رمان سقوط

رمان سقوط پارت شانزده

4.6
(53)

 

قلبش فشرده شد. چی می‌گفت؟ چطور میتونست این مرد رو آروم کنه! تا حالا اونو این‌طور ندیده بود. چقدر دیر فهمید، چقدر دیر رسید…

حالا که ترگلش پژمرده شده بود؟ حالا که تو چنگال اون مرد اسیر بود!

 

نمیتونست تو این چشم‌ها نگاه کنه و حرفش رو بزنه، همه این دردها رو به جون خریده بود به خاطر خونواده‌اش و حفظ آبروش.

 

حالا علی ازش چی میخواست؟ که زن فراری شه و دست به دستش بده..!! دلش میخواست ولی غیر منطقی بود، نشدِ کار بود

 

صداش از فرط گریه ضعیف و مثل زمزمه شنیده میشد

_نمیتونم…

 

هیچ جوابی ازش نشنید. سرش رو بالا گرفت چشمش به نگاه خسته‌اش گره خورد. بغضش رو به زور قورت داد و نفسی گرفت

 

_نمیتونم باهات بیام

به عینی فرو ریختنش رو دید. الان حتما از خشم صداش بالا میرفت…

چنگی به موهاش زد و کمی عقب رفت. با گریه روش رو ازش گرفت

 

مشتش روی دیوار بالا سرش چسبیده شد. شاکی بود این از لحنش آشکار بود

 

_چرا نمیتونی بیای؟

این گریه‌ات پس واسه چیه…!! مگه منو دوست نداری؟
میخوای همینجوری پیش این مرتیکه بمونی که چی بشه! اون روانیه، نابود میشی ترگل من علیم نمیزارم زیر دست این مرد بمونی

 

چادر تو دستش فشرده شد. چرا با حرفهاش زخمش رو بیشتر میکرد؟ دیگه کار از کار گذشته بود بنای عشق روی ویرونه به ثمر نمینشست، چرا نمیفهمید..!!

 

_علی برو…من حالم خوبه، ما…ما هیچوقت نمیتونیم برای هم باشیم

 

از کوره در رفت. فریاد کشید

 

_چرا…چرا..؟

تو مال منی، عشق منی…

 

حرفش با مشتی که به دهنش خورد نصفه موند

 

جیغ خفیفی زد و به صورتش چنگ انداخت

 

_علی!!!

 

با دیدن کسی که در مقابلش بود خون تو رگش یخ بست، شکه دست به دهن گرفت و یک قدم به عقب برداشت

 

نه امکان نداشت، حسام چطور فهمیده بود؟ اصلا….اصلا الان چرا پیداش شده بود…!!

خون جلوی چشماش رو گرفته بود.‌ دیدن این مرد اونم جلوی در خونه‌اش….! حسام نبود اگر اونو زنده میزاشت

 

علی هیکلی بود ولی در مقابل حسام و ضربه‌هاش نمیتونست مقاومت کنه

 

یقه‌اش رو تو مشتش فشرد و به سمت دیوار هلش داد

 

_داشتی چه غلطی میکردی مرتیکه، چی داشتی در گوش زنم زر زر میکردی هان؟

 

علی بدتر از او هلش داد عقب و با فریاد گفت

 

_غلطو تو کردی، عشقمو ازم دزدیدی میکشمت

 

به دنبال حرفش مشتی به صورتش کوبید که خون از گوشه لبش جاری شد

 

جیغی زد و مستاصل مابینشون ایستاد

 

_تو رو خدا بس کنید

به سمت علی برگشت

_برو…برو چرا اومدی؟ بین ما همه چی تموم شده؛ تو رو خدا برو

 

با ناباوری اسمش رو صدا زد

_ترگل…!!

حسام زخم گوشه لبش رو پاک کرد‌، مثل ببر زخمی از خشم نفس نفس میزد. از روی چادر بازوش رو چنگ زد و به طرف در هلش داد

 

_برو تو

 

با چشمای اشکی گردن کج کرد. نگاه علی هنوز با بهت روش بود. دلش داشت آتیش میگرفت با دست‌های خودش عشقش رو نابود کرده بود کاش که بره، کاش دیگه پاش تا در این خونه نکشه

_ترگل من دوست دارم، واسه چی داری…

این مرد حتماً از جونش سیر شده بود!

