رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت 25

4.4
(27)

مشت روی تلوزیون کوبید
دستان کثیفش را بر شلوار راه راه آبی سفیدش کشید

رهام _ درست نمیشه

_ حالا واجبه اخبار ببینی؟

فریاد رهام‌تنش را لرزاند

رهام _ تو چی میفهمی تو دنیا چی میگذره دائم میخوری میخوابی پاشو سفره رو پهن کن گشنمه پاشو

از جا پریده و وارد آشپزخانه شد
پسربچه ای به پایش چسبیده و معضل کارش شده بود
تا پسربچه را جدا کرد و سفره ناهار را چید گریه کودکی از اتاق بلند شد

رهام نعره کشید تا بچه ساکت شود

_ انقدر داد نزن سرم رفت جا اینکه بچتو آروم کنی هی داد و بیداد میکنی

عصبانی جیغ جیغ می کرد

رهام به طرف کمربند چرم سیاهش رفته و آن را برداشت
سمتش حمله ور شد…

عاطفه _ آتوسااااااااااا

وحشت زده از خواب پرید ک با دیدن عاطفه و خودش روی تخت خواب نفسی کشید
دست روی قلبش گذاشت

_ این چه سمی بود من دیدم!

عاطفه چشمانش را ریز کرده و مشکوک به او خیره شد

عاطفه _ یارت اومده بود نه؟
قلبت داره تند میزنه هیجان زیاد داشتین نه ؟
بگو تا چه مرحله ای پیش رفتین؟

بسته دستمال کاغذی را برداشت و پرت کرد سمت عاطفه که به شانه اش خورد

_ به تو چه تا چه مرحله ای پیش رفتیم ! اصن تو اینجا چیکار میکنی ؟

عاطفه _ مامانت زنگ زده بیایم کمک واسه قربونی کسرا

_ قربونی کسرا؟

عاطفه _ واسه رفع بلا گوسفند قربونی کردن میخوان قیمه کنن

بعد از کمی حرف زدن فهمید آن پیرزن خراز بدجور پیله عاطفه شده و هرچه عاطفه دور تر میشود آنها دوری اش بر حجب و حیایش می گذراند و بیشتر جلو می آیند

در حین حرف زدن نگاهش به کمد عروسکهایش افتاد
با ندیدن خرس سفیدش جمله اش را نصفه رها کرده و سمت کمد رفت

در شیشه را باز کرد

عاطفه متعجب از حرکتش کنارش ایستاد

عاطفه _ چیشده؟

_ آر..آر..آرمااااااان

همانطور که سمت حیاط می دوید جارو دستی را برداشت و فقط دلش میخواست تا حد امکان آرمان را سیاه کند

به محض دیدن آرمان جارو را بر تنش سیخ سیخ کرد

با زدن خالی که دلش آرام نمی گرفت
پس فحش مثبت و منفی ای را هم به ضرباتش اضافه کرد تا غلظت دعوا بیشتر شود

عاطفه از پشت او را گرفت و سمت خانه بردش

او همچنان با جیغ و بلند بلند آرمان را لعن و نفرین می کرد که عاطفه در سرش کوبید

عاطفه _ خاک بر سر خفه شو آبرومونو بردی جلو زهره خانوم

با شنیدن اسم زهره خانوم برق از کله اش پرید

_ زهره خانوم ؟

عاطفه چشم گرد کرد

عاطفه _ زن به او بزرگی رو ندیدی؟

_ الهی بمیری چرا نگفتی ؟

عاطفه _ عه وا !!! کوری ؟

خودش را به پنجره ای که مشرف به حیاط بود رساند
زهره خانوم را دید و در کنارش پسری که این روزها کابوس زندگی اش بود

_ این اون موقع بود ؟

عاطفه _ بله بود

همانجا کنار پنجره سقوط کرد

_ الهی بمیری آبروم رفت خب چرا نگفتی اینا هستن ؟

عاطفه چشم غره ای رفت

عاطفه _ ببخشیدا وقتی عین یوزپلنگ خودتو میندازی بیرون من چطوری جلوتو بگیرم ؟

با یا ا…گفتن مردانه ای خواست سمت اتاق بدود که دست پاچه زمین خورد
دوباره بلند شد و خودش را به اتاق رساند

