رمان تناسخ محنت

رمان تناسخ محنت پارت ۱۷

4.7
(14)

از عجز و بیچارگی اشکی از چشمم روان شد.

– بیا شهرزاد! یه متر مونده. فقط یک کوچولو بیا و من دستت رو می‌گیرم.

سرم را به چپ و راست تکان دادم میان سرفه‌هایم، اشک‌هایم جاری می‌شدند. غمگین به چشم‌هایش زل زدم. چشم‌های بهترین رفیقم در یک متری من بود و منی که از بیماری آسم داشتم آنجا جان می‌دادم، فقط می‌توانستم نظاره‌گر باشم! منی که بعد از به دست آوردن حافظه‌ام اولین آرزویم چشیدن طعم آغوشش بود، فقط در حال عجز می‌توانستم به دست دراز شده و چشم‌های منتظرش خیره شوم. دستم را روی گلویم گذاشتم و چنگ زدم. خواهش می‌کنم کمکم کن!

چند لحظه بعد کامیار از جلوی چشم‌هایم ناپدید شد. نه! کامیار نرو! خواهش می‌کنم! مرا تنها نگذار! دستانم را روی زمین گذاشتم و سعی کردم پاهایم را حرکت دهم. برو! یک متر مانده! بر آن آسم لعنتی‌ات غلبه کن!

زور زدم و دستم را جلو بردم. کامیار! نرو! اگر بمیرم می‌خواهم آخرین صح*نه‌ای که ببینم چشم‌های درخشانت باشد! نرو کامیار! تنهایم نگذار! مگر داخل کافه نگفتی هنوز منتظرمی؟ مگر نگفتی دلت برایم تنگ شده؟ خدایا! نکند به‌خاطر من او را دست‌گیر کنند.؟!

سرم را به چپ و راست تکان دادم. نه! نه! قرار نبود. قرار نبود کامیار را از دست بدهم! تنها بازمانده‌‌ی عزیز قلبم کامیار بود! با لبان لرزان و سرفه‌های ممتد، دستم را از روی گلویم برداشتم و چهار دست و پا با بدختی حرکتی زدم.

دست‌هایم را محکم روی زمین می‌کوبیدم و با ب*دن لرزانم به طرف در حرکت می‌کردم. صدای مشت‌هایی که بر جان سپهر پیاده میشد و قدم‌های جمعیتی که از پشت سر می‌آمد، ترسم را چند برابر کرد. زیر ل*ب بریده‌بریده گفتم:

-نـ…نه! نه! خواهش می‌کنم. کا…کامیار بیا پیشم.

ناگهان کسی کنارم از روی دیوارها پرشی زد و کفش‌های اسپورتی جلوی چشم‌هایم پدیدار شدند. نه! اشتباه کردم! او نباید اینجا می‌آمد! اگر پلیس‌ها او را ببینند چه؟! اگر به خاطر من دست‌گیر شود؟!

– اونجا چه‌خبره؟!

پلیس‌ها داشتند به ما نزدیک می‌شدند. ناگهان بین زمین و هوا معلق شدم و دیگر تحمل نکردم. چشم‌هایم را بستم و به سرفه‌های مسخره‌ام خاتمه دادم.

***

– شهرزاد؟ صدای من رو می‌شنوی؟ می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی؟

خسته بودم! احساس می‌کردم چند روزی خوابیده‌ام و استخوان‌هایم گرفته‌اند. بیشتر که دقت کردم فهمیدم درد ندارم. راحت نفس می‌کشیدم و راحت صداها را تشخیص می‌دادم؛ اما سنگینی یک چیز روی صورتم داشت خفه‌‌ام می‌کرد!

پلک‌هایم را به آرامی گشودم و اولین چیزهایی که دیدم، دو تیله‌ی عسلی بود. درست مثل همان بار اول بعد از پنج سال که درون ون دیدمش. پلک‌هایش را آرام بست و لبخندی مهمان لبان نیم‌چه قلوه‌ایش کرد:

– خدا رو شکر که حالت خوبه.

نگاهم به سمت موهایش چرخید. کوتاهشان کرده بود! آخرین بار که داخل کافه دیدمش، بلندی موهایش تا سرشانه‌اش می‌رسید اما موهای قهوه‌ای روشنش حال کوتاه شده بودند و سوری سرش ریخته بودند.

