رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت13

5
(1)

ازپوزخنداش متنفر بودم متنفررررر!!
من=بخاطر بکی بود باز؟
جاستین=نه بابا
من=پس لیزا؟
جاستین=نه بابا لیزا چیه
من=خب پس چییییییی
جاستین=این یه رازه
من=داری میری رومخم
زدزیرخنده…همینو بعدِ شام که بیرون رفتم از ویلیام پرسیدم..‌.
ویلیام=هیچی
من=ینی چی هیچی
ویلیام=هیچی دیگه مگه دعوای این روزامون فقط بخاطر تهمت جناب به من نیست؟که لیزارو دوست داری
من=چرا خب منم گفتم لیزا گفت نه بخاطر اون نیست
ویلیام=اها پس بخاطر بکی بوده
من=اونم گفتم ولی گفت نه
ویلیام=پس بخاطر چی؟
حاجی من دارم از تو میپرسم اونوقت تو به من میگی بخاطرِ چی؟اصلا خیلی تابلو دروغ میگفت بچم بلد نیست دروغ بگه اه مگه آدم هست که دعوا کنه و ندونه سرِ چی بوده اینا چقدر منو عذاب میدن…من=نمیدونم گفت یه رازه
حالا ازین بگذریم…من اونموقع گیج شده بودم ولی کم کم داره برام روشن میشه..‌.همینکه ویلیام رد شد سریع سرمو چرخوندم سمتش و تا ته با لبخند نگاش کردم که جاستین جان قشنگ منفجر بشه از حسودی…در آخرم که به پله ها رسید.‌‌..طبق معمول سرشو چرخوند سمتم و چشم تو چشم شدیم.‌..جفتمون با لبخند همدیگه رو نگاه میکردیم…تا رسید به در همینکه برگشتم باقیافه عصبی جاستین روبروشدم خیییییلی حال داااد یکم با اوناهم صحبت کردم و ماشالله الکساندر ول کنم نبود بعد رفتم تو که خیر سرم شام بخورم بعدِ شام رفتم دنبالِ آنا گفت شاید بیاد شاید نه…منتظر موندم..‌.خواهرشم بیرون بود با خواهرم.‌‌..انگار که آنا نمیومد پس رفتم سمت خونه یهوصدای درِ خونه ویلیام اینا اومد…نفس عمیق کشیدم و اصلا سرمو برنگردوندم..‌.یدفعه مایکل جلو افتاد،اه اه چقد من بدم میاد ازین بشر!خب نزدیک یه ماه گذشت و خداروشکر کم کم مامانم باهاشون جور شد…تواین یه ماه من بی حاشیه ترین رابطه ممکن رو با ویلیام داشتم طی میکردم…اگه حساسیتش به لباسای کوتاه و آرایش رو درنظر نگیریم درواقع بیشتر شبیه دوتا رفیق بودیم تا رل!خب امشب رو دعوت بودیم خونه ویلیام اینا…راستی نگفتم ویلیام یه داداش کوچیک داشت تقریبا4ساله همسن خواهر من…رفتم جلو آینه و شروع کردم آرایش کردن البته درعین حال تمام سعیمو میکردم که ساده باشه و معلوم نباشه…یه لباس نازک سفید ولی بلند پوشیدم ک مناسب بهار بود و ویلیامم گیرنمیداد باشلوار لی و مانتو سفید و شال سرمه‌ایم…رفتیم و بعدسلام و احوالپرسی و اینا باهمشون خانم لیندا مانتو و شالمو گرفت و برد یه اتاق دیگه…یکم ک نشستم حوصلم سررفت،گوشیم توی جیب مانتوم بود رفتم ک برش دارم…لیام برادر کوچیک ویلیامم تواتاق بود نمیومد پیشمون
من=سلام کوچولو
لیام=سلام خاله
من=چرا نمیای پیشمون پس
لیام=بامامانم قهرکردم گفتم واسم ماکارونی بپزه ولی قورمه سبزی پخته
سعی کردم نخندم…
من=خب قهرنمیخواد خیلیم خوبه پاشو بیا بعدا باهم بیرونم میریم خب؟
لیام=باشه
همینکه چرخیدم سمت در باقیافه قورباغه‌ای مایکل روبرو شدم ک بهم زل زده…بسم الله یارو از داداشش جن تر داداشش ازخودش جن تر اینا چرا اینجورین؟تاخواستم بهش تیکه بندازم یه چن قدم اومد جلو منم دهنمو بستم و همونقدر رفتم عقب هی اومد هی رفتم تا به دیوار چسبیدم خواستم دربرم که دستشو به دیوارگرفت و مانعم شد…خواستم ازاون طرف برم اون‌یکی دستشو گذاشت قشنگ داشتم سکته میکردم که اومد جلو دم گوشم…
مایکل=چیه فک کردی ب همین راحتیا بیخیالت میشم؟نه!اشتباه نکن
یارو رو!باتمام توانی ک داشتم پامو کوبیدم وسط پاش و تاخواست داد بزنه یادش افتاد بقیه میشنون و خفه شد
من=عه وا چیشد؟اذیت شدی؟خب حقته مرتیکه قورباغه
باصدای باز شدن در ب خودم اومدم…
ویلیام=چیکار میکنین؟😐
من=داریم کاملا مسالمت آمیز حرف میزنیم
ویلیام=وا داداش خوبی؟
مایکل=خوبم خوبم
ویلیام=مطمئنی چیزی نشده؟
من=نه خیالت تخت
ویلیام=پس بیاین شام حاضره
من=باشه لیام بدو بریم
لیام=من باید عروسکمو واسه الیویا بیارم بهش قول داده بودم ایندفعه که اومدین بدم باهاش بازی کنه
من=پس منتظرم کوچولو
مایکل انگشتشو تهدیدوار بالا آورد-تقاص این کارتو پس میدی
بی توجه بهش رفتم و همگی دور میز غذاخوری جمع شدیم طولی نکشید لیام اومد
خانم لیندا=بچم مایکل کجا غیبش زد…لیام داداشت کجا رفت؟
لیام=دسشویی
غذا پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن…ویلیام همینطور مشکوک داشت نگام میکرد و یه لیوان آب داد دستم…زیاد طول نکشید مایکلم اومد
خانم لیندا=کجایی پسرم بیا بشین
باحرص نگاهی ب من انداخت ینی داشتم جرمیخوردم
مایکل=ممنون میل ندارم
من=وا داداش چرا تعارف میکنی بیا بشین خسته‌ای تازه ازسرکار برگشتی
خانم لیندا=راس میگه دیگه بیابشین خسته‌ای قربونت برم
همینطور باحرص داشت نگام میکرد
مایکل=پس بی زحمت یه لقمه بده دستم مامان جون
من=داداش خجالت نکش بیا بشین دیگه خودمونیم غریبه نیستیم که
مایکل=باید برم کار ندارین؟
خانم لیندا=کجا؟
مایکل=یکم کاردارم
خانم لیندا=نه پسرم خدانگه دارت
رفت و تند درو بهم کوبید منم مشغول خوردن شدم…
خانم لیندا=این چرا اینجوری بود؟
حاجی=نمیدونم والا
لیام=اخه خاله الیزابت زد وسط پاش
همه چرخیدن سمت من وااااایییی لیام خدا نکشتت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x