رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۶

4.7
(83)

مهدیه و زینب به سمش هجوم بردند و او را بلند کردند

نگاهش به مردی افتاد، که با نگاهایی خونسرد به او نگاه میکند
انگار که هیچ چیزی نشده و اگرم شده، برای او اهمیتی ندارد!

در راه، میلنگید و راه میرفت…دلم میخواست کمکش کنم، ولی نمیتونستم!
نمیدونم به کسی که زندگیمو خراب کرد کمک کنم…
من چه گناهی کرده بودم؟!
من همه ی سعی و تلاشم رو کردم، برای اینکه راضیشون کنم که با الهه ازدواج کنم….ولی دقیقا وقتی که راضی شدن، این اتفاق افتاد!
تقصیر من چی بود؟چرا من باید قربانی این ماجرا میشدم؟

وقتی رسیدیم خونه، پدربزرگ گفت ببرمش توی انباری تا چشم مادربزرگ بهش نیوفته

منم از استین لباسش گرفتم و کشیدمش تا انباری و پرتش کردم پایین
با چشم های پر از اشک نگام میکرد…از اینکه پرتش کردم پشیمون شدم، ولی نمیدونم چرا اینقدر بی حس شدم!
خیلی خونسرد شدم دیگه به هیچ کس و هیچ چیز حسی ندارم

_همین جا بمون…

میخواستم درو ببندم که

_تروخدا بزار…برم

پوزخند زدم
_بری؟ کجا عروس خانوم؟

گریش بیشتر شد

رفتم جلوش زانو زدم و توی مردمک چشماش نگاه کردم
_اینقدر باید اینجا باشی که موهاتم مثل دندونات سفید بشه، فهمیدی عروس خانوم؟

_ازت بدم میاد
خیلی بدی

بی توجه به حرفش بلند شدم و از انباری بیرون رفتم و دروقفل کردم

روی تختی که توی حیاط بود نشستم و قلیون گرفتم دستم و کشیدم…و به دود ها نگاه میکردم

_اینقدر نکش داداش…ضرر داره برات

پوزخند زدم
_ولم کن، بزار تنها باشم

اومد نشست کنارم
_با تنهایی چی درست میشه؟
زمان به عقب برمیگرده؟

_نه…ولی شاید بتونم الهه رو فراموش کنم

_باید با این ماجرا کنار بیای، تو الان دیگه مجرد نیستی، زن داری…دو روز دیگه باید بچه دار بشی

خندم گرفت….
زن؟؟؟ بچه؟؟؟

_چی میگی داداش؟؟ زن بچه چیه

_یعنی میخوای تا اخر عمرت، اون بیچاره رو توی انباری نگهداری؟ مطمئنم یه روزی عاشقش میشی!
یه روز از اینکه با این دختر ازدواج کردی، احساس میکنی خوشبخترین مرد این دنیایی…من مطئنم همین میشه

به فکر فرو رفتم…یعنی میتونستم عشقم رو فراموش کنم؟؟؟
اگرم بتونم، و از مائده خوشم بیاد…ولی باز هیچ عشقی مثل عشق اول نمیشه!

*****

در یک جای تاریک گیر افتاده بود، خودش هم میدانست این تازه اول راه است…هنوز مانده تا بدبختی هایش شروع شود

او همیشه از جای تاریک میترسید، احساس خفه گی بهش دست میداد…هیچ وقت این راز را به کسی نگفته بود، میترسید مسخرش کنند!

احساس گرسنه گی میکرد، از صبح هیچی نخورده بود…حتی یک لیوان اب!

خیلی خسته بود، سوزش پاهایش امانش را بریده بود، دلش میخواست…در یک اتاق باشد با محمد
باهم روی تخت بخوابند، دلش اغوش گرم محمد را میخواست!

ای کاش زودتر به خودش می امد و به حرف محمد گوش میکرد، و با او فرار میکرد…..شاید اگه باهن فرار میکردن، هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد و او عروس خونبس نمیشد!

در همین فکر ها بود که در باز شد و چهره ی مهیار نمایان شد!

(سلام علیکم…سحری تون برگشت🙈😁)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
9 ماه قبل

یعنی خوشبختی مائده رو میبینیم🥲💔

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی کوتاه بود😟😟

دلم واسه هردوشون سوخت مهیار هم بیچاره عاشق شده بود حتما براش خیلی سخت بوده هوف راستی الهه هم تو این رمان نقشی داره یا نه ؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

دستت درد نکنه عزیزم
امیدارم زودی خوب بشی😘😍

بیصبرانه منتظرم💃

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
9 ماه قبل

سحریییی‌ خوب شد اومدی وگرنه داداشت مارو تو خماری پارت ها می‌گذاشت
(ناراحت نشیا)

و اینکه این پارت عالی بود ، میگم عکس شخصیت هارو نمیزاری؟

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

خوش امدی سحر جونم
مرسی بابت پارت❤

Maede
Maede
9 ماه قبل

سلام علیکم سحریمون 🤪 ممنونننن بخاطر پارت فقط تو رو خدااااا طولانی ترش کن ، داستان قشنگه تا پارت بعدی ما دق میکنیم 💔😂

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

سحر جونمم پارت نمیدی؟

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x