یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت شانزده

4.8
(25)

{سیران}
سشوار و از برق کشیدم؛بُرس مشکی رنگم و از رو میز برداشتم و برای صاف شدن لای موهام کشیدم.وقتی از صافیشون مطمئن شدم محکم بالای سرم بستمشون و شال آبی روشنم و رو سرم انداختم،برای آخرین بار نگاهی به خودم کردم،شلوار بگ مشکی رنگی همراه شومیز سفید و شال آبی،سری از روی رضایت تکون دادم و به استقبال مهمونای تازه رسیدمون رفتم.

هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که جسم نرمی محکم خودشو تو آغوشم انداخت کی می تونست باشه جز بشرا؟خواهر زادهٔ سه سالهٔ من!

_خاله سیرااااان،دلم برات تنگ شده بود!

لبخند عمیقی به لحن زیبا و شیرین بچه گونه اش زدم و خم شدم تا هم قدش بشم،در همون حال موهای طلایی خوش حالتش و که از مادر پدرش به ارث برده بود و پشت گوشش فرستادم و با ذوق گفتم:

-منم عشق خاله.

_سلامت کو بشرا؟

با صدای بیتا اخم ظریفی کردم و از جام پاشدم خیره بهش بدونه پلک زدن،هنوز همون دختر سرتق سابق بود تغییری توش نمی دیدم!موهای شکلاتی قارچی،قد بلند،چشمای عسلی و درشت لب و لپ های تپل ، پوست سفید و بلورین، همش همون بود بدونه یه ذره تغییر!

با همون اخم به تندی گفتم:

_وقتی مادرش با 26سال سن یاد گرفت سلام کنه،اونم یاد می گیره.

لبخند زیبایی زد و گفت:

-هنوزم همون سیران عصیانگری!

پوزخندی زدم و قد راست کردم

_توهم همون بیتای خودبین و متکبری!

لبخند بی خیالی زد و سمتم قدم برداشت و این من بودم که بعد از چند سال تو آغوش خواهرم غرق شدم.بغض نشستهٔ گوشهٔ گلوم و قورت دادم و دستای سرد و سِرم و دور کمرش حلقه کردم؛ بین اون همه تداخل روحی و عاطفی فقط تونستم بگم:

-خوش اومدی بیتا!

با کمی مکث ازم جدا شد و زمزمه کرد:

_قبلا فقط خواهر می گفتی بهم.

پوزخندی زدم و نجوا کردم:

-منظورت 15سالگیمه نه؟

به تابعیت از من پوزخندی زد و جواب داد:

_منظورت اینه که دیگه بزرگ شدی نه؟

دهن برای جواب باز کردم که همزمان صدا و قامت میلاد شوهر خواهر چندش آورم جلو روم نمایان شد،کم،کم داشتم تصمیم می گرفتم تا رفتن اونا برم پیش دلارام؛ولی هی دل غافل!

_بابا تیکه بارون کردید همدیگه رو بسه(نگاه شو روم ثابت کرد و لبخند حال بهم زنی زد)چطوری خواهر زن؟

با طعنه گفتم:
-اگه اجازه بدید از جلوی در اتاق برم کنار؛شکر خوبم،شـوهر خواهر!

دستاشو به نشونهٔ تسلیم بالا برد و خطاب به بیتا گفت:

_بیا کنار بیتا،الان گرگ گرسنه ما رو بجای شام میخوره.

نیشخندی زدم و دست بشرا رو گرفتم و سمت مادرم که گوشه ایستاده بود رفتم جو سنگینی شده بود جو خونه!بخاطر چشمای ناراحت مادرمم که بود لبخندی هرچند مصنوعی رو لبم نشوندم و دست بشرا رو دست مامانم دادم،پر انرژی سمت بیتا و میلاد برگشتم و گفتم:

_خب امیدوارم که گشنه باشید چون امشب تمام هنرم و بکار بردم!

بیتا ابرویی بالا داد و به میلاد نگاهی انداخت

-ما که خیلی گرسنه ایم..«رو به دخترش ادامه داد:»نه بشرا؟

بشرا با شوق دستاشو بهم کوبید گفت:

_آرههههه،خاله چی پختی برام؟

شالم و جلو کشیدم و در حالیکه سمت آشپزخونه حرکت می کردم جواب دادم:

-سوپرایز باشه؛چرا همتون موندید اینجا؟برید بشنید دیگه!

با رسیدن به آشپزخونه نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:

_خدایا،لطفا چیزی نشه.. خواهش می کنم ازت!

-سیران؟

با صدای مامانم سمتش برگشتم و بی حرف چشم دوختم به سبز ناراحت چشماش

_جانم؟

لبخند کمرنگی زد و قدر دان نگام کرد

-ممنونم دخترم.

سری تکون دادم

_کاری نکردم.

«پانزده دقیقه بعد»

قاشق حاوی از زرشک پلو تو دهنم گذاشتم و آروم و جوییدم،دست پخت خوبی داشتم چون از بچگی آشپزی می کردم،اشپزی زیباترین و سخت ترین هنر یک خانمه!

همه آروم داشتیم غذا می خوردیم که صدای بیتا که مامانم و مخاطب قرار می داد مانع غذا خوردن ما شد.

_می گم مامان محمود عموی میلاد و یادته؟

مامان قاشق و چنگالش و تو بشقاب گذاشت و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

-آره،چطور مگه؟

بیتا بی خیال قلپی از لیوان حاوی دوغش خورد و با ژستی مثلاً ناراحت گفت:

_زنش یک ماهی هست فوت کرده!

مامان لبش و آروم گزید و رو به میلاد گفت:

-تسلیت می گم پسرم،شرمنده من نشنیده بودم.

میلاد آروم سرش و از تو بشقابش بالا آورد و جواب داد:

_ممنون مادر،سلامت باشید.

بیتا بازم ادامه داد:

-اره دیگه،بیچاره خودش مونده و سه تا بچهٔ قد و نیم قد!

پوزخندی زدم و گفتم:

_احیانا از قد و نیم قد،منظورت یه پسر 26ساله،یه دختر 26 و یه پسر 15ساله که نیست؟

بیتا پشت چشمی بهم نازک کرد و گفت:

-دنبال یه همدم و یه مادر واسه بچه هاشه!

تک خنده صدا داری کردم و طعنه زدم:

_اوهوم،بیچارها،هنوز چهلم مادرشون نیست هوای زن بابا کردن!

و این حرف آخر بیتا بود که ضربه کاری رو به من زد

-منم سیران و معرفی کردم مامان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

اییشش چه خواهر چندشییی😒😒😒
آدم دشمن داشته باشه بهتر از این خواهرای رومخهههه

لیلا ✍️
9 ماه قبل

آی حرصم گرفت یعنی آی حرصی شدما از دست این بیتای بیشعور و بدجنس تازه به دوران رسیده زشت اصلا تو معرفی نکنی آسمون به زمین میاد هان من جای سیران باشم یه جواب درشت بارش میکنم بعد از خونه میزنم بیرون اَه اَه

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
9 ماه قبل

یعنی دلم میخواد این بیتا رو یه جوررررر بزنممممم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

ما تو لهجه مون یه جمله ای داریم که حتما باید اینجا برای بیتا به کارش ببرم🤣
ایشالله هوشو شیو گل🤣🤣🤣🤣
( ایشالله بره زیر گل و به زمین بشینه🤣)

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x