حسام تحمل نیاورد و به سمتش خیز برداشت ضربه محکمی تخت سینه‌اش کوبید

_مواظب باش چی از اون دهنت در میاد، تو غلط میکنی اسم زنمو میاری؛ برو هر گوری که بودی عاشقِ دلخسته

 

آخر حرفش رو با طعنه گفت. جوری که علی نگاهش به خون نشست، جوری که ترگل سرش رو زیر چادر پنهون کرد و بی‌صدا بغضش رو خالی کرد

 

کاش جرعت پیدا میکرد و جلوی قاتل آرزوهاش می‌ایستاد. کاش میتونست به همه چیز، به همه اتفاقات پشت کنه و دست علی رو بگیره و باهاش همراه شه! اما حیف و صد حیف

 

با کشیده شدن چادرش به خودش اومد چهره کبود از خشم حسام رنگ از رخش پروند نگاهش رو به در بسته شده داد. یعنی علی رفت؟

با چشمایی پر آب چشم چرخوند. چقدر تو خودش بود که متوجه رفتن عزیزدلش نشد

 

نگاهش رو به حسام داد. حتی یک نیم نگاه هم بهش نمینداخت همون‌طور به دنبالش کشیده میشد. خوب میدونست چیز خوبی انتظارش رو نمیکشه

 

با صدای محکم بسته شدن در شونه‌ها‌ش بالا پرید. در سکوت فقط نگاهش میکرد. میخواست همینطور بهش چشم خیره بشه تا حداقل از روش شرمنده شه، که بفهمه چه بلایی به سر این دخترک سیاه بخت آورده بود

 

با فشرده شدن یقه‌اش فهمید که همه فکرهاش اشتباه‌ بود. این مرد که اینطور شاکی با نگاهش قصد دریدن قلبش رو داشت اصلا رنگی از ندامت در وجودش نبود

 

با درد پلک بهم بست. لبهای لرزونش رو از هم باز کرد

_منو بکش و راحتم کن

 

برق از سرش پرید. ضربه سیلیش اون‌قدر زیاد بود که کف سالن پرت بشه

یک‌طرف سرش داغ شد. گوشهاش گز‌ گز کردن. اما یک آخ هم نگفت! نگاهش رو از دست مشت شده‌اش به چشمان خون آلودش داد

 

مگه چه چیزی ازش خواسته بود که اینطور ناجوانمردانه داشت روحش رو سلاخی میکرد؟ چادر از سرش افتاده بود از لباسش گرفت و تنش رو به سمت بالا کشید

 

_جلوی اون عوضی داشتی چه غلطی میکردی هان؟

 

 

سکوتش جری‌ترش میکرد. با خشونت شونه‌هاش رو گرفت

_با توام، مثل وق زده‌ها بهم زل نزن…

خوب باهاش جیک تو جیک شده بودی؛ چیه لال شدی. سر منو دور دیدی میخواستی عشقتو بیاری تو خونه من نه؟

 

با این جمله تموم تنش داغ کرد. دیگه داشت زیاده‌گویی میکرد

 

با تموم قدرتش هلش داد عقب

 

_خفه شو عوضی، تو کی هستی که این حرفا رو بهم میزنی؟

 

انتظار شنیدن این جواب رو نداشت. رگ غیرتش گل میکرد، توی صورتش فریاد کشید

 

_ببر صداتو، من شوهرتم میفهمی…؟

 

با انگشت به سینه‌اش کوبید و هشدار‌گونه تکرار کرد

 

_شوهرت…

داغتون رو به دل هم میزارم، فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟ تا ابد جات همینجاست سعی کن به این زندگی عادت کنی شیرفهم شد؟

 

 

حرفهاش وحشت به جونش مینداخت. چرا نمیتونست بفهمه هدف این مرد چیه؟

تموم تنفرش رو در نگاهش ریخت و لب زد

_شاید بتونی منو تا ابد اینجا زندانی کنی، شاید تا ابد کنارت بمونم…

حالا از بغض صداش میلرزید. حسام با یه من اخم بهش خیره بود تا ادامه حرفش رو بشنوه

 

لبخند تلخی کنج لبش نشست. ادامه داد

_اما، یه چیز رو هیچوقت نمیتونی تغییر بدی…

 

مکثی کرد و نگاه مستقیمش رو به چشم‌های ریز شده‌اش داد

_هیچوقت نمیتونی عشق علی رو از دل و روحم پاک….

