها حق باشماست…بابا بگین چی شده دیگه چرا دروغ میگین…ای بابا
پاتریک=اصلا میدونی چیه بیا بهت بگم…
یه نگاهی به لیزا انداخت…
پاتریک=اععهه…میگم حالا بعدا بهت میگم…
من=نخیر اتفاقا همین الان میگی
پاتریک=اخه…باشه گوشتو بیار دم گوشت میگم
من=خبببب
ویلیام=عهههه چی میخوای بگی پاتریک؟یاخدا استرس گرفتم
اروم تو گوشم گفت..‌.
پاتریک=لیزا گفت که تو یه پسری رو دوست داری که خونشون نزدیک باشگاهه و تو هر بار میبینیش وقتی میری اونجا…
من=اهاااان…
ویلیام=چی؟چیگفتی؟
پاتریک=راس میگه؟
من=اینو که یکی هستو اره ولی اینکه نزدیک باشگاهه رونه
ویلیام=اهااااا…راس میگه پس،حالا اشکالی نداره یه چیز طبیعیه…!
من=اهم
یکم باهم حرف زدیم…ویلیام تو فکر بود…
من=پاتریک تروخدااااا…
ویلیام=اشکالی نداره یه چیز طبیعیه برای همه پیش میاد…
یهو همگی چرخیدیم سمتش پوکر فیس نگاش کردیم
من=نه اونو نمیگم بحثِ الانو میگم
ویلیام=اها فکر کردم اونو میگی
یکم باهم حرف زدیم و بیرون بودیم…یکم بعدش لیزا رفت…دعوت بودن…منم داشتم با پاتریک و ویلیام حرف میزدم که مامانم اومد…
مامانم=الیزابت عزیزم دوستات که نیستن چرا نمیای تو؟
یجوری رفتار میکرد انگار اون دوتا برگ چغندرن
من=چرا مامان لیزا الان رفت منم الان میام
شب…داشتم فکر میکردم…چرا وقتی پاتریک بخواد برام تعریف کنه چیشده و چیگفتن ویلیام باید استرس بگیره؟حالا یه بهونه اوفتاد دستم…میخواستم بگم ببینم واکنشش چیه…فرداش پاتریک رو دیدم گفتم چیه هی میگفت هیچی آخرش گفت اره یه چیزی هست که بهت نگفتیم درواقع ویلیام بهت نگفته…
من=چی؟
پاتریک=نمیگم چرا باید بگم؟
خواستم به خود ویلیام بگم…ولی میترسیدم بگم…آنا کمکم کرد شب شده بود ویلیامم رفته بود خونه…برادرش مایکل اومد خونه آنا گفت برم بهش بگم و گفت که خودشم عادی رفتار میکنه انگار هیچی نمیدونه و فقط داره کتاب میخونه…ویلیام اومد دروبازکرد
من=ویلیام؟
ویلیام=بله؟
من=یه لحظه میای؟
ویلیام=اره بزار…اومدم…بله؟
من=میگم عجله داری یا بگم؟
ویلیام=اممممم…نه بگو بگو اشکالی نداره
من=اخه شام نمیخورین الان؟
ویلیام=چرا ولی یکم دیگه.‌..اشکالی نداره تو بگو
من=باشه پس زود میگم…
ویلیام من حس میکنم یه چیزی هست که شما به من نمیگین…
ویلیام=نه همه چیزو گفتیم دیگه
من=اخه پس چرا وقتی پاتریک اومد تا بهم بگه چی شده تو گفتی وای استرس گرفتم؟
صدای هردومون میلرزید و معلوم بود هردومون میترسیدیم،آنا از اون طرف که کتابشو برعکس گرفته بود و مثلا داشت کتاب میخوند با صدای بلندش زدزیرخنده و کل کوچرو منفجر کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x