رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴۶

4.5
(19)

بدون هیچ حرفی توی بغلش بودم…
انگار لال شده بودم، حرفی از دهنم خارج نمیشد!

همه با دیدن این صحنه بغض کرده بودن…

پس من چرا اینقدر سرد بودم؟

هیراد منو از خودش جدا کرد و به چشمای مشکیم نگاه کرد…

آیهان_بابا بابا…

چشمم خورد به اون پسر بچه که هیراد رو صدامیکرد….بابا!

یعنی ازدواج کرده بود؟!

توی دلم به حرفم پوزخند زدم، مگه مادرت ازدواج نکرد؟
هیرادم رفت پی زندگیش دیگه…

یعنی هیچ کدومشون به فکر من نبودن؟!
چرا هیراد بیخیالم شد؟!
چرا مامان به فکر این روز نیوفتاد، که من اگر اصل قضیه رو بفهمم چه بلایی سرم میاد؟!

هیراد_خوبی بابا؟!

پوزخند زدم

آیسان_بابا؟؟
مگه من دخترتم؟

هیراد_معلومه که دخترمی…تو جونِ دلمی…

آیسان_پس چرا نیومدی دنبالم؟ چرا نگفتی یه دختر بچه دارم؟
هردوتون رفتین ازدواج کردین، بدون اینکه به من آیندم فکر کنین!
پس همه ی دوست دارم دوست دارماتون دروغه…هم تو هم مامان!
هردتون دروغ گفتین

اشک هام بی اختیار میریخت…
سارا دستاش رو گذاشته بود روی شونم و سعی داشت ارومم کنه، ولی من به همین راحتی ها اروم نمیشدم!

آیسان_من اومدم اینجا، که ازت بپرسم چرا!
چرا ولم کردی؟

هیراد_آیسان یه طرفه قضاوت نکن، من برای گرفتن تو دست به هرکاری زدم!
وقتی بچه بودی، یکبار اوردم پیشه خودم…مادرت اومد تورو ازم گرفت!
همه بهم میگفتن بیخیال شو و…ولی من تسلیم نشدم!
وکیل گرفتم، برای اینکه حضانتت رو بگیرم…ولی مادرت هزارتا تهمت دروغ بارم کرد…که دادگاه تورو به من نده!
من نتونستم بگیرمت…ولی تو تمام لحظات زندگیت داشتم نگاه میکردم از راه دور…
پیشم نبودی، اما من بزرگ شدنت رو با چشم خودم دیدم!
مطمئن بودم یک روز میفهمی من پدره اصلیتم و میای پیشم…

هیراد اشک های صورتش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت

فرهاد_بابات راست میگه عمو…ما خیلی برای گرفتنت تلاش کردیم، اما مامانت نزاشت…

همون خانوم که منو بغل کرد، منو روی مبل نشوند

کوثر_الهی عمه قربونت بره…یکم بشین حالت بهتر بشه، بعد قضاوت کن ببین حق با کیه!

سارا هم اومد کنارم نشست…

حالا من باید چیکار میکردم؟ طرف مادرمو میگرفتم، یا پدرمو؟

هیراد_من میدونم…الان حتما از من متنفری، و معلوم نیست مادرت درمورد من چه چیزایی گفته و…

حرفش رو قطع کردم
_اره، گفته که بهش خیانت کردی…مادر من حامله بود وتو بهش رحم نکردی…حتی به منم رحم نکردی!

هیراد پوزخند میزنه و سرش رو پایین میندازه

امیر_آیسان خانوم
هیراد به مادرت خیانت نکرد، هیراد چون ماموریت میرفت، بخاطر کارش مجبور شد یکیو صیغه کنه…
به مادرت حرفی نزد، چون نگرانش بود…
میترسید اگه بگه حالش بد بشه و واسه بچه اتفاقی بی افته…
هیراد بخاطر حال و روز مادرت حرفی نزد!

سرمو پایین انداختم
سرم مثل همیشه درد میکرد، کاشکی هیچ وقت اصل ماجرارو نمیفهمیدم که هم حال خودمو بد کنم، هم حال بقیه رو…

چشمام رو میبندم و به فکر فرو میرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
8 ماه قبل

بازم میگم آیسان نباید با رزا و آرش که این همه سال براش زحمت کشیدن اینجوری رفتار میکرد
اصلا نباید میرفت دنیال هیراد
واقعا از هیراد بدم میاد
بیشرف یه لحظه یا خودش فکر نمیکنه که اگر به رزا میگفت شرایط یه جور دیگه میشد
اما عالی بود سحری🥰😘

لیلا ✍️
8 ماه قبل

هنوز موندم چرا هیراد اصل قضیه رو به رزا نگفت اگه میگفت چنین اتفاقاتی به هیچ‌وجه نمیفتاد پوف😤🤧

FELIX 🐰
8 ماه قبل

سحر جان به نظرم آیسان باید طرف مادرشو بگیره ، هیراد نمیتونست حداقل بره بهش بگه؟ رزا و آرش انقدر واسش زحمت کشیدن !
من ی حسابی میزنم البته امیدوارم درست نباشن
“آیسان میاد ی مدت پیش هیراد زندگی کنه و اونجا با ارشد ماجراها دارن و بعد ماجراهای عاشقی پیش میاد”
و سوالم اینه آرش و رزا هیچ کاری نکردن برای بچه دار شدن؟

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

خوب خدارو شکر حدسم درست نیست

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x