 

حرفش تموم نشده. سیلی دیگه‌ای به صورتش خورد و عربده‌اش به هوا رفت

 

_دهنتو ببند تا پر خون نکردمش

 

این حرف مرد مقابلش رو دیوونه کرده بود

خون از گوشه لبش جاری شد. بدنش با همین دو سیلی ضعف رفته بود اما دیگه اشکی نریخت…نترسید حالا کامل به همه چیز بی حس بود.

مثل دیوونه‌ها خندید و لب خونیش رو پاک کرد

_چیه، حقیقت برات تلخه آقای فلاح؟

 

این دختر با این زبون حتما سرشو به باد میداد. بد با غیرتش بازی کرده بود، بد

 

موهاش رو از زیر شال تو چنگش گرفت و فشرد که آخی از دهنش خارج شد

 

با لحن ترسناکی زیر گوشش غرید

_یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پاتو میشکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه کس دیگه‌ای رو بتپه از تو سینه‌ات در میارم

 

جمله‌اش تنش رو لرزوند. این مرد قابل کنترل نبود با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرده بود، اصلا انگار که اونو نمیدید

 

از درد اشک تو چشماش حلقه زد

 

_تو رو خدا ولم کن، چی از جونم میخوای؟

بدون اینکه فشار موهاش رو کم کنه دخترک رو به دیوار چسبوند و خودش هم روش خیمه زد. از ترس بدنش میلرزید، از حرفش پشیمون شده بود! هر کاری ازش برمیومد کاش لب باز نمی‌کرد

 

_گفتی دوستش داری نه؟

 

با بغض نگاهش کرد و چیزی نگفت

پوزخندی زد

 

_چیه زبونتو خوردی؟ من نبودم میرفتی تو بغلش، لااقل بهش میگفتی دیشب زیر تنم داشتی ناله میکردی

کاش کر میشد. اشکهاش سیلاب انداختن روی صورتش، با یک جمله روانش رو بهم ریخت

انقدر وقیح بود که اتفاق دیشب رو به روش می‌آورد؟

هیچ فکر نمیکرد روزی کارش به اینجا برسه اویی که با وجود عشقش پاش رو کج نزاشته بود چطور این تهمت‌ها بهش خونده میشد؟ مگه ندید که با زبون خودش علی رو از خود رونده بود؛ پس این حرف‌ها چه معنی داشت!

 

یالا جواب تحقیرهاش رو بده ترگل، جلوی این مردی که قصد جونتو کرده

 

نفس سنگینش رو بیرون فرستاد. صداش انگار از ته چاه بیرون میومد

 

_من…هیچوقت…پامو کج نزاشتم، عشق من و علی ارزشش بالاتر از این حرفاست

 

بزار هر بلایی سرش بیاد جواب این تحقیرها رو باید میداد.

 

حسام از حرص صورتش به سرخی میزد. رگ‌های کنار گردنش از برجستگی زیاد انگار که پوست تنش رو میدریدن

 

با خشم یقه دخترک رو رها کرد و ازش فاصله گرفت. موهاش رو تو چنگش گرفت انگار که این حقیقت براش حسابی گرون تمام شده بود

 

_برو گمشو از جلوی چشمهام

 

اشکش رو با پشت دست گرفت و بغضش رو قورت داد.

 

این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید

 

_کری مگه؟ برو ریختتو نبینم

 

دستش رو جلوی دهنش گرفت و به اتاق پناه برد، به در بسته تکیه داد. صداش رو خفه کرد تا گریه‌اش بلند نشه

 

این چه سرنوشتی بود که بهش دچار شده بود چرا همه چیز در نظرش سیاه و تلخ بود؟ مگه دل چه کسی رو شکسته بود که این‌چنین داشت زیر تازیانه قاتل آینده‌اش مجازات میشد…!

 

تا مدت طولانی همون‌جا اشک ریخت و با خدای خودش درد و دل کرد. هنوز هم نگاه آخر علی به یادش بود، نرفته بود دیگه به اون ماموریت کوفتی که باعث جداییشون شده بود نرفته بود

 

چقدر سر و وضعش داغون بود! آخ الان چه حالی داره…

همون‌طور روی زمین خودش رو به سمت تخت کشید و روش نشست

 

نگاهش به خودش تو آینه روبرو افتاد. گوشه لبش پاره شده بود و رد انگشتهاش روی صورتش به خوبی خودنمایی میکرد

 

هنوز ده روز هم از عروسیشون نگذشته بود اون‌وقت ضرب دستش رو هم نوش‌جون کرده بود…!!