– بهم میاد؟

لبخندی زدم. دستم را روی ماسک تنفسی ای که روی دهانم بود گذاشتم. چشم چرخاندم و با دیدن همان اتاق بیمارستان پنج سال پیش، آه از نهادم بلند شد. هنوز هم همان شکلی بود! یک پنجره در سمت راست، در اتاق در سمت چپ و حتی چراغ کوچکی که در شب، به اتاق نور می‌بخشید.

ماسک را از روی دهانم برداشتم و باز به کامیار زل زدم. نفس عمیقی کشیدم. پس موفق شدیم! پس من موفق شدم باز کنار کامیار باشم. موفق شدم به گذشته‌ام برگردم و مثل قبلاً‌ها نگاهش کنم. با لبخند به من نگاه می‌کرد. دست راستم را بلند کردم و آرام روی گونه‌ی سفیدش نشاندم. لبخندم پررنگ‌تر شد و پرسیدم:

– خودتی؟
سری تکان داد:

– خودِ خودمم.

آب دهانم را فرو بردم و به تیله‌های عسلی‌اش یک‌به‌یک خیره شدم. چانه‌ام لرزید و گفتم:

– کامیار دلم برات تنگ شده بود… .

بغض کردم. لبانم را درون دهنم فرو بردم و چشم‌هایم را بستم. با ناراحتی ادامه دادم:

– نمی‌دونی چه حسیه که گذشته‌ت رو یادت نیاد! که نفهمی کی دوستت داشته، کی رفیقت بوده، کی ولت کرده… .

صدای لرزانم خبر از بغض همیشگی‌ گلویم می‌داد. اشکی از چشم راستم چکید که سریع توسط دست چپم پس زده شد. خندیدم و چشم‌هایم را گشودم:

– منِ بی‌وفا چه‌طور وقتی در به در دنبالم می‌گشتی، تو رو یادم رفته بود؟! چه‌طوری کسی که تموم زندگیمه رو یادم رفته بود؟

اشک دیگری آمد و باز پس زده شد. نه! اشک مال حال بدم بود. من کنار کامیار بهترین حال دنیا را داشتم! کامیار اما پلک نمیزد و فقط با همان لبخند جذابش به من خیره شده بود. باز هم خندیدم! بعد از پنج سال که فکر می‌کردم خیلی خوش‌بختم، دیدن چشم‌های کامیار و به یاد آرودنش، برایم دنیای دیگری بود! تمام خوش‌بختی‌ها به کنار و خوش‌بختی‌ای که از سبب به یادآوردن کامیار بود هم به کنار. روی تخت نشستم و دست دیگرم را روی گونه‌ی چپش نشاندم. سرم را کج کردم و گفتم:

– نمی‌خوای چیزی بگی؟

دستش روی دست چپم نشست و به آرامی گفت:

– خیلی منتظرت بودم…خیلی!

سر تکان دادم و گفتم:

– می‌دونم! می‌دونم خیلی بی‌وفایی کردم! خیلی بزدل بودم که نذاشتم کمکم کنی ولی…

انگشت اشاره‌اش را روی لبانم قرار داد و گفت:

– هیچی نگو! دیگه مهم نیست…هیچی مهم نیست. همین که پیشمی و صحیح و سالمی برام بسه. من کامل درکت می‌کنم.

کمی به چشم‌هایش زل زدم و سپس بی‌حرف دستانم را دور شانه‌هایش حلقه کردم. چشم‌هایم را بستم و آرام به س*ی*نه‌اش تکیه کردم. عشق می‌کنم وقتی درون آ*غ*و*ش بهترین رفیق دنیا لم بدهم و نفس بکشم. چه عشقی والاتر از این؟ کسی که هم برایت خانواده‌ات شود و هم برایت بهترین رفیق!

دستش را روی موهای بلوند و صافم کشید و گفت:

– مرسی که باهام اومدی. قول میدم باعث و بانی این اتفاق رو تا پای مرگ عذابش بدم. فقط بهم بگو کی این کار رو باهات کرد و چه بلایی سرت اومد.

