نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

غرامت پارت 37

4.6
(76)

نگاه از چشمام مصمم‌اش دزدیدم
در برزخی گیر افتاده بودم که نه راه پیش داشتم نه راه پس…
سکوتم آنقدر طولانی شد که نگاه خیره‌اش را برداشت و بلند شد…

-میرم ماشین بیارم تو،
تصمیم با تو
اومدم یا تو اتاقمون باش یا همینجا باش
به دروغای عموت فکر کن غبطه بخور!

بدون مکث راه خروجی را در پیش گرفت، سرم را بیشتر بین دستانم قایم کرده‌ام
چه باید می‌کردم؟
راه اینجا ماندن که به خانه عزیز ختم می‌شد خوب بود؟
حسن دیگر عمو می‌شد؟یا عزیز همان مادر بزرگ قدیمی!
من فقط این بین می‌سوختم..
رفتن آن راه و اتصال جانم به مهران هم برایم سخت است..
رابطه با او تنها ایده چندش آوری بود که در خرابه های ذهنم حتی یک ثانیه هم نگذشته بود..
ولی چیکاری می توانستم انجام بده‌ام؟
هوار بکشم چه بگویم؟بگویم همسرم قصد رابطه با من دارد؟؟
چقدر خنده‌دار…
صورتم خیس است و بدنم بیشتر از هر زمانی می‌لرزد، چطور می‌تواند این بدن لرزان و چشمان گریان را ببیند ولی طلب هم آغوشی کند..
اصلا خداهم مرا می‌بیند؟
کاش قلم پاهایم می‌شکست صبح با عمو نمی‌رفتم
کاش..
هقم را در گلو خفه کرده‌ام
صدای ماشین خاموش شد و بعد صدای در که آنها را می‌بست..
وقت تنگ است
من میان دو راهی مانده‌ام
دو راهی که هیچکدام از راه‌ها را نمی‌خواهم!
صدای قدم های‌اش می‌آید
می‌لرزم
باید یکی را انتخاب می‌کردم
نمی‌توانستم دوباره زندگی جهنمی با مهران شروع کنم
تصورشم هم سخت است!
شاید زندگیمان به قول مهران تعهد دار بشود
شاید مهران مرد خوبی شود
و هزاران شایدی
که قلبم به میان تفکراتم می‌آورد!
صدای در خانه‌ می‌آید
و عملا قلبم از حرکت می‌ایستد..
صدای درونم فریاد می‌زند
“پاشویامور”
“یبارم زندگی با مهران تجربه کن”
گره دستانم را باز می‌کنم یکی را به زمین می‌چسبانم و نیروی کم زوری در بدنم می‌جهد و کمر راست می‌کنم..
پشتم به اوست ولی حضورش را پشت سرم درست ورودی خانه حس می‌کنم…
دستانم می‌لرزد حتی بدنم مانند تن عریانی که در حجم زیادی برف و بوران گیر کرده‌است
می‌لرزد..
آخر مگر تو قلب نداری؟خداهم دلش گرفت از بی‌رحمی که در چله تابستان آسمان‌اش غرش می‌کند و می‌بارد!
حالم همینقدر اسفناک …
سوئیچ ماشین را روی مبل پرت می‌کند
آب دهانم را قورت می‌دهم
بی حس شده‌ام
قلبم نمی‌زند
خون در رگ‌هایم یخ بسته
نمی‌تواند پمپاژ کند
عقل بی‌عرضه‌ام بدون قلبم مگر فکر می‌کند؟
من مانده‌ام بدن یخ زده‌ام
من مانده‌ام زندگی فلک زده‌ام

-نمی‌خوام ببرمت قتلگاه یامور که اینطوری می‌لرزی!

قتلگاه؟
بخدا که بدتر بود
به پاهایم حرکت داده‌ام
آرام قدم برمی‌داشتم شاید که عذاب وجدان بگیرد
شاید که دلش بسوزد!
ولی هیچ شایدی قطعا نشد!!!
فقط من بودم که وارد اتاق شدم و او هم پا در اتاق گذاشت در را پشت سرش بست…