 

این مرد بیش از حد ترسناک بود این زندگی اونی نبود که تو باورش میچرخید. جای خالی علی مثل یک حفره عمیق روی دل و روحش به جا مونده بود و هیچ جوره التیام پیدا نمیکرد

***

 

 

با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید وحشت زده سرش رو برگردوند. با دیدنش هینی کشید که سریع دست روی دهنش گذاشت و روش خیمه زد

 

_هیش…منم

 

از همین هم میترسید اینجا چیکار میکرد؟ اصلا کی خوابش برده بود!

با عجز به دستش که هی پیشروی میکرد نگاه کرد. از لمس شدن‌هاش متنفر بود یعنی نمیفهمید؟

 

_ولم کن

 

چقدر احمق بود که فکر میکرد به حرفش گوش میکنه. نیمی از وزنش رو روش انداخت و سرش رو تو گردنش فرو برد

 

بغض به گلوش چنگ انداخت. نوازش‌هاش رو دوست نداشت، از این مرد میترسید مگه تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد حالا چرا به سمتش اومده بود؟

 

از اینکه انقدر با وقاحت به ممنوعه‌هاش دست میزد متنفر بود! صداش از بغض میلرزید

 

_نمیخوام‌…مگه نمیشنوی؟

 

سرش رو بالا آورد و خودش رو بالا‌تر کشید نگاهش نمیکرد. دست برد و زخم گوشه لبش رو لمس کرد

 

از درد آخی گفت. سریع رنگ نگاهش عوض شد خم شد و بوسه عمیقی روش نشوند

 

دست روی سینه ستبرش گذاشت و گردنش رو کج کرد تا تمومش کنه. این دختر مقاومت کردن رو خوب بلد بود تموم دیشب رو بهش زهر کرده بود حالا میخواست کمی ازش آرامش بگیره ولی همین رو هم ازش دریغ می‌کرد

 

لبش رو از صورتش فاصله داد و نفسش رو در هوا فوت کرد

 

سنگینی تنش دخترک رو به تقلا انداخته بود تمام صورتش پر از عرق بود

 

به چشمای درشت مشکیش خیره شد. دیگه خبری از ذوق و شادی تو چشماش پیدا نبود حالا خسته و کدر بهش زل زده بود

 

موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و این بار بوسه به پیشونیش زد

 

با حرص همونجایی رو که بوسیده بود پاک کرد که از چشمش دور نموند

 

_از روم بلند شو، حالم بده

 

عصبی گوشه لبش رو جوید و کنارش دراز کشید. ولی ازش فاصله نگرفت دست دور شکمش حلقه کرد و لب به گوشش چسبوند

 

از برخورد خیسی لبهاش به پوستش مورمورش شد. این مرد چرا اونو به حال خود نمیزاشت؟ مستاصل گردن کج کرد انگار هیچ جوره از دستش خلاصی نداشت

 

صدای بم و گیراش که حالا کمی دورگه شده بود رو زیر گوشش شنید

 

_فکر اون پسره رو از سرت بیرون میندازی وگرنه مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم

 

دلگیر نگاهش کرد. دیگه خسته شده بود خسته از این بایدها و نبایدها او که با دل خودش تن به این ازدواج نداده بود، عاشق علی بود و بس! نمیتونست به مرد دیگه‌ای فکر کنه

 

شاید خیلی وقیح بود که شوهرش رو نادیده میگرفت و عشق مرد دیگه‌ای رو تو دلش محفوظ نگه میداشت اما دست خودش نبود این قلب فقط برای یک نفر میتپید، به زور که نمیتونست از قلبش بیرون کنه؛ میتونست!!

 

پشت بهش دراز کشید که با حرفش نفس در سینه‌اش حبس شد

 

_جون علی چقدر واست مهمه؟

 

به تندی نگاهش رو به سمتش برگردوند چی تو فکرش میگذشت؟ فکر کند از صورتش سوال ذهنش رو خوند چون نیشخندی زد و همونطور که داشت موهاش رو نوازش میکرد با جدیت جواب داد

 

_فراموشش میکنی، وگرنه شاید دیگه زنده نبینیش تو که نمیخوای…

 

از حرص نفس‌هاش سنگین شد. جمله‌اش لرز به وجودش مینداخت….چرا نمیتونست از چشماش راز درونش رو بفهمه این جمله پر از تهدیدش چه معنی میداد؟