چشمش که به آینه روبه رویش خورد هینی کشید
از پایین به بالا خودش را نگاه کرد

جوراب های سفیدی که رویش توت فرنگی کشیده شده بود
شلوار سبز فسفری
هودی سرخابی

لعنت به سرمای دیشب که باعث در آن تاریکی بلند شود و لباس روی لباس بپوشد

لباس هایش مزخرفش را عوض کرده و با لپتاپش روی تخت نشست

عاطفه در را باز کرد و دو دستش را به معنای خاک بر حرکت داد

عاطفه _ خاک بر سرت

_ چرا؟

عاطفه _ با اون هنرنمایی ای که کردی فقط بتمرگ تو اتاق اصن در نیا

_ دارن می خندن؟

عاطفه _ می خندن ؟ آرمان که غرورش خورد شده زده بیرون با کسرا مامانت سرخ شده ارمیا هم که فقط منتظر فرصته

با حرف های عاطفه تا آخری که همه رفتند درون اتاقش تمرگید و یک سریال ترکی را کامل تمام کرد

دم آخری صدای زهره خانوم را شنید که سراغش را می گرفت و بعد صدای خنده اش
معلوم نبود چه به او گفته بودند!

هنوز داشت بخاطر کارش خاک بر سرش می ریخت که تلفن زنگ خورد
آن هم از شوهر عمه اش همان پدر پوریا
برای امشب تا به منزلشان بیایند
مکث کرد
نکند اشتباه گرفته بود ؟
عمه اش اصلا آن هارا آدم حساب نمی کرد چه برسد به دعوت شام !

بعد از قطع تلفن وقتی موضوع را گفت خانوادگی در شک فرو رفتند

آخرین مهمانی که هم آنها حضور داشتند هم خانواده عمه اش مربوط به دوازده سال پیش بود که آخرش منجر به دعوا سر ارث و میراث شد

ا——————–

همانطور که در اکانت رهام می چرخید چشمش به پیام سپهر افتاد
محموله آماده تحویل بود
چه محموله ای ؟
اصلا کار رهام چه بود که محموله رد و بدل می کرد ؟‌
این پسر مثل یک جعبه قفل شده در سرش می چرخید !

قدم قدم باید این قفل را باز میکرد

با دیدن آدرسی که سپهر فرستاد کمی وسوسه شد اما حیف که امشب را باید با دیدن قیافه آرایش چکیده عمه اش و صحبت های اقتصادی و میلیاردی شوهر عمه اش و همچنین فیس و افاده های پرنیا سپری میکرد

حوصله هیچکدامشان را نداشت…

از همین لحظه سردرد داشت برای آهنگ هایی که قرار بود پرنیا بذارد و همگی را مجبور به رقص کند

بدش می آمد از او 🙁

یک دختر ۱۴ ساله و نمونه بارز یک مرفه بی درد !

لباس هایی که او می پوشید لوازم هایی که او داشت خیلی از بچه ها در آن سن نداشتند

صفحه اینستاگرامش پر بود از ناخن های مانیکور شده اش و موهای تازه رنگ شده اش و مژه های کاشته شده اش

آخه یک دختر ۱۴ ساله ؟!

هرکس نگاهش می کرد انگار ۲۵ ساله بود !
با آن هیکل قناسش!

در اتاق باز شد

مامان _ پاشو دیگه مادر نمیخوای بیای ؟

دلش به رفتن نبود اما حسی قلقلکش می داد برای رفتن

_ چرا میام الان حاضر میشم

کت وشلوار کرم پررنگش را از کمد بیرون کشید
بعد آرایش صورتش لباس پوشیده و روسری مشکی رنگش را سر کرد

سرکی به بیرون کشید
همه مشغول بودند پس وقت داشت
لاک‌همرنگ لباسش را برداشته و مشغول زدن شد
تا انگشتان دست دوم را تمام کرد در زده شد
از اتاق بیرون آمد
کفش های مشکی اش را پوشید

ارمیا که خم شده و داشت کفش می پوشید با صدایی که کفش ها ایجاد می کرد سر بلند کرد

ارمیا _ با اینا میخوای بیای ؟

_ آره قشنگه؟

جاکفشی را باز کرد و کفشی که پاشنه اش به سه سانت بزور می رسید درآورد

ارمیا _ بگیر اینارو بپوش

و همانجا وایستاد تا کفش هارا عوض کند
کفش هایش را درآورده و کفش هارا از است ارمیا گرفت و پوشید

_ مشکلی نیس ؟بریم؟ اصن میخوای من نیام ؟

ارمیا نزدیک شده روسری را جلو کشید آنقدر که موهایش زیر روسری پنهان شد
روسری را گرد کرد و پیشانی اش را کوتاه بوسید