***

موهای نم داره‌ام دورم ریخته‌است، بادسردی که از روی زمین خیس خورده به موهایم می‌رسد
لرز در بدنم می‌شیند
چانه‌ام می‌لرزد
ولی نگاهم از گل رز خیس خورده که در حیاط میان هوای گرگ و میش رقصان است گرفته نمی‌شود..
مانند آدم های هستم که میان برهوت افکارشان گیر کرده‌اند..
دوباره باد لابه‌لایی برگ‌های سبز روشن‌اش می‌پیچد و از درز‌های پنجره رد می‌شود
اینبار نمی‌لرزم
عادی شده‌برایم..
عادی؟
چه کلمه آشنایی؟
از چه کسی شنیده‌ام؟
مهران
چه کسی بعد از شب وصلشان آنقدر از مرد‌اش متنفر می‌شود؟
تنها من بودم؟
فرق مرد من با مردهای دیگر چه بود؟
پوزخندی کنج لبم می‌شیند
چشمانم عارش می‌آید با یاد آوری دیشب دوباره به رزقرمز نگاه کند
این چشم‌ها چیز‌های را دیده بودن که سالها زمان می‌برد تا هضم‌اش کند
یا به قول مهران عادی می‌شد..
دستم را به تور پنجره چسباندم
نم باران کف دستانم نشست..
مانند نم عرقی که دیشب در کف دستانم نشسته بود!!
دستم را می‌کشم
پاهایم را در خوده‌ام جمع می‌کنم که موهایم روی پیشانیم سُر می خورد و قطره‌های آب روی صورتم غلت خورد می‌رسد به انتهای چانه‌ام..
درد دوباره زیر دلم می‌پیچد
“آخ” آرامی از دهنم می‌جهد
احساس می‌کنم خون‌ریزی‌ام تشدید پیدا کرده‌است
بی‌رمق از روی مبل کنار پنجره پایین می‌آیم
شستن آن ملافه برای امروزم کافی‌است!
قدم‌هایم روی فرش ها کشیده می‌شود
هرچه به اتاق نزدیک تر می‌شوم
حالم بدتر می‌شود
مهران اولینم را آنقدر بد رقم زده بود که دعا می‌کردم آخرینم باشد
وارد اتاق می‌شوم
ناخودآگاه زمزمه های‌اش در گوشم تاب می‌خورد
چقدر شرمگین می‌شوم از یادآوری‌اش
چقدر قلبم می‌شکند که آن زمزمه ها عاشقانه نبوده
این وجودم را می‌شکند که مهران تمام دیشب را تهدید حسن را یاد آوری می‌کرد
فتح تن مرا بُردش نسبت به حسن می‌دانست!
چقدر شکست‌ام وقتی از طرف او بُرد حسن بود و از طرف من زندگی دوباره…
نگاهم روی تخت تاب می‌خورد
بالاخره لرز از ترس درون بدنم می‌پیچد
چشم می‌گیرم به سمت کمد می‌روم
جلوی آیینه قدی کنج اتاقش می‌ایستم
کمربند حوله را باز می‌کنم
مالِ مهران است
آنقدر برایم بزرگ است تا کمربند باز می‌شود از روی شانه‌هایم می‌افتتد
شکستن قلبم را میان مردمک چشمانم را دیدم
کاش کبودی های وحشناک بدنم حاصل عشق بازی‌اش بود
کاش و کاش…
هرموقع یاد دندان‌های‌اش که با خشم وارد تنم می‌شد می‌افتم وجودم بیش از بیش می‌لرزد
همسرم عادت عشق بازی ندارد
عادت حرف‌های قشنگ ندارد
او عادتی…
کمرم شکست و اشک‌هایم بیرون ریخت..
از تن‌ سفیدم متنفر بودم که آنطور دست رنج های او را به نمایش می‌گذاشت
لباس هایم را از کمد بیرون کشیده‌ام
تی‌شرت گشادی با شلوار هم‌رنگ‌اش را برداشتم..
صدای در زدن محکمی و بعد صدای آیفون در خآنه پیچید
این وقت صبح که بود؟
مهران؟
پوزخندی کنج لبانم نشست
هم آغوشی سردش را می‌بخشیدم
چطور رها کردنش مرا آنم اینطور چطور می‌بخشیدم
فقط یک جمله گفت و رفت
“حرفام فراموش کن عصبی بودم”
حرف های‌اش فراموش می‌شد، کبودی ها چطور؟
همان هایی که هر بار از درد جیغ می‌کشیدم و او می‌گفت عادت کن من ….
زنگ دوباره در خآنه طنین انداخت
وارد پذیرایی شدم، به سمت آیفون پیش رفتم
برداشتمش

-بله؟

-خوبی یامور جان؟

صدای مهتاب بود، بسیار نگران و وحشت برانگیز که پشت آیفون حالم را می‌پرسید
لبم را با زبانم تر کرده‌ام و لب زدم:
بیا تو

-با عموحسینتم..

حرف مهران در ذهنم زنگ خورد”در روی هیچکس باز نکن” بی فکر دستم روی دکمه باز شدن رفت و فشردم

-اشکال نداره..

سرجای‌اش گذاشتم و به سمت در ورودی خآنه رفتم و خواستم که بازش کنم
ولی باز نمی‌شد
هرچه می‌کشیدم و در تکآن نمی‌خورد
وحشت در دلم نشست
در قفل بود!!!
در باورم نمی‌گنجید که مهران در را قفل کند
صدای زنگ دوباره سکوت خانه را شکاند
به سمت‌اش رفتم و برداشتم

-یامور باز نمیشه انگار قفله..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

طفلکی بامور گیر گرده بین اینااا

Delvin _yasi
Delvin _yasi
1 سال قبل

بمیرم برای یاور

لیلا ✍️
1 سال قبل

خدا لعنتشون کنه یامور واقعا هیچ راه فراری نداره😑

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

وای بیچاره یامور😪
دوست دارم حسن و حسین و مالک و مهران و هرچی آدم تو رمان به جز یامور‌ هست رو بکشم🗡🗡
و اینکه عالی بود❤👏

Sogol
Sogol
1 سال قبل

این پارت خیلی غم انگیز بود
قلبم با هر خط خوندنش درد میگرفت🥲

zohre
zohre
1 سال قبل

دو تا دختر قربانی دعوای مردها. ظلم مضاعف
ببینیم تو پارت بعدی چی میشه. کیقسمت بعدی رو میذارید

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیاد

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

آدم آشغال به مهران میگننننن

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x