 

نگاهش هنوز ناباور بود حسام اما با
بی‌تفاوتی طاق باز دراز کشید و پلک بهم بست

 

_بگیر بخواب، دیگه نمیخوام یه حرفو دو بار برات تکرار کنم علی رو از قلب و فکرت میندازی بیرون…

وگرنه اول اونو، بعد تو رو به خاک سیاه میشونم

 

آیا زندگی در کنار مردی که مدام با ترس و لرز همراه باشه کار درستی بود؟ حالا باید چه میکرد…!! حسام حرف بیخودی نمیزد یعنی کار به کجا رسیده بود که همچین چیزی رو چشم تو چشمش بهش میگفت!

وقتی از اول پا در چنین راهی بزاری باید تا آخرش رو طی کنی، حالا او در چنین موقعیتی بود دیگه راه برگشتی نداشت زندگی خودش که خراب شده بود نمیخواست آه و نفرین بقیه هم پشت سرش باشه

باید عشق علی رو گوشه قلبش مدفون میکرد چاره دیگه‌ای نداشت. بینشون حالا یه خط بطلان کشیده شده بود قرار نبود که عشاق بهم برسند! چنین کتاب‌هایی میخوند و چقدر غصه میخورد

 

از حالا باید نقاب بی‌تفاوتی به چهره میزد و روزمرگی‌هاش رو میگذروند…

***

 

حسام بعد از اون روز رفتارهاش عوض شد انگار حس میکرد تازه داره اونو میشناسه بعد از دیدن علی شک و بدبینی ذهنش رو مسموم کرده بود مثل یک زندونی باهاش رفتار میکرد!

 

تموم رفت و آمدها و کارهاش رو چک میکرد کجا برو، کی برو… چی بپوش!!!

 

از این وضعیت خسته شده بود اون یه آدم بود آخه چطور میتونست همچین رفتاری باهاش بکنه! تقصیر خودش هم بود کاش انقدر لجبازی نمیکرد به خیال خودش با جواب مثبت به حسام علی رو به هول و ولا میندازه اما دیر کرده بود، خیلی دیر موقعی که همه چیز تموم شده بود

 

زندگیش از درون مثل جهنم بود و اما در ظاهر خودش رو جور دیگه‌ای نشون میداد از ترحم بقیه متنفر بود اونا که حلال مشکلاتش نبودن خودش باید کاری میکرد حالا که علی از زندگیش بیرون رفته بود باید برای خودش هم که شده کاری میکرد وگرنه مثل افسرده‌ها تا ابد باید زانوی غم بغل میگرفت

 

 

تصمیم گرفت از راه سیاست وارد بشه باید خواسته‌اش رو به اجرا در می‌آورد

 

برای ناهار خورشت بامیه غذای مورد علاقه حسام رو درست کرد. برنج هم آماده بود برای چهارنفر درست کرده بود که یه وقت کم نباشه آخه حاج حسین هم تو حجره کار میکرد

 

غذاها رو درون ظرف ریخت و خودش هم رفت تا آماده بشه

نگاهش به چهره‌اش تو آینه افتاد. آهی کشید چقدر لاغر شده بود! با کمی کرم و پنکک صورتش از کدری و بیحالی دراومد، برای خالی نبودن عریضه رژ صورتی هم به لبش زد

 

چادر مشکی سر کرد و با تاکسی خودش رو به بازار رسوند. نگاه خیره بعضی‌ها رو، روی خودش حس میکرد خیلی وقت بود به بازار سر نزده بود حالا همه اونو به عنوان زن حسام فلاح میشناختن…!!

 

جلوی در حجره نگاهش به دو مرد غریبه افتاد که داشتن با هم صحبت میکردن با دیدنش هر دو دست از حرف زدن کشیدن! پچ‌ پچ‌ها و نگاه‌های سنگینشون باعث آزارش بود

 

اخمی کرد و سر به زیر از کنارشون گذشت نگاهش به حسام افتاد. تیپش مثل پسرای امروزی جلف و لش نبود شلوار راسته مشکی میپوشید. دو دکمه اول پیراهنش همیشه خدا باز بود و آستین‌هاشم تا آرنج بالا زده بود، موهای پرپشت مشکیش طبق همیشه رو به بالا حالت داده شده بود

 