ارمیا _ جایی که داریم می ریم گرگ داره توام‌ناموس منی خوش ندارم چشاش زیاد روت بگرده

شاید از کارش ناراحت بود اما با دلیلی که آورد خوشحال هم شد

شاید گاهی با خلقیاتش کنار نمی آمد اما بعضی خصوصیات اخلاقی اش را دوست داشت
مثلا همین حساسیت های ریز و درشتش
شاید برای همه قابل قبول نبود کارهایش اما او خوب از پشت پرده حرف و حرکات برادرش خبر داشت

ماشین جلوی خانه عمه ایستاد
انگار کسی قصد پیاده شدن نداشت

بابا _ بسم ا…الرحمن الرحیم ‌..
پیاده شین ببینیم عمتون چی خواب دیده

آرمان زنگ آیفون زد و پرنیا از آنور جیغ گوش خراشی ناشی از هیجان زد
بعد از باز شدن در به ترتیب بزرگتر تا کوچکتر داخل شدند

اول با شوهر عمه اش احوال پرسی کرد بعد هم به پرنیا سلام کوتاهی داد و سپس عمه اش که امشب زیادی مهربان شده بود

درآغوشش گرفته و صورتش را بوسید
آخرین نفر پوریا بود با آن لبخند کذایی اش

سری تکان داد همراه سلام آرامَش

پوریا _ سلام بانوی زیبا خوش اومدین

اعتنایی نکرده و رد شد
روی مبل نشست
جایی نشست که کنارش پدرش و سمت دیگر آرمان بود
پرنیا هم که خودش را محکم به آرمان و کسرا چسبانده بود

این پوریای کثافت هم انگار خوب حرص درآوردن را بلد دقیقا رو به رویش نشست

هرچه به ارمیا نگاه میکرد اما چنان غرق در چت بود که اصلا نگاهش را سمتی سوق نمی داد

تا زمان بلند شدن و رفتن به سر سفره نگاه های معذب کننده پوریا را تحمل کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

در عین سادگی جوری داستان رو روایت می‌کنی که مخاطب قشنگ حسش می‌کنه. دغدغه‌های آتوسا دقیقاً همونایی هستند که ما تو زندگی باهاش دست و پنجه نرم می‌کنیم‌، برای همین راحت درکش می‌کنم. یک نقد دوستانه: کل‌کل توی رمان قشنگه اما بیش از حد هم خواننده رو خسته می‌کنه، هم سطح کارت رو میاره پایین. پیشنهاد من اینه بیشتر روی روایت رمان تمرکز کنی تا گفتمان، این‌که داستان به کدوم سمت و سو میره، دیالوگ‌ها هر چه کمتر و کلیدی‌تر باشند بهتره‌.
امیدوارم ناراحت نشی خواهرکوچیکه، دلم می‌خواد روزبه‌روز پیشرفت کنی برای همین این نکته‌‌ها رو بهت میگم😍

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
Fateme
3 ماه قبل

خوابش چقد عجیب بود
خسته نباشی عزیزم ببینیم پوریا قراره چیکار‌کنه

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی
از الان معلومه پوریا می‌خواد بشه سوهان روح.
رقیب عشقی رهام

Batool
Batool
3 ماه قبل

خیلی قشنگ وزیبا مثل همیشه 🥰😁اوه اوه خطرناک شداوضاع آقا رهام باید هر چه زودتر دست به کار شه رقیب عشقی پیدا شده واسش هرچند این پوریای نچشسب به گرده پاش هم نمیرسه

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اصلا نمیرسه بخواد برسه باما طرفه 😁اینم آقا رهاممون کلا در حال حاضر در دسترس نمی‌باشند تا اطلاع ثانوی😂😂

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

وااییی یاد ضایع شدن خودم افتادم😂😂😂😂
خسته نباشی عزیزم خداقوت♡

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اقا داستان از این قرار بود که من خواب بودم بعد دوستای پدرم که خیلی ادمای خفنی بودن اومده بودن خونمون حدود ۷یا۸ نفر بودم همه هم دکتر ،مهندس
منم نمیدونستم توی اتاقم بودم و دربسته بود
داشتن حرف میزدن منم از خواب پریدم فکر کردم تلویزیون روشنه
داد زدم:مامان اونو خفه کن 🤣🤣
اقا یهو همه جا ساکت شد و من بعد چند دقیقه که فهمیدم اینا صدای تلویزیون نبوده و چه کسایی اینجان🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

نه هرگز😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x