رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت هشت

4.8
(13)

از یخچال یه لیوان اب یخ میریزم برا خودم و به کابینت تکیه میدمو میخوره که با صدایی که از پشت میاد از ترس هر چی خوردمو به جلو اسپری میکنم
_شما منشی اقای افخمی
برمیگردم و با یه دختر با موهای طوسی مواجه میشم

_وایی ببخشید نمیخواستم بترسونمت فک کردم منو دیدی

با استینم دور دهنمو پاک میکنم و میگم :اشکالی نداره فقط تروخدا از این به بعد یه اهمی اوهومی

لبخندی میزنه و دستشو دراز میکنه سمتم:آوام منشی مالکی
_دلارامم منشی افخم

میخواد حرفی بزنه که صدای داد مالکی بلند میشه :خانوم اکبریی

با ترس میگه:من قهوه شو ببرم تا نخورده منو
برو برو

بعد رفتنش به این فکر میکنم که به جز افخم آوا و مالکی هم صدای خوندنم رو شنیدن؟

با یاد اوردی اینکه وقت قهوه افخمه شروع به درست کردنش میکنم و اینبار با شیر و کف روش شکل درست میکنم و با ذوق از کیک هایی که برا خودم از خونه اوردم و دستپخت فاطمه خانومه کنار بشقابش میزارم و به سمت اتاقش حرکت میکنم

قبل از زدن در اتاق صدای بلندش رو میشنوم که داد میزنه:اقای رضایی من دیگه اینکار رو نمیکنم تو هم هر غلطی دلت میخواد بکن

چه خشن

در رو میزنم و وارد میشم گوشی و قطع میکنه و پرت میکنه رو میز از ترس شونه هام منقبض میشه.

_براتون قهوه تون رو اوردم

به ساعتش نگاه میکنه و میگه :اگه یه دقیقه دیرتر میاوردی اعصاب خوردی امروزمو سر تو خالی میکردم
لبخندی میزنم و سعی میکنم با انرژیم خوبش کنم و میگم:پس خوب شد اوردم و نزاشتم شما پاچ…

با نگاه برزخی که بهم میندازه میفهمم باز گند زدم

ببخشید؛ بفرمایید
نفسو بیرون میفرستم و با دست به سمت بیرون اشاره میکنه و دست میندازه یه کلوچه ورمیداره و منم میرم بیرون اما قبلش صداشو میشنوم که میگه:بابا بزار دو روز بگذره بعد تریپ عشق و عاشقی بریز

رو پاشنه میچرخم و میگم:با من بودید؟

قهوه رو نشونم میده و میگه:این قلب رو قهوه چیزی غیر از اینو نشون میده خانوم حبیبی؟ با پوزخند نگام میکنه

دلارام خر الاغ میمردی طرح هاتو رو قهوه ی این مجسمه ی غرور نمیریختی؟

حلو میرم و تو راه به جمع کردن گندی که زدم فکر میکنم و وقتی رسیدم قهوه رو از دستش میگیرم:خیر این قلب نیست

فنجون رو برعکس میکنم و میگم:پنجه
ابروهاش بالا میپره و میگه :به چه معنی؟

_معنی خاصی نداره… به معنیه… به معنیه.. به نیت پنج تن کشیدم

بعد تخس تو چشاش نگاه میکنم کنار چشماش چین میوفته بعد شروع به خندیدن میکنه:عجب

خیلی دلم میخواد بگم اون جواب زشتو که میگه:چیز مش رجب رو بهش بدم اما خوبیت ندارع شنبه برم شرکت یکشنبه اخراج شم

_امر دیگه ی ندارید؟

خنده شو قورت میده و میگه:خیر بفرمایید

از در خارج میشم و به خودم فحش میدم:احمق احمق احمق چرا عین خانوم شیرزاد رفتار میکنی جمع کن خودتو

داشتم همینطور خودمو فحش میدادم که صدای اوا اومد:دلارام جون چرا خودتو اینشکلی میکنی؟

وای وای وای باز موقع ی فکر کردن حالت چهرمو عوض کردم

_هیچی داشتم دهن کجی میکردم

صدای مالکی اومد:به کی

اقا من ریدم به این شانس

_به هرکی باید توضیح بدم؟
با اخم گفت:حواستون به نحوه ی صحبت کردنتون باشه خانم حبیبی هر خطا باعث اخراج میشه

یه جوری میگه انکار فوتباله هر خطا یه کارت زرد
_بله ممنون بخاطر تذکرتون اقای فغانی هم انقدر سخت نمیگرفتن ولی

رفتم سمت میزم و شروع کردم به چک کردن ایمیل ها و دوباره ساعت قرار با بیمارستان نوین رو چک کردم
……..