آروم سلام داد و یک قدم جلو رفت. انتظار دیدنش رو در اینجا نداشت ابروهای پر مردونه‌اش به اخمی مزین شد دست در جیب شلوارش فرو کرد و به طرفش قدم برداشت تا بهش رسید بازوش رو، از روی چادر چنگ زد و شاکی پرسید

 

_تو اینجا چیکار میکنی…؟

کی بهت گفت بیای! من خودم عصر میومدم

 

سعی کرد خوددار باشه نباید با این حرف‌ها فرو میریخت. این مرد شوهر نام از دیدنش در اینجا خوشحال نبود. براش افت داشت آخه به غیرت بیجاش برمیخورد زنش رو تو بازار ببینند

 

_برات ناهار آوردم، چرا اینطوری میکنی حسام…!

 

چشم غره بدی بهش رفت. مثل همیشه برج زهرمار شد

 

_ناهار بخوره تو سرم، با اجازه کی پاشدی اومدی؟

درست بگیر این لامصبو…

وقتی حرکتی ازش ندید خودش دست به کار شد و موهای بیرون زده از شالش رو تو داد. همون‌طور غر میزد

_فقط بلدی عصبیم کنی، یه چادر گذاشتنم من باید بهت یاد بدم دِ پس واسه چی میزاری؟ که اون موهاتو بپوشونی شالم که همیشه خدا از سرت میفته

حرصی شده با یک دست چادرش رو گرفت تا از سرش نیفته

 

_بسه دیگه چرا بیخودی جوش میزنی سرم رفت، من نخوام چادر بزارم باید کیو ببینم؟

 

نگاه بعضی از حجره‌دارهای اطراف با کنجکاوی روشون میچرخید. حسام با شنیدن این حرف ترسناک نگاهش کرد

_دیگه داری زیادی میگی ترگل اعصابمو سر ظهر خط خطی نکن واست ماشین میگیرم برگرد خونه، خیلی سرخود شدی

 

بهش برخورد باید یک جواب دندون شکن بهش میداد

 

_شخصیت منو خورد نکن آقا حسام، من برای یه بیرون رفتن که اونم از قضا واسه دیدن محل کار شوهرم باشه باید انقدر حرف بخورم؟

صورتش از عصبانیت به سرخی میزد. کارد میزدی خونش در نمیومد. دندان بهم سایید و خواست بهش بتوپه که حاج حسین از حجره بیرون اومد و زودتر از او به حرف اومد

_به به ببین کی اومده، دخترجان راه گم کردی؟

 

لبخندی از دیدن حاج حسین روی لبش نشست بی توجه به نگاه شاکی حسام جلو رفت و سبد غذا رو به طرفش گرفت

 

_سلام پدرجون خسته نباشید، راستش براتون ناهار آورده بودم هنوز که نخوردین؟

 

با مهربونی سبد غذا رو ازش گرفت و لبخند تحسین آمیزی زد

_نه دخترم به موقع اومدی، بیا تو بیرون بده حسام چرا اونجا وایسادی! خانمتو راهنمایی کن

 

سر برگردوند. اوه اوه داشت با نگاهش براش خط و نشون میکشید، خدا به خیر کنه!!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
51 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
5 ماه قبل

اینطوری خیلی بهتر شد شاید اگه از راه سیاست زنونه وارد شه یه چیزایی درست شه حداقل
خسته نباشی لیلا جونم خیلی خوب بود

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
بنظرم علی نباید می‌رفت در خونه ترگل سراغش.
فقط باعث‌شد زندگیش بهم بریزه و دید حسام نسبت به ترگل بد بشه.
در ثانی رفتار حسام هم اصلا خوب و درست نبود اما خب هر مردی هم بود در مقابل علی سکون نمیکرد

مریم
مریم
5 ماه قبل

سلام لیلا جان .خیلی قشنگ مینویسی. عالی عالی.
کاش ترگل دوباره عاشق بشه…

مریم
مریم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

آره عزیزم همونم😅😃😘

مریم
مریم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

متاسفانه خاله ام فقط دوتا پسر داره.
پس من دختر خاله ات نیستم🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

حسام بیچاره🥲💔
چه حس بدی…زنش عاشق یکی دیگه اس
خسته نباشی لیلا جون🥹🫂💟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