کمی فکر کردم. لبخند از روی لبانم پاک شد و از آغوشش بیرون آمدم. صاف روی تخت نشستم و سرم را پایین انداختم:

– نمی‌دونم کامیار…یادم نمیاد. اتفاقی که واسه‌م افتاد رو یادم نیست.

دستانش را دور صورتم قاب کرد و گفت:

– عیبی نداره. فعلاً خسته‌ای. یکم استراحت کن یادت میاد.

لبخندی زد و من نگران به لبخندش خیره شدم. نفسش را بیرون داد و گفت:

– بین تو و عدنان چه اتفاقی افتاد؟ شما که باهم خیلی خوب بودید. یکهو چی شد؟ من فقط همون بعد از ظهری رو یادمه که عصبی اومدی پیشم و شکایت کردی. بگو چی شده!

نفسم را بیرون دادم و سرم را

پایین انداختم. یادآوری آن روز عجیب عذابم می‌داد. همان روزی که فهمیدم کسی که عاشقانه دوستش دارم، مرا نمی‌خواهد. چه حیف! که کسی که دو سال تمامش بودی، با شناختن خانواده‌‌ات برایش تمام شوی. راست می‌گویند که عشق هم درد است و هم درمان! دردی‌ست که هرکاری کنی تسکین نمی‌یابد؛ تنها باید دوباره عاشق شوی تا بتوانی چسب زخمی روی زخمت بگذاری.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

– یعنی از الآن می‌خوای برگردیم به گذشته و مثل کارآگاه‌ها بیفتیم به جون معماها؟

تک‌خنده‌ای کرد و دستانم را در دستش گرفت. با لبخند به چشمانم خیره شد و گفت:

– امشب باید برگردیم ایران شهرزاد. اگه توی ترکیه بمونیم سپهر پیدامون می‌کنه. باید از الآن شروع کنیم، تا وقتی که می‌ریم شیراز یه چیزهایی دستمون باشه. موافقی؟

شانه‌هایم شل شدند و دستش را که درون دستم بود، نوازش کردم. زمزمه کردم:

– اونهایی که این بلا رو سرم اوردن، اگه بفهمن زنده‌‌م باز هم این بلا رو سرم میارن. تو رو هم زنده نمی‌ذارن…من نمی‌خوام بلایی به سرت بیاد!
دستی روی موهایم کشید و با مهربانی گفت:

– هیچی نمیشه عزیزم.

با بغض به او خیره شدم. ل*ب زدم:

– قول؟

قول‌های کامیار همیشه قول بود! اگر قول می‌داد، من خیالم راحتِ راحت میشد. نفسش را بیرون داد. مکث کرد! آب دهانم را فرو بردم. تو رو خدا قول بده! دستش را از روی موهای بلوندم پایین آورد و انگشت کوچکش را رو‌به‌رویم گرفت:

– قول میدم!

با خوش‌حالی انگشت کوچکم را دور انگشتش پیچیدم و گفتم:

– خوبه!

– حالا تعریف می‌کنی چیشد؟

چهارزانو روی تخت نشستم و شروع به تعریف کردن، کردم:

– خودت می‌دونی من و عدنان از وقتی هیجده سالم شد و پدرم برای کارخونه‌ی پدر عدنان شروع به کار کرد، عاشق هم شدیم. توی بیست سالگیم هم تونستیم باهم نامزد کنیم. همه چیز خوب بود کامیار! اون مهربون‌ترین پسر روی زمین بود. همیشه شوخ، همیشه مهربون، همیشه مراقبم بود و با اینکه سطح مالی خانواده‌م در حد اونها نبود، اون برخلاف پدرش به این موضوع توجهی نداشت! من هیچ‌وقت حتی فکر اینکه بخواد به من خیانت کنه، اون هم با بهترین رفیقم، از گوشه‌ی ذهنم هم عبور نکرده بود!