نیم ساعتی از اومدن رییس و معاون بیمارستان نوین میگذره و من تمام کارام رو انجام دادم اقای افخم گفت که این جلسه جلسه خصوصیه و من میتونم زودتر برم
پس همه چی رو حاضر کردم و پرونده ای که چند دقیقه پیش ازم خواسته بود رو براش بردم در زدم و با اجازه ای گفتم و تمام تلاشن رو کردم تا فقط برای پنج دقیقه فقط پنج دقیقه خانوم باشم

با صدای بفرماییدش وارد اتاق میشم و میگم:پرونده ای که گفته بودید رو اوردم

_خیلی ممنون میتونید تشریف ببرید

_ببخشید من کارم تموم شده میتونم برم خونه؟

_بله بفرمایید
ممنونی میگم و بعد از خدافظی با اوا خارج میشم
دو روزی هست که به نرگس سر نزدم پس به سمت خونه شون حرکت میکنم توی راه به یک پاساژ برخورد میکنم و تصمیم میگیرم قبل از رفتن پیش نرگس برم اونجا و حدود دوساعتی اونجا گشتم

زمانی که میرسم میبینم نرگس دستش تو دست نیماست و دارن سوار ماشین میشن دقیقا همون لحظه گوشیم زنگ میخوره و نرگسه

_جونم
_چی؟ جونم؟ چیزی شده؟

میخندم و همون لحظه سوار ماشین میشم و میگم:بده یه بارم باهات مثل ادم حرف میزنم؟

_نه فقط کرک و پرم ریخت از این حجم از مهربونی که بهت نمیاد.. وقتایی که با فحش ازم استقبال میکنی بیشتر به دل میشینه

_خب حالا… چیکار داشتی باهام

میاد نزدیک تر و تو گوشم جوری که نیما نشوه میگه:بابا مامانم و بابام رفتن خونه ی عمه فریده از اینطرفم این ساعت وقت واکسن نیماست منم که دست تنها نمیتونم ببرمش گفتم توهم باهام بیای

به نیمایی که لباشو غنچه کردن به بیرون نگاه میکنه و به حالت قهر رو ازمون گرفته نگاه میکنم :دستمو تو موهاش میکشم و اونارو نامرتب میکنم و میگن:پس پسر کوچولومون قراره بره مدرسه اره؟

میدونم که نیما دلش طاقت نداره با من قهر باشه و الان داره تمام تلاششو میکنه اما در اخر باز میبازه و میگه:نه خیر فعلا قراره امپول فرو کنن توم

_عه نیما فرو کنن چیه

به نرگس که این حرف رو میزنه توجهی نمیکنم و میگم:نیما جون مگه تو نمیگی قهرمانی
سرشو به معنی مثبت تکون میده و من ادامه میدم :خب قهرمانا که از امپول نمیترسن بعدشم امپول درد نداره یعنی من نمیزارم دردت بیاد خب؟

انگشت کوچیکشو میگیره سمتم و میگه:قول میدی؟
انگشتم دور انگشتش میپیچم و میگم:قول میدم

و واسه اینکه ترس نمیاد یکم بریزه یه اهنگ از شماعی زاده میزارم و به نرگس میگم قبل رفتن به مطب بریم پارک

حدود نیم ساعتی تو پارک بازی میکنیم و بعد به سمت مطب دکتر میریم

وارد که میشیم یه گله از بچه ها رو میبینم که یه سریا دستشون رو گذاشتن رو جای امپول شون و گریه میکنن و یه سری دیگه از استرس گریه میکنن

نگاهم به نیما میافته که از ترس رنگش پریده همینکه میخوایم بشینیم صدامون میکنن :نیما حسینی

اما نیما رو میبینم که داره اروم اروم به سمت عقب قدم ورمیداره

ای بچه ی زرنگ
سریع پشتش وایمیستم و از بازوش میگیرم و میبرم سمت اتاق ولی نیما انگار چسب دو قلو بهش زدن و از جاش تکون نمیخوره داد میزنم نرگس و نرگسی که کنار میز منشی ایستاده و داره صحبت میکنه میاد پیشم از دو طرف نیما رو میکشیم اما زورمون بهش نمیرسه

نیما هر قدمی که به جلو میاد دو قدم به عقب میره صدای داد و بیداد همه جا رو پر کرده و کل مطب فقط مارو نگاه میکنن

یهو در اتاق دکتر باز میشه و دکتر با روپوش سفید میاد بیرون و میگه:چه خبر اینجا

هول شده در حالی که حواسم به نیما عه که با دیدن دکتر و امپول تو دستش گریه اش یدید تر شده میگم:ببخشید اقای دکتر این بچه انکار سگ دیده نمیاد تو

حالا اینکه همه اونجا ساکت شدن و به سوتی من میخندن هیج اینکه دکتر واقعا داره عین یه سگ میشه هیچ

پشت بند دکتر یه مردی میاد بیرون و از شانس قشنگم افخمه

با دیدن افخم دست نیما رو ول میکنم و میگم:این اینجا چیکار میکنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
8 ماه قبل

خوشحال میشم نظرتون رو بدونم🤍🙏

لیکاوا
لیکاوا
8 ماه قبل

وای دلارام خیلی سوتی میده🤣
عالی بود

Fateme
پاسخ به  لیکاوا
8 ماه قبل

خداوندگار سوتی هستن😂
مرسی❤️

Delvin _yasi
Delvin _yasi
8 ماه قبل

وای خیلی رمان قشنگیه واقعا آدم با خوندنش شاد میشه .
هر روز منتظر پارت جدیدم .
ممنونم ازت برای رمان خوبت همینطوری ادامه بده .

Fateme
پاسخ به  Delvin _yasi
8 ماه قبل

لطف داری شما❤️

لیلا ✍️
8 ماه قبل

قلم عالی…رمان عالی…شخصیت‌ها بامزه و دوست‌داشتنی…من دیگه چی بگم😂🤷‍♀️

از دست کارای دلارام خنده‌ام گرفته🤣🤦🏻‍♀️

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

فدای شماا😂❤️

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x