آره خب😏

camellia
camellia
5 ماه قبل

فقط میدونم قلبم گرفت خانم مرادی.😢چقدر وحشتناکه که حتی اختیار نداشته باشی از خونه بیای بیرون!😔از این علی اصلا خوشم نمیاد.خو معلومه اصلا حسام به درَک.یکی بیاد بگه زنت عشق منه,معلومه میزنه تو دهنش.راست میگی نمیگزاشتی عشقت بشه زن یکی دیگه😠.هر چند از مرد قلدر بدم میاد.😡اصلا درک نمی کنم یک انسان چطور میتونه یه جاندار رو کتک بزنه,چه برسه به یک خانم😡من اگه بهم بگن رو چشمت ابروه,میزارمش تو بلک لیست ابدی,چطور یک زن این همه حقارت رو تحمل می کنه?😤میرم جایی که دست هیچ کس بهم نرسه.🙁

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

خسته نباشی 🌹قلم زیبایی داری موفق باشی

سفیر امور خارجه ی جهنم
5 ماه قبل

اینکه حسام با علی دعوا کرد درسته،هر کی بود دعوا میکرد،فک کن یکی کلو خودت به زنگ بگه تو عشق منی،اگ واقعا عشقته زودتر میومدی از ماموریت کوفتیت،هی مردم بم نیاز دارن و زهرمار،خب ادم عصبانی میشه دیگه، ولی علی نباید میومد دم خونه شون، الان زندگی ترگلم بهم زده، گرچه عشقشه ولی وقتی میدونه شرایطو نباید اینکارو میکرد،ولی اینکه حسام به ترگل شکاک شده دو حالت داره اگر ترگل جلوی خودش به علی نمیگفت برو و این حرفا حق داشت ولی وقتی گفته حسام باید بفهمه این زن کسی نیست که بهش شکاک بشه و رفت و امداشو و نوع پوشش و این چیزاشو کنترل کنه، اتفاقا باید با مهربونی و اینا رفتار کنه که ترگلم کمتر به علی فک کنه، درسته که زنش عاشق یکی دیگس و این حس بدیه ولی باید سعیشو بکنه نه با زور و داد و دعوا بگه بیخیال علی شو
در کل عالی بود لیلا👈🏻👉🏻💜🫂

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

قربونت💜
عاره خوندم و از رفتارش با خاهرش تو پارتای اول مشخص بود ولی یجورایی باید بدونه که اینجوری چیزی درست نمیشه
اوهوم👈🏻👉🏻
ایشالا که ترگل مث حورا نباشه🥲😂

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

هعی، من حسامو عاره…..
عاره همونی که رمان دونیه
خیلی اسکله به نظر من🥹😂
عیجان خوبه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

خوب شد علی کتکشو خورد کی میره در خونه زن شوهردار میگه بیا فرار کنیم جلو حسام هم میگه عاشق زنتم پررو برو همونجایی که بهت نیاز داشتن ترگل هم حقش بود کتک بخوره مگه حسام سیب زمینی بود تو روش وایمیسه میگه عاشق علیم عاشق بودی از اول جواب رد میدادی به حسام
ممنون لیلا جون خیلی قشنگ بود خسته نباشی

سعید
سعید
5 ماه قبل

از علی متنفرممممممم😡
که چی مثلا میری در خونه اش بابا ولش کن اون بدبخت خودش هزارتا غصه داره توام ول کنش نیستی

دلم به حال حسام هم می‌سوزه بیچاره!
🥺🥺

عالی بود خسته نباشی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خب ببین‌..حالا که تموم شده رفته
ترگل الان زن یکی دیگه اس و البته مال یکی دیگه اس!!
آقا علی تون خیلی…..خورد رفت دم خونه ی زن شوهر دار!
واالا😏
بخدا که من اینقدر برای رمان های تو حرص خوردم برای زندگیم نخوردم 😒
یکی رمان منو تایید کنههههه🥲🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

آره خوب شد
دیگه گیر نده چرا همش حسام حسام میکنین

پریناز
پریناز
5 ماه قبل

من اولا از حسام خوشم میومد تو ذهنم میگفتم حسام با ترگل ازدواج میکنه بعد با رفتارای محبت امیز و نشون دادن علاقه صادقانه خودش باعث میشه ترگل خود به خود عاشقش بشه و عشق علی رو فراموش کنه ولی حسام همون اول گفت من دوستت ندارم بعدم با اینکه میدونست ترگل دلش پیش کسی دیگست خودش رو تحمیل کرد به زندگی این دختر. تحمیل کردنش به کنار از همون روز اول داره دختر بدبخت رو تحقیر میکنه و بهش طعنه میزنه هیچ عاشقی معشوقش رو تحقیر نمیکنه نمیزنه به زور بهش تجاوز نمیکنه حسام در نظر من الان یه موجود خطرناکه که هیچ راه بازگشتی براش باقی نمونده مگه ادم با زنش اینطوری رفتار میکنه؟ از اون گذشته اوایل داستان یادمه حسام اصلا سنتی نبود با خانوادش گویا اختلاف عقیده داشت تعصبی بود ولی نه مذهبی این حسامی که من الان میبینم یکی دیگست انگار

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

ترگل خیلی اشتباه کرد خیلی
حتی نباید در رو روی علی باز میکرد آقا وقتی ازدواج کردی یعنی دیگه تموم شده رفته حالا چه ازدواجت از روی لج و لجبازی بوده یا اصلا هر چیز دیگه…
البته این باعث نمیشه کار حسام هم نادیده بگیرم آدم باید یه کم تعادل داشته باشه که حسام نداره
خداقوت عزیزم😘🥰

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

آره دقیقا و این خیلی خوبه که قشنگ این ها رو توی روند داستانت نشون دادی.هر آدمی توی دنیای واقعی اشتباه میکنه و یه جاهایی از مغزش کار نمی‌کشه و تصمیمات اشتباه میگیره و این نزدیک بودن به واقعیت خیلی جذابه🥰
قربونت بشم❤

Narges Banoo
5 ماه قبل

با اینکه از علی خوشم نمیاد و ازش متنفرم و حالم ازش بهم میخوره مرتیکه عقب مونده خاک به سرش نکنن ولی جای ترگل بودم باش میرفتم😌
از اون حسام عقده ای خیلی بهتره😂

Narges Banoo
5 ماه قبل

اوف اوف اوف کاش علی داداشم بود انقدر میزدمش هم دلم خنک شه هم انتقام ترگلو بگیرم🙄😑

دنیا
دنیا
5 ماه قبل

رمانت بی نظیره عزیزم نمیدونم چرا من هرچی نظر میدم برا رمانت تأیید نمیشه 😕

تارا فرهادی
5 ماه قبل

اصلا نمیدونم چی بگم لیلا از آدمایی مثل حساااااام نفرت که هیچ اصلا نگم برات چقد بدم میاد ازشون کاشکی یکی از شخصیت های اصلی. رمانت همچنین آدمی نبود وااااقعا اعصابم حسابی خورد شد
ظلم
ظلم
ظلم
تا کی واقعا بفهمین لطفااااا ما هم انسانیم حق زندگی داریم وقتی یه مرد اینجوری به زنش توهین میکنه و گیر میده و بدبین هستش از سست عنصری و هیز بودن خودشه و بقیه مردا رو هم مثل خودش میبینه
خاک بر سر تویی که با تیکه ای از مو تحریک میشی احمق عوضی یه لقبا بی…
به امید اون روزی که این فرهنگ برای مردهای سرزمینم(البته تعدادی نه همشون)جا بیفته که زن هم انسانه و حق زندگی داره به اون ربطی نداره که تو سست عنصری اون روزی یه آقایی..‌‌. توی خیابون هر چی از دهنش در اومد به من گفت
حرفایی رکیکی که اصلا نگم
اونوقت بخاطر چی بخاطر اینکه فقط چیزی سرم نبوووود به خودش این اجازه رو میده وقتی که پدرم پیشمه بخواد به حجاب من گیر بده
دیگه اصلا نمیخوام از ادامش بگم چون واقعا اتفاق خوبی نیفتاد😑
چقد حرف زدم 😑
خسته نباشی لیلای عزیزم♥️

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط تارا فرهادی
راحیل
راحیل
5 ماه قبل

عزیزم دلم ممنون خیلی عالی بود بنظرم رفتار هیچ کدوم درست نیس یه جورایی هم همشون حق دارند کاشکی که زندگی همیشه خوب باشه برا همه بی نظیری مهربونم خسته نباشی گلم می بوسمت

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

سلام لیلا جان مگه امروز نوبت پارت گذاری نبود؟

الماس شرق
5 ماه قبل

یکی رمان منو تایید کنه

الماس شرق
5 ماه قبل

لیلا کجایی😐این همه ادمینن شانس من هیچ‌کدوم نیستن

camellia
camellia
5 ماه قبل

امروز پارت نداریم😐?

دکمه بازگشت به بالا
51
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x