نفسم را بیرون دادم. دستانم را دوباره درون دستانش گرفت تا تسکینم دهد. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:

– آخرین روزهای زندگیم توی اون دو سال، همون دو روزی بودن که عدنان باهام حرف زد و نامزدی‌مون تموم شد. هِعی…همه چیز از فرار پدرم شروع شد. وقتی پدرم برای کارخونه‌ی عدنان کار می‌کرد، ما باهم نامزد کردیم. یادته تولد بیست سالگیم رو؟ دقیقاً دو ماه بعدش، یه هفته قبل از اینکه این بلا به سرم بیاد، پدرم بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت. یادمه تمام طلاهای مادرم و پول‌های پس‌اندازش رو هم با خودش برد. من اونوقت نمی‌فهمیدم چرا این کار رو کرده! قبل از اینکه بهم بگی پدرم با یه زن دیگه ازدواج کرده بوده، من فکر می‌کردم پدرم خیلی هوای ما رو داره و دوستمون داره. واقعاً هم همین‌طور بود! واسه‌مون کم نمی‌ذاشت. حتی برای اینکه من با عدنان ازدواج کنم، خیلی پا درمیونی کرد. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که پدرم به مادرم خیانت کنه! وقتی پدرم فرار کرد، خیلی توی شوک بودیم. خیلی زیاد! به هرجا بگی سر زدیم. پلیس، بیمارستان و…همه جا رو گشتیم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. حال من و شیما و مامان داغون بود! بابام خیلی با مامانم مهربون بود و قدرش رو می‌دونست. من الآن که فکر می‌کنم، می‌فهمم چه‌قدر یه آدم می‌تونه دو رو باشه! اونقدر با مادرم مهربون بود ولی وقتی یه سالم بود، پنهونی بهش خیانت کرده بود!

پوزخندی زدم و گفتم:

– حالم داغون بود و عدنان خیلی تسکینم می‌داد. اگه یادت باشه حتی تو هم اون روزها خیلی ناراحت بودی و کنارم بودی. عدنان من رو هرروز می‌گردوند، همه جا می‌برد اما…اما حالت‌هاش خیلی عوض شده بود! مثل همیشه نمی‌خندید، مثل همیشه شوخ نبود و عاشقونه رفتار نمی‌کرد. انگار یه اتفاقی افتاده بود و من بی‌خبر بودم! من هم اون‌موقع از نبود پدرم اونقدر حالم بد بود که متوجه حال عدنان نشدم. تا اینکه یه روز، دقیقاً دو روز قبل از اینکه اون اتفاق برام بیفته، عدنان بهم زنگ زد.

نفسم را بیرون دادم و خاطرات آن روز، برایم تداعی شدند:

«- آرام قاب عکس را روی میز کوچک قهوه‌ای کنار تختم گذاشتم. عکس خانوادگی‌مان بود! اشکم را پاک کردم و زمزمه کردم:

– آخه کجایی بابا؟ کجا رفتی تو؟

با ناراحتی به قیافه‌ی خندانش خیره شدم. زمزمه کردم:

– قربون اون کله‌ی کچلت برم… .

چانه‌ام لرزید و اشک‌هایم باز سرازیر شدند. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:

– بابا جون اگه برنگردی این قبل دیگه برات نمی‌کوبه ها! همین رو می‌خوای؟

هق‌هق کردم و روی تخت نشستم. روز ششم از گم شدن پدرم بود و همه رو به موت بودند. مادر جلوی اداره‌ی پلیس خیمه زده بود و هرروز ازشان برای پیدا کردن پدر، التماس می‌کرد. شیمای بیچاره هم آنقدر حالش خ*را*ب بود که به‌جز خانه‌ی بهترین دوستش هیچ‌جا تسکینش نمی‌داد. خانه‌مان بی‌روح شده بود! خانه‌ی همیشه شادمان سوت و کور و تاریک بود. منی که همیشه از صدای بلند اخباری که از تلویزیون پخش میشد، با پدرم بحث داشتم، دلم لک زده برای اخبار دیدنش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

فاطمه شکرانیان

ویدا هسم نویسنده رمان
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
11 ماه قبل

یه پارت دیگه 🥺

هستی
هستی
پاسخ به  ویدا. ش
11 ماه قبل

امیدوارم

هستی
هستی
11 ماه قبل

پارت گزاریت عالیه همین جوری باش تا آخر رمان مرسی😂🙂❤

هستی
هستی
پاسخ به  ویدا. ش
11 ماه قبل

😘💛

هستی
هستی
11 ماه قبل

